وحید الله آمونژاد

amunezhad

وحید الله آمونژاد

مُودِ روز- وحید آمونژاد

“تا که خان است، غریب بی نان است”- وحید آمونژاد

قرنطین، تعطیلی مکاتب، بی برنامه گی والدین برای تعلیم اطفال و اجرای کارهای شاقه توسط کودکان-وحید آمونژاد

pamir youth

انجمن اجتماعی جوانان پامیر  در جستجوی شخصیت های فرهنگی و ادبی

وحید الله آمونژاد

hamrazmفرستنده: نوروزشاه همرزم        

بنام خداوندیکه  بر همه چیز توانا و از همه چیز آگاهست.
سلام حضور همه  خواننده گان محترم سیمای  شغنان!
نخست عید سعید قربان را  برای  تمام خواننده گان محترم تبریک عرض می کنم و بعد می خواهم بته ی از گلستان شعر و ادب سر زمین شاعر خیز شغنان را به شما معرفی کنم.

 با استفاده از رخصتی عید قربان فرصت میسر شد تا با وحید الله آمونژاد، یکتن از شاعران مستعید شغنان در مورد آفریده هایش گفتگو کنم و ایشان را با علاقمندان و هم مسلکانش به معرفی بگیرم.

وحیدالله فرزند رحم الدین متولد سال ۱۳۷۰ هجری خورشیدی و باشنده ناحیه نیمده قریه سرچشمه می باشد. او سال ۱۳۷۷ شامل لیسه رحمت شغنان گردید و بعد از سپری نمودن دوازده بهار از عمرش و با کسب اندوخته های علمی شامل امتحان کانکور میشود و قرعه نتیجه اش به دانشگاه جوزجان می براید  و شامل دیپارتمنت کیمیا میگردد و بعد از یکسال از آنجا خود را به دانشکده تعلیم تربیه دانشگاه بلخ تبدیل می کند.

آمونژاد  در سال ۱۳۹۳ سند فراغتش را به درجه عالی از رشته کیمیا  اخذ می نماید. موصوف از خوردی به خواندن شعر علاقه وافر داشته و اشعار شاعران را خوانده و از یاد میکرد و خودش نیز در صنف هفتم اولین بار یک دوبیتی را سرورده و بعد از آن در صنف یازده هم یک پارچه غزل را نوشته که مطلعش این است.

این چه بلا بود بجانم رسید          تیر جفا بود بجانم رسید

بالای روان این شاعر جوان فعالیت های ادبی در بلخ زیاد تأثیر کرده که منجر به ازدیاد فعالیتش می شود. او اولین بار زمانیکه  در رونمایی کتاب (آفتاب گردانها) مجموعه رباعیات اشرف آذر به انجمن نویسنده گان بلخ میرود  استماع دکلمه شاعران اورا بسیار علاقمند میکند و بعد از آن خودش نیز اشعار می نویسد و در این انجمن در حضور شاعران بزرگ بلخ باستان به خوانش میگرد. بعد از برآمدن از انجمن نویسنده گان شاعران در روضه مبارک می رفتند و سروده هایش را می خوانند که آمونژاد نیز سروده هایش را شریک می کرد و مورد تمجید و تشویق شاعران بزرگ قرار می گرفت و علاقه اش زیادتر می شد. وحیدالله بعد از آن یکبار در انجمن ناصر خسرو نیز رفته  سروده اش در حضور شاعران به خوانش گرفته است.

آمونژاد استعدادیکه دارد همیشه مایل است با اشخاصی هم صحبت شود که از اندوخته هایش بهره بگیرد. وی در صنف سوم دانشگاه با شاعری در قسمت شعر نویسی بخصوص وزن و قافیه کارکرده و بگفته خودش: «این شاعر همصنفی ام بود که نامش تهماسبی خراسانی است و یک شخص توانا و صاحب اثر  و نیز خیلی مهربان و با شفقت است.»

تخلص وحیدالله در ابتدا محزون بود ولی وقتیکه با تهماسبی خراسانی آشنا میشود و  با ایشان به انجمن نویسنده گان بلخ میرود و هر دو با همدیگر زیاد اُنس میگیرند و شبها با هم می نشینند؛ در یکی از شبها که با هم قصه میکردند تهماسبی خراسانی پیشنهاد میکند که تخلصش را باید تغییر دهد وحید هم می مپذیرد و این تخلص را پیشکش می کند که موصوف نیز قبول می کند و بعد از آن محزون به آمونژاد تبدیل میشود.

آمونژاد قبلاً اشعار و کتابهای شاعران کلاسیک را مانند  دیوان عشقری، حافظ، بیدل، لاهوتی، رباعیات خیام، دوبیتی های بابا طاهرعریان را خوانده ولی بعد از اینکه با شاعران معاصر بلخ آشنایی پیدا میکند به این فکر می شود که زبانش را باید تازه کند و سروده های شاعران معاصر را مانند  شهراد میدری، رهی، وحشی بافقی، فاضل نظری، علی صفر، نجمه زارع، نجیب یاور  و دیگران نیز خوانده است.

