هزاره بیک سوداسپندکوهی
اخگر سپند
شکوه از زمان
ای دل بیا براه حقیقــت روانه باش در گوشه نشین و بفکر عاقلانه باش
بنگر که نفس شوم چسان در کشاکشست آگاه ز راز و حیله مکر زمانه باش
دونان و رهزنان به زمان گشته اند یار تیزی مکن، قفا مرو در میانه باش
از جاده ادب اگرت پا شود برون انگشت انتقاد کسان را نشانه باش
غافل مشو که روز عدالت حقیقت است بریاد پادشاه جهان و یگانه باش
سودا، زبان ملت مظلوم اگر شوی
کز بعد مرگ خود به سخن جاویدانه باش
چهارشنبه شپ مورخ /24/11/1395
سبز بستان شده ای یار که گشتار تراست مشک بیزد زبرت کلبه عطار تراست
شده کاغذ بقلم همره دیرینه من دل سیاه کردم این کاغذ ناچار تراست
هدیه هر قدمت ساخته ام خون جگر این یکی تابه هزاران همه گفتار تراست
نخل عشقم بچمن خم زده از بار فراق نوش جان باتو بیخور میوه اشجار تراست
دامن خوان معارف بکفم در همه عمر گشنه نان ادب بند و گرفتار تراست
عاشقا لرزه بجان تو زنامش چه سبب مگرم لعل بدخشی سر گوشوار تراست
سوختم از غم و هجر توبشد همره وصل
سر،سودایی، من لایق سنگسار تراست
غزل
سویم نگاه زگوشه ابرو بچی کردی صید دلم ای شوخ جفا جو بچی کردی
بر قصد منی زار زگلزار محبت برکند گلی تازه ورا بو بچی کردی
بی سرمه دو نرگیست بود جام شراب پس سرمه در آن دیده جادو بچی کردی
در باغ و صال تو نهادم سحری پا چون فاخته بر شاخ تو کوکو بچی کردی
شاید بکلیسا روم از بهر تو صدبار مایل دل من بخال هندو بچی کردی
هرگز نتوانم که روم دور زکویت در پای دلم زتار گیسو بچی کردی
،سودا، طلب وصل مکن مهر ندارد
از بار غمش برسرت انبو بچی کردی
غزل
سینه من کباب تو رحم به من نمیکنی همسفر رکاب تو رحم به من نمیکنی
خانه تن خراب شد دود به آسمان کشید آتش انقلاب تو رحم به من نمیکنی
مرغ دلم اسرشد حلقه زده بگرد پا کاکل پیچ تاب مو رحم به من نمیکنی
برده زمن بصدفنون فکر دیگر نمیشود کاسگک شراب تو رحم به من نمیکنی
دیدن روی تو هوس ماند به دل ولی نشد دور ز رو لقاب تو رحم به من نمیکنی
خواب پرید زدیده ام شب همه شب هزار بار غرق مه در حساب تو رحم به من نمیکنی
رنگ قلم زخون دل ماند بروی هر ورقی
،سودا،نویشت کتاب تو رخم به من نمیکنی
غزل
شام فراق من بوصالت سحر نشد گفتم هزار بار ترا مختصر نشد
وانکس که دل بداد کجا یافت راحتی جز خون دل زدیده عاشق بدرنشد
واحسر تا که عمر بی بردم به انتظار در پیش چشم من قدتو جلوه گر نشد
چون روزه دار دیدن ماه نو آمدم زلف چو میخ دور ز روی قمر نشد
اندر قفس فتاده فریاد میکنم صیاد بی عقوف زحالم خبر نشد
دامن نماند در تنم از دست آب چشم شام سحر ز درد فراق تو تر نشد
،سودا،بدام یار فتادی مکن فغان
آخیرچسان کنم زبلایش حذر نشد
در وصف استاد علم
معلم نام پاکت هرزمان سر دفتر علم است معلم زیر دستت در جهان دانشوری علم است
به عقبی کار هر کس می رسد دانش شود یارش بفرق شیر مردان بین کلاه سروری علم است