این شاعر پر تلاش از طریق رسانه های اجتماعی با شاعران زیادی روابط پیدا کرده و در گروپهای شعر سرایی و مسابقات اشتراک کرده است. در گروپ پهلوی(دوبیتی) که سه  تن از شاعران بزرگ هر یک شهراد میدری، حسن سهلوی و حفیظ زریر آنرا مدیریت می کنند، عضویت دارد. در این گروپ از طرف مدیریت یک مصرع تعیین می کنند و اعضای گروپ آنرا تکمیل میکنند و ازطرف مدیر ارزیابی صورت میگیرد و برای  سروده هر عضو درجه داده می شود که دوبیتی ها آمونژاد درجه های نهم، هفتم و چهارم را کمایی کرده،  در اینجا همان دوبیتی که مقام چهارم گرفته ذکر میشود.

«هوا سر شار رقص دلبری شد»             طبیعت غــرق در خنیا گــری شد
دلــم زیبا عــــروس و درد دامـــاد           و غمها بر رخ وی روســری شــد

 این شاعر در پهلوی اینکه کتاب های شاعران معاصر و کلاسیک را مطالعه کرده و هنوز هم می خواند از طریق رسانه های اجتماعی مانند وبلایک، وبسایت و فیسبوک شاعران را جستجو میکند و از این طریق با شاعران ارتباط پیداکرده است.

آمونژاد تا فی الحال اثری را آماده چاپ نکرده ولی نمونه های کلامش در دو اثر (دوبیتی های شاعران معاصر که توسط مسعود مومند تهیه شده و خږنوْن ښتێرځېن)؛ به چاپ رسیده اند.

دوبیتی ها

بانو! تو بیا، فاصله ها را بشکن           دیوار عــداوت و جفا را بشکـن
با سرعت چـون نور بیا در بغلم           آی! زود بیا مــرز حیا را بشکن

**

عـزیزم! قلـب نـرمــت را بـیاور            کمی هـم، حس شرمـت را بیاور
در این شبهای سرد فصل چارم             دمــی آغــوش گــرمـت را بیاور

**

دلیل زلـــــزلــــه پـــیمان تـــو بــــود            هــــویـــدا گشتن زلـــفان تـــو بــود
نه زیباک و نه مرغاب و نه خستک              گــمانــم مـــرکزش چشمان تــو بود

**

تو با من صاف و صادق باش بانو                و اکــنون مثل سـابق بــاش بــانــو
شبـــــیه روزهــــــای پیش حــــالا                 بــه حـــرف من مـوافق باش بـانـو

**

شده غــم ابر و اشکم ژالـه ژالـه               بــه رخسام بـود اشـکــم کشالــه
مثالی گــرگ گشنه زوزه دارم                  ببین مُــردم مـــیان آه و نــالــه

وداع تلخ

ای عزیزان! یک وداع تلخ مــی مــاند بــه جــا         صد هـزاران خاطرات از بلخ می ماند بــه جا

هــی رفیقم! وقت شــادی ها به خـاطر بــاز آر          یک تبسم ای جـوان تا الخ مــی مـانــد بـه جـا

روزگاری مــا و تــو در زیــر سقف بـا هـمی           وقت بدرود گریه ها بی نرخ می مـــاند به جا

صنف ما دیگر اسیر بی هم هــــا است و بس            روز آخــر گونه ها چون شیخ می ماند به جا

با وداع تــــازه حـــالا چشم هـــا گـریان شوند          رســـم یاری این چنین از چرخ می ماند به جا

چشم آمـــو تا به ریگستان شــــادی هــا رسـد             سینه ی«آمـــونــژاد» بی برخ می ماند به جا

دوستم آمونژاد یک جوانی است که هیچ گاه با استعدادی که دارد خود ستایی نمیکند و همیشه با تواضح و فروتنی سخن میراند و نوشته هایش پر کیف  اما خالی از درد هم نیستند چنانچه خودش در متن زیر اشاره دارد.