سلیمان را جهان شد زیر دست و نام بالا تمامآ راز پنهانی در آن انگشتر علم است
نهاده پای خود آدم به پشت ماه نورانی کواکب زیر پا کردن تمامی برسر علم است
به دانشگاه قدم مانی وگریوی که انسانی معلم را پدر خوانی که او زنتگری علم است
اگر خدمت همخواهی به اولاد وطن ،سودا،
تجارت را بدست آری که او خود مادری علم است
آموزش
بیا ای طفلک نوخوان بیآموز زگفت واقف قران بیآموز
نباشد فرق در اسلام هرگز تو مردی یازنی یکسان بیآموز
ز رفت عمر پر بارت خبر نیست زاشکت برسر مژگان بیآموز
خرد اژدر کند یکدم اعصارا زدست موسی عمران بیآموز
عمل را میوه شاخ خرد دان ادب پیما شو عرفان بیآموز
پلنگ بی عقوف جعل خفته شکسته اینزمان دندان بیآموز
بیاد آن شهید غرقه در خون که طفلش اشک در چشمان بیآموز
بحال ملت مظلوم بنــــــگر چو فردایش کنی احسان بیآموز
مبرا از سر ماو منی شو بخوان از کرده شیطان بیآموز
بهر علم که در دنیاست،سودا،
بخوان بازهم تو از فرقان بیآموز
قطعه
گر پنجه زنی بمویت ای شوخ دل میرور ام زتن بصحرا
باشد چو بهشت دامن دشت آنجاکه تو باشی ام بهمرا
زلف بدو پاگشته زنجیر مهرت بجگر نموده است را
برمزرعه حسن سیل کردم رنگ تو گلی نبود زیباه
شب تابه سحر بفکر غرقم دارد دل من بسینه غوغا
ای کان امید آرزویم ای مونیس و همنشین شبها
عقل و خرد فصاحتم را چشمان تو برده است به یغما
میدان که منم اسیر عشقت
کی رحم کنی بحال،سودا،
*****
در بیدرمان دل را با تو آرم در میان نامه از رنج عشقت باتو بنوشتن بخوان
بده جان را برای یـــــــار عاقل بود حیف این گهر در پای نادان
ندارد حاصل پیوســـــت جاهــــل که خوان دیده را ریزی رمژگان
درون قلب او نبود ضیایی بسردی همچنان فصل زمستان
سراسر در دلش هجران و جبر است ندارد ارزشی بخشی وراجان
درین راه محنت بسیار دیدم نمودم فکر جمع خود پریشان
طبیبا از سر بیمار برخیز
ندارد درد،سودا،هیچ درمان
*****
نامت ای دلبر بقلب من نشان افتاده است شعله از عشق تو در جسم وجان افتاده است
در وجودخود نمیدیدم عذاب را چنین درد هجرانت بجانم ناگهان افتاده است
لخته خون جگر ریزد مرا از چشم تر زان زمان تیر نگاهت در کمان افتاده است
بسته می بینم بدام عشق او پای دلم تار زلفش چون رسن بند میان افتاده است
رحم کن ای پادشاه حسن برحال گدا زانکه از دستم همه تاب و توان افتاده است
شام هجرانت به صبح با صفا تبدیل کن عشق ما برناکسان چون داستان افتاده است
بسکه دارم در جگر مهرو وفایت راقرین ازفراقت مرغ دل اندر فغان افتاده است
برجمال خویشتن ای سرو در بستان مناز روز گاری در رسد بینی خزان افتاده است
ناله،سودا،بگوشت میرسد دانی که چیست
نام شرینت مرا ورد زبان افتاده است
باشند، شب چهارشنبه ساعت یک بجه 1389
*****
ای بلبل صدای بیل درمان کن با ناله خود قیمت گل ارزان کن
آن قامت سرو،گل بباغ آمده است دیرت نشود گذشته را جبران کن
ای ساده دلی که بی خبر از عشقی در تابه عشق سینه را بریان کن
تاآنکه رسد نوبت نابودی ما پیش از اجلم مشکل ما آسان کن
*****
ای دلم به هجر غرق هنوزام تو شادخندان نه ترا بود خلاصی زفراق درد هجران
بچی فکر خود نکردی مگرم ز روز اول نه بدی زدام واقف چه شدی به سیل بستان
خانه جای آن صنم را داده تومردم چشم سینه تو گشت مجروح زخدنگ نوک مژگان
شد بدام عشق فرهاد کوه را بسع برکند روزگار تلخ شرینی همه را زتیشه میدان
هرکه درد عشق دارد جز وصل کو دوایش این رشارتم کفایت و گران بود سخندان
روز شب من از فراقش نشوم زگریه خاموش خون دل زدیده بادم بزمین چو لعل غاران
توچسان نمودی ،سودا،که اثر عشق گشتی
نکند همیشه عاقل بگره دست دندان
*****
شادی زی هموطن ذلت دوران بگذشت نوبهار آمد سرمای زمستان بگذشت
سرتواز بالش پرپنبه غفلت بردار صبح صادق بدمید شام غریبان بگذشت
کی وفادار بماند کسی گیتی دوران هرکه آمد قفس سینه پر ارمان بگذشت
پادشاهان وزیر امیران جهان آخیر از دست اجل قامت لرزان بگذشت
روز،سودا،زفراق او شده چون شب تار
هرچه کرده هزی نرد رقیبان بگذشت
رباعیات
گریارمنی بیات هستم هستم گویا که رسیده بروصالت هستم
در مکتب عشق تو سبق میخوانم دلرابه سرزلف تو محکم بستم
*****
در زلف مسلسلت شدم ذولانه تو شمع منی و من ترا پروانه
گفتم که بعمر خوود غلامت باشم افگندی مرا که منشدم بیگانه
*****
افسوس که از غم تو بیچاره شدم افتاده زخانمان و بیچاره شدم
ازبسکه دلی مرا فشرد هجرانت میگفت بدل دیده که فواره شدم
*****
ای دلبر بی کفایت بی حاصل بد کردم و بر حسن تو گشتم مایل
غیر ار الم فراق دردی نبود دانیکه تویی مرا بدنیا قاتل
*****
افسوس که از غمت پریشان گشتم دیوانه صفت بگرد واخان گشتم
توعیش نمودی و مرا غم دادی از هجر تو من بلبل نالان گشتم
*****
بابی خردان مرو که در رنج رسی هر بد گهری وفا ندارد بکسی
گفتن چه ثواب نیکی کردن تاکی لایق نبود به پند هر بل هوسی
*****
گنجشکک پرشکسته ام رحم ام کن ذولانه و پای بسته ام رحم ام کن
صیاد تویی صید منم باکی نیست برشاخی گلی نشسته ام رحم ام کن
*****
مانند پنیر داری رو باتو سلام بشگفته گلی کنار جو باتو سلام
کی ذات خدا دست بیگرد روزی درکوچه شویم رو برم باتو سلام
*****
ای اهل خرد زمانه بی آداب است بیون همه کس زپرده حجاب است
،سودا،سخنی که گفته ،شاپور، حقیقت یقین یک قریه دو قریدار و چهار ارباب است
*****
آنانکه بدل هوا دیگر دارند شرمنده و روسیا و هم مکارند
آنها که عقیده ندارند بدین در آخیرت هم خری که دایم بارند
*****
زنده گینامه
تهیه وترتیب: عبدالصبور،عریف سپندکوهی
۹ فبروری ۲۰۱۷