«جوانی  محکوم سنت های مزخرف جامعه…

(مقاله گونه یی از وحید آمونژاد، با جهانی از اندوه)

آری…

اینست  قسمتی از دردهای دل یک جوان، جوانیکه از زنده گی، جز برگه ی نیم سوخته ی باده برده! ارمغان دیگری ندارد…

بیت زیرین، نخستین بیت غزل ایست که تقریبن سه سال پیش، با دل پر درد و مژگان پر اشک، سروده شده بود… اگر چه حرف تازه ی برای حرفیدن ندارد؛ نه آراسته با صنایع بدیعی است، نه ملبس با جامه ی بیان و نه واژه ای تازه، تصویری جدید، سمبولی نوین و نه هیچگونه آرایش ادبی دارد، اما درد دل است، فقط درد دل…

امشب هم در پای رایانه ی فرسوده ام، با عالمی درد و اندوه نشسته ام و کوله باری از اندوه و پریشانی بر پشتم است و دنیایی از غم؛ غم بی مهری، غم بی همدردی، غم نامرادی و غم بی هم درکی که بسان خنجری پولادین  دل نازک و بی آزارم را می شگافد، در سینه ی تنگ و دل مملو از دردم سایه بر افگنده است؛ و انگشتان لزرانم بر دکمه های رایانه ی فرسوده ام، می نویسند و ترق، ترق صدای نبشتنم، در این حالت اندوه بار،  به سان آواز مهیب گلوله، گوشهایم را کر ساخته است، اما به ناچار درد دلم را با خودم و با این برگه که همسان دل من بیرنگ است، با حرف های ناگفته، بگویم، تا باشد بغض گلویم را اندکی گشاده باشم، شاید روح ضربه دیده و تن خسته ام را هر چندکه از بابت نامرادی های زمانه، بی وفایی عزیزان و کم مهری اطرافیان، افگار و ناراحت است، کمی آرام کرده باشم؛ با آنکه آرام نمودن آن خیال است و محال است و جنون…

زنده گی درد است و درمانش نمی دانم که چیست؟!          رنده گی رنج است و پایانش نمی دانم که چیست؟!

آری زنده گی برایم دیگر دردیست که شاید نا مداوا ترین درد و بی درمان ترین نا جوری زمانه باشد…

غزلی سهراب سیرت را باری خوانده بودم اما اکنون تمام آن بخاطرم نیست جز دو خوشه ی زیرین:

«زنده گی را بعد از این بی یار عادت می کنی        بعد از این با سقف و  با  دیوار عادت می کنی

می  روی  رفتار  مردم  خسته  می سازد  ترا         رفته  رفته  با  همین  رفتار  عادت  می کنی»

و چند خوشه ی پراگنده و کم محتوای بداهه، اما درد دل هم از بنده، تحت عنوان یک بغل اندوه»

یک بغل اندوه

هـای عــاشق! با دل افـــگار عادت مـی کـنی             روزهـــا با مـــردم بیکار عـــادت مـی کــنی

یک طرف غوغای مردم سوی دیگر یاد وی              همچنین با این و آن انگار عــادت مــی کنی

کوله باری غصه بر دوش و روان تا نا کجا               آری، آری با همین انبار عــادت مـــی کنی

می شـــوی عابر، نمی دانی کجا باید روی!               جــاده ها پر غصه، با اغیار عادت می کنی

یک بغل اندوه به دل، یک سینه ناله در بغل               با همین کالا به این بازار عــادت مــی کنی

سینه هــای جــــاده را بــا گام هــای تند، تند               مــی شگافی؛ با چنین رفتار عـادت می کنی

می شود  با صد چنین اندوه کسی درکـــت کند           هرگز، هرگز؛ بــا دد و کفتار عـادت میکـنی

مــی نهی کاغــذ به پیش روی آن چون قسمتت           تیره می سازی و با خـودکار عادت می کنی

گـــر نشد پیدا یکــی محرم، یکــی همراز خوب          مـی زنـی سیگار با سیــگار عـادت مـی کنی

نسی درواز 2015/11/28

آمو نژاد ته خږنوْنی زڤ تی مس شعر نڤشت اما دی اڤېن ادی خږنوْنی زڤ الفبی غل هر تأم خو دلی نڤشت ات یی رقم نست لپ دی فارسی زڤ تی نڤشت.

یوْندی ته یی شعر از وی خږنوْنی شعرېن نمونه ڤأم.
کچأدت بــــــی وفـــا وز دیــده گــریــوْنــم تـــو جهــت
مثل بلبل  هـر زمـوْن وز زار و نــالـــوْنــم تـو جهــت
کچأدېـــن تُند  تــو قـــولېن ات تــو بی جـا وعـــده ېن
دروغت خـــود قسم شــچ اشــک بــاروْنــم تــو جهت
از مــو لـــوْڤی لأکی مـــو از غــوْز تیرند ترد دڤېښت
کأی طــاقــت کښت مـــو دل وز سینه بریوْنم تو جهت
تت خــو وخت نږځمت مو قتیر دریا لیلگاقت څه چود

مـــاهییت انجــوڤــد خـــرد وز پر ارمــــوْنم تـو جهت
لــوْڤد ته لعنت ترد محزوْن تا کــی در دنیا یــــو څــــه
بـــی وفـــات نښتاید آخــــر وز پـــریشوْنــــــم تو جهت

بخاطر رشد فرهنگ بومی تان با انجمن اجتماعی جوانان پامیر بپیوندید.