هزاره بیک متخلص به سوداسپندکوهی فرزند شاه سکندرجلالی در سال ۱۳۴۳ه ش در دهه زیباه منظر ولسوالی اشکاشم ولایت بدخشان بدنیا آمده، درسن هفت سالگی شامل مکتب لیسه ذکور اشکاشم گردیده و درسال ۱۳۶۵ بدرجه عالی از صنف ۱۲ فارغ و درهمان سال به خدمت مکلفیت عسکری اعزام و درسال ۱۳۶۸بعد از بدست آوردن ترخیص از طرف ریاست محترم معارف بصفت معلم در مکتب ابتدایه خوشپاک مقرر گردیده و درسال ۱۳۷۰به لیسه ذکور اشکاشم تبدیل الی سال ۱۳۸۰ درآن لیسه تدریس نموده، در سال ۱۳۸۱ به ولسوالی واخان خود را تبدیل و درمکاتب ، فطور، قاضیده، ورک و شخور مضمون زبان و ادبیات دری را تدریس کرد درسال ۱۳۹۲تربیه معلم اشکاشم را در شعبه ساینس داخل خدمت درلیسه قاضیده ختم و درسال ۱۳۹۵ از طریق ریاست معارف به ولسوالی اشکاشم تبدیل و فعلآ در لیسه کندکاد مصروف تدریس میباشد. ازینکه نامبرده در یک خانواده فرهنگی بدنیا آمده و مرحوم پدرش از قلم بدستان بنام بوده درپهلوی مکتب حسن خط و نویسنده گی را از پدر آموخت همچنان از کتاب خانه بزرگی که از آبا و اجداد در اختیار داشتند استفاده برده آهسته آهسته ذوق شعری در تخیلاتش پیدا شد که اینکار سبب آن گردید برادر کوچکش شامیری شاپورسپندکوهی را هم علاقمند به سرودن غزل و رباعی نموده که خوشبختانه فعلان به سرودن انواع نظم دری دست رسی دارند و از شاپور مجموعه رباعیاتش بنام نواه سپندکوجمع آوری و از طریق سایت نشراتی سیمای شغنان به نشر رسیده است.
هزاره بیک در سال ۱۳۶۴ ازدواج نموده که خوشبختانه ثمره آن سه پسر و دو دختر میباشد. در پهلوی شاعری علاقمندی خاصی به داستان نویسی داشته و مقالاتش گاگاهی از طریق سایت های نشراتی به نشر میرسد که مجموعه اشعارش شامل غزل ، رباعی، قطعه، مخمص و قصیده میباشد که متاسفانه نسبت مشکلات تا هنوز به چاپ نرسیده است که نمونه کلام آن تحت نام (اخگرسپند) تهیه و ترتیب شده و پیشکش علاقمندان میگردد.
اخگرسپند
حمد
بنامت کرده ام آغاز من اشعار دیوان را که هستی رهنمای راه حق برنا نادان را
الا ای صانح عالم که شد صعنت ترا آغاز به چهل منزل فرا خواندی سریشت خاک انسان را
مرا کی تاب آن باشد که در شان تو برگویم به جسم خویشتن اکنون نمیدانم من ارکان را
که نادانی در این وادی بسی سرگشته ره گم با نزدت من چسان آرم کریما بار عصیان را
پناه جز در گه پاکت ندارم من در این عالم که دور از من کنی یارب بلطف خویش شیطان را
امیدی بادرت دارم که رحمن و رحیم هستی اگر اسان کنی برمن رحیما راه آسان را
بحق حیدر صفدر که وجه الاو یدالاست بحق آنکه بر نامش فرستادی تو فرمان را
اگر بخشی گناه من به آن جفت بتول حق شود روشن دلم هردم کنم یاد امامان را
منه دل را درین عالم کجادروی بقاباشد
زحق،سوداسپندکوهی،طلب کن نور ایمان را
نعت
ای آنکه تویــی برتر ازجمله مــــبرا زین روی زمین تابه سرتخت سریا
چون عرش برین تکیه گهت درشب معراج زیبد بتو آن کرسی زرین معلا
درملک عرب چون قدم پاک تو افتاد روشن ز رخت کعبه و هم مکه و بطحا
وصف تو بفرمان مجید درهمه اوراق بی غیر تو برکس نه بگفتند که اقرا
درغار جبل باتو نظرکرد خداوند فرقان بتو نازل شده در دامن حــرا
بی غیر توکس نزد خدانیست مقدم سرخیل شدی جمله رسولان خدا را
آیاچه شود حال همه بنده زعصیان واندم که شفاعت نکنی خسرو دارا
،سودا،بقلم وصف پیغمبر نتوان کرد
زیرا که بود بحر کرانش نه چو پیدا
معلم
میکنم هردم بنامت افتخار ای رهنما میگزارم در رهت دارو ندارهای رهنما
سیزده میزان بنامت روز عشرت ساختیم جشن شادی کرده ایم مابر گزار ای زهنما
اززبانت الفت وعلم و ادب آموختم هدیه کردی دانشت بریادگار ای رهنما
ای معلم از برای زحمت بی مینتت برشنا آریم نامت در شمار ای رهنما
خاک پایت را مثال طوطیا مالم بچشم زانکه هستی در نظر همچون مزار ای رهنما
تحفه از،سوداسپندکوهی، به یومت این غزل
کم بود گوید بوصفت صد هزار ای رهنما
صبح و شام
دیداردوست گردش گلشن بودمرا حفار جفاش سنبل و سوسن بودمرا
بریاد گار رشته زلفش گرفته ام کزبسکه پربهاست بگردن بودامرا
صبرو قرار از کف من شد برای او درصبح و شام اشک بدامن بود مرا
درمزارع و فاو محبت برای عشق افتاده سرچوخوشه از تن بود مرا
درکشتزار منعت ایام روز شب گریم که دیده ابر مهکن بودمرا
دهقان حسن مرغک ازپاافتاده ام درخیرمنت دو دانه ارزان بود مرا
رستم صفت به عرصه میدان عاشقی برسر هزار سنگ فلاخن بود مرا
خواب از سرت پریده ،سپندکوها، دریغ
شب تاسحر دو دیده بروزن بود مرا
غزل
در ره مهرو وفایت هردو پاه زولانه من سوختی بال و پرم را در غمت پروانه من
در تخیل روز وشب هستم نمیدانم چرا؟ غیر منظور که دارم ازهمه بیگاه نه من
عشق را رهبر گرفته منزل دارم بسط طرز رفتارم بیبینی عاقل دیوانه من
گاه به خواب گه جنونم درمیان عاشقان جرعۀ نوشیده ام از ساغر پیمانه من
نیست پرواهکه دارم روزگار زنده گی سالاها افتاده دورم از دیار خانه من
عمرها کارم به طفل دبستان بوده است دربیان شعر دارم نکته طفلانه من
قول نادان را گرفتن شیوه مردانه نیست سرفدا سازم به حرف عاقل فرزانه من
قامت خم گشته میبینی به حالم رحم کن باری هجرانی تو دارم دایما بر شانه من
کی تحمل میتوان کردن براین بار گران آسیا سنگ فراقت را به زیرش دانه من
همت پامیریان را قله نوشاخ دان نیستم چغذ که شینم بر سر ویرانه من
زلف مرغولت به،سودا،شد کمند پای دل
صید خون بال توهم فارغ زآب دانه من
غزل
چون صدای نارکت ای شوخ آید برسرم لرزه می افتد به قلب و آتش اندر پیکرم
شعله عشقت نمی ماندبه دل تهنا اثر سینه میگوید که من ام کوره آهنگرم
درنظر آید مرا گلدسته رخسارتو نوگ مژگان میزند بر دیده تیرو نشترم
موعید وصلت میسر نیست هجرانت فزون تابکی در پردۀ رازی خیالت بینگرم
روز و شب پروانه ام بر گرد شعم عارضت مقدمت افتد که بینی درلگن خاکسترم
درسینه ،سودا،کنون جز عشق تو نبود دیگر
نقش است مهرت برجیگرجزخال رویت ننگرم
غزل
گرسکوت سینه افگار دوران بشکند یاد ایامی که دست ظلم گاران بشکند
ناله مظلوم اگر درسینه بی تابی کند پایه تخت سیتم های غریبان بشکند
کی میسر میشود یارب که بینم اختلاص پیکرش دراجتماع ملک افغان بشکند
ریشوه خاران رابه عالم لقمه نان حرام زهر گردد دردهن فالوده دندان بشکند
رونق بازارعالم کی شود سنگ وطن قیمت الماس رالعل یدخشان بشکند
حدل و انصاف و عدالت دروطن،سودا،کجاست
پای دزدان را مگــــــررنجیر زندان بشکند
غزل
یاد آن طرفه زمانی خبرت آمده بود قاصد وصل گمانم زدرت آمده بود
بوی مهر تو اثر کرد بداین خسته مشام که نسیم سحرهی هم زیبرت آمده بود
کی فرامش شود ای دل صد پاره ترا رنج هجران که زمانی به سرت آمده بود
پای دل را به هزار حیله بیزد زولانه موی مرغول که بند کمرت آمده بود
هر نگاه تو به آهوی ریــــــالی ماند گوی صیاد کمان درنظرت آمده بود
سوختم از غم و ای شوخ نکردی یادم
به مشامم زنسیم سحرت آمده بود
غزل
ای سرو چمن در هوس روی تو هستم دلرا بکمند سری گیسوی تو بستم
روشن بنما ز وصل خود خانه دل دایم نگران دوچشم برسوی تو هستم
این کفر دلم را بوصالت بکن اسلام مفگن زنظر دور که هندوی تو هستم
خواهند کسان قبله که اوسنگ گلی است بس قبله مرا، طاق دو آبروی تو هستم
بسیار نتانم که کنم یاد توهمـــــــا درشام و سحر بدل ثنا گوی تو هستم
ای جنت اگر وصل تو درچنگ اید من در طلب آب زچهار جوی تو هستم
زاهید تو ز،سودا،چه پرسی وچه خواهی
دلباخته ساقــی و صبوی او هستــم
غزل
دیدم نگار خویش بدامان کشت زار دربزم عشق رفتم دل را زدم قمار
صیاد دام در ره من بی خبر طنید مرغ دلم بدام محبت بشد شکار
حیرانه شدم بکار فلک اندرین جهان اشک روان عاشق کی میدید قرار
آگاه زحال جمله عالم بود خدا آه فغان ماست ازین چرخ بی مدار
کی فرصتم دهد که بیارم سخن زنم تادرقدوم دوست کنم جان خود نثار
رحم ای فلک بحال ظیفان بی زبان کز هجر دوست شام و صباح ایم اشکبار
،سودا،فغان زچرخ جفا پیشه تابکی
نیکی بکن بدهر بد را به بد سپار
غزل
مقام خویشتن را دان دلا در راه انسانی
برون کن ازضمیر خود همه افعال حیوانی
کمال آدمی باشد شرافت برتـــن آدم
خرد را کارفرماشو که باشد خویشتن دانی
ترا نفست گران کرده درین میدانگه ذلت
مبرا گرشوی جانم مثالئ مرغ پـــــرانی
وگر مغروری خود گردی که دارم قوت بازو
فلک روزی سرت تازد ندارد عهدوپیمانی
حسد با کینه و شهوت غرور و غیبت و جعالت
تمامـــا نفس اماره بود کردار شیــــــطانی
رسیدن بر در مطلب نباشد جز ره تقوی
بترس ازآن چنان روزی که آخر میشوی فانی
بدنیا هیچگه دل را نمیبندد دمی عاقل
مکن کاری چنین “سودا”که بار آرد پشیمانی
در دام عشق
ستمگرمرغ دل تاکی اسیر چشم جادویت رگ جان بسته میبینم بتار عمبرین مویت
وصالت آرزو یم بود زلف پیش پا افتاد نمیدانم چسان آیم ظیارت بر سرکویت
اگر یادت کنم جانا بقلم شعله افروزد زبان د رکلام میلرزد بوصف قد دلجویت
منم،سودایی باشندی،که یادت میکنم هردم
نباشی گر بفکر من زجان هستم دعاگویت
غزل
دیدن بیاض گردن چشمانم آرزوست معشوقه عزیزدو زلفانم آرزوست
باشم شب به هم گیرمن آن دو رلف همرا دو نار دو نار سینه بدانم آرزوست
کم کن تو ناز زانکه نداریم تاقتی پروانه وار سوختنی میدانم آرزوست
یک نکته بگو که شود تسکین دلم دایم مراد دلبرخندانم آرزوست
لکین مزن خنده تانشود رقیب نادیدن رقیب حریفان ام آرزوست
همچون گلان تازه دایم میان باغ من بلبل هم ناله بستانم آرزوست
از گریه فراق فتادم زچشم خویش دارو بیا تو زود بدرمانم آرزوست
مثلی گلی بنفشه درقلب کوهسار گرد ترا بسرمه چشمانم آرزوست
پرسند که سوز دل زکه آید بگوش ما عاشق منم ناله و افغانم آرزوست
هرچند آرزوی تو کردم نیامدی جانا بیاکه بوسه لبهانم آرزوست
،سودا،بسوخت از غمت ای بیفای ده
دیدار دوست از شه مردانم آرزوست
غزل
یارکم جلوگری عهد شکن میباشد لب سرخ صنم ام لعل یمن میباشد
دیدن روی بزیبش بدم ماند هوش قاصیدم جانب یار باد وطن میباشد
بعد مردن چوکسی شانه کند تابوتم چند خالیست که در روی کفن میباشم
لزت زنده گی را هیچ ندیدم دردهر قلب پرخون فقط حاصل من میباشد
هرکه،سودا،صفت از مادرگیر زاید
لب او خشک چو اصعاب حسن میباشد
غزل
ای بیوفا که مهر وفا در تونیست،نیست رحمی بحال رنگ حینا در تو نیست،نیست
بیچاره همچو من که بدام تو گشته بند واقف زحالم هستی وفا در تونیست،نیست
مردم در انتظار وصال تو ایدرغ باری نظر به مرده ما در تو نیست،نیست
مویم سفید گشت زهر آه که میکشم پیمان به حرفی گفتی چرا در تو نیست،نیست
پیمان شکستن تو دلم را رمیده کرد
ترس ازخدا رحم،بسودا،درتونیست،نیست
غزل
ای دلم گفتی بداغ من دواه ای نیست نیست کز چرو پروانه میسوزدصدای نیست نیست
راه روم در عشق مدح او مرا باشد هنر کین سخاوت در خری هر پادشاه نیست نیست
بلبل از شب تا سحر فریاد افغان میکند خنده گل را نمیبیند وفای نیست نیست
هیچ سختی نیست در دنیاه زهجران سختر جزاز این بر عاشقان دیگر بلای نیست نیست
بهر عشقش را شناه کردم که صیدآید به چنگ شست خالی در کفم آثار ماهی نیست نیست
سینه ام گشته پلاژ از رفتن آب دو چشم سنگ دل را زره از آشناهی نیست نیست
تحفه از،سودا،اگر خواهی سرودش را بخوان
غیر از مهرو وفا ما را طیلای نیست نیست
غزل
ای بیوفا تو لاف محبت چرا زدی سنگ جفا بسینه خود آشنا زدی
کردی دلم به حرف دروغین خویش شاد آخیر زراه کرده خطابت تو پازدی
ای بیوفا زآه دلم کی شوی بدر جزبم بسوی خویش نمودی گپها زدی
رحمی بکن که خسته سر گشته ایم ما درد هر بیوفا تو خلاف گپ ها کدی
تا انکه جان بقالب،سودا،بدی قرار
واضع بگفت که ترا کی رها کدی
غزل
ای دلبر جهرار مرا میسوزی ای ماه شب تار مرا میسوزی
سوختم بهجان چند که دودم به هوا رفت درعشق تو چند بار مرا میسوزی
جانابه چی مارا زده تیر بمژگان با ظلم و به تکرار مرامیسوزی
بلبل صفتان درغم چشمان خود ای گل از اول صبح تابه شبتار مرا میسوزی
چندان شب هجران تو را دیده ام ای جان باوعده بسیار مـــــرا میسوزی
یک مژده بمن دادی آنم زبهرت رفت چرا به چنین کار مرا میسوزی
،سودا، بکمند سر زلف تو فتاد
باآن رخی گلگون گل نار مرا میسوزی
غزل
هستم در آرزویت هرکس که بیند بیند بندم بتار مویت هرکس که بیند بیند
این کار نیست ساده عشقت بدل فتاده ساقی بیار باده هرکس که بیند بیند
بشنیده گوش آوازه زان شوخ سروی تناز مطرب تو ساز بنواز هر کس که بیند بیند
عمرام گزشت یاران چشم چوژاله باران قلبم چو لعل غاران هر کس که بیند بیند
ای آنکه عشق دانی جز فکر یار جانی نبود دیگر نشانی هر کی که بیند بیند
عشقت مرا جنون کرد قلب مرا چه خون کرد
،سودا،دهم زبون کرد هر کس که بیند بیند
غزل
ای در یغها در فراق یار جانی سوختم رحم برجانم نکرد او در جوانی سوختم
همچو شمع در گرفت درشب تاریک من من چو پروانه شدم در زنده گانی سوختم
لاله آسا داغ بگرفت ایندل معزون من زان زمان کبکم ردستم شد پرانی سوختم
بی وفایی پیشه اش بنموده آن سرو چمن پیش رویم همچو طفلانه شد دوانی سوختم
همچو،سودا،ناله ها کردم بدر باری خدا
درفراق رویت ای لعل یمانی سوختم
غزل
شینم به سپندکوه تورا یاد کنم از هجرو صال تو چه فریاد کنم
گرآه کشم هجـــــر بفریادآید کو فرست آن که طبع آزاد کنم
قلبم فشرده گشت زهجر تو در جهان باتو مگر حکایـــت فرهاد کنم
شرین اگر بدام و کمدت نظر کنی منم نظر به حسن پر هزاد کنم
باری نظر فگن به اسیران خویشتن تاجان فدای قامت شمشاد کنم
یارم نگر بدام تو بندیم چو،سودا،
بیت دیگر بوصف تو بنیاد کنم
غزل
مرغ روحم در هوای عشق او پر میزند سخت میترسم که صیادش به خنجر میزند
رنج رخسار و دو چشمش را تحمل میکنم نوگ مژگانش میان سینه نشتر میزند
شوخ من لیلا صفت بری گزند چشم زخم چون سپندی کوه منجنون ام به مجمر میزند
دامنم پر خون شده از دیدن لعل لبش تیغ ابرویش مرا شمشر دیگر میزند
از نوشتن روز شب ،سودا،نشد دستت قرار
عاقیبت سوزی دلت آتش به دفتر میزند
غزل
قاصد بیا و قیصه آن گل بدن بیگو چیزی که گفت بهر تو آن را به من بیگو
ای بلبل از طراوت گلشن چه دیدهی کز روز گار تیره و تارت سخن بیگو
از رمزهای نرگیس آن زلف عنبرین زآن ابرو کمان لب از دهن بیگو
محراب من که گوشه ابرو دلبر است دندان پر بها چو در عدم بیگو
،سودا،چه کردهی که عشقش به دل نشت
مهرش مثال روحست درین این جسم تن بیگو
غزل
از تهی سایه ات ای سرو گلستان رفتم دست بر سر زده و دیده گریان رفتم
یک نفس باتو میسر نشدم صحبت گرم لرزه افتاد مرا بر لب دندان رفتم
سردی هجر اسر کرد به جانم افسوس شدم ار آمدن خویش پشیمان رفتمپ
رازی بسیار بدل ماند زبودی اغیار داخل خانه نشد فرصت پرسان رفتم
سال ماه در هوسی قدره ات ای آب وصال تشنه لب از برت ای چشمه ایوان رفتم
فکری،سودا،فراق تو مرا کرد جنون
همچو مجنون زغمت روی بیابان رفتم
غزل
ای که در حلقه چشم تو نگاه دیگر است به وفایت نرسم دانکه بلای دیگر است
حلقه زلف تو در دیده من داد جواب ایکه در دام نیفتی به پای دیگر است
مهرت عیبت زد و در دل المی بینا کرد ترس هرگز نکنی عشق رضای دیگر است
ای طعبیب از سر بیمار وفا دور مزو بر درد دل من دان که دوای دیگر است
درس عشق تو بهر پرده دل کرده رقم تا به مردن نرود درو صدای دیگر است
شده بدنام وفای تو به عالم،سودا،
گروفایش نکنی روز سیای دیگر است