شکرمحمد جویا
shakarmohammadjoya@gmail.com
بیوگرافی
شکر محمد”جویا” فرزند آدینه محمد در سال 1367 در یک خانواده متدین وعلم پرور در دهکده بهر قریه ده مرغان ولسوالی شغنان افغانستان چشم به جهان کشودم.
در سال 1374 پا بردر آموزش در لیسه رحمت ولسوالی متذکره نهادم ودر تجسس فرزند معنوی سالم استاتید مسلکی آن زمان باشم اما خوشبختانه دوره ابتدایه الی لیسه را با سرفرازی وبهروزی به اتمام وخوش چانس آزمون ملی کشور شدم.
درسال 1387 به صفت دانش آموز وارد دانشگاه بلخ شدم و مدت چهارسال به فضل ایزد منان تحصیلات خود را باخاطره های فراموش ناشدنی وزحمت های خسته ناپذیر در دانشکده تعلیم وتربیه به فرجام رساندم ودر جریان سالهای تحصیلی خود اکتفا به آموزش و پرورش آن دانشکده نکردم و وارد جهان تکنالوژی شدم و با موفقیت مزید توانستم سند های ارزشمندی را در عرصه تکنالوژی معلوماتی و زبان انگلیسی از انستیوت های شخصی منجمله آذرخش، تندر،افغان آی تی ،ای ال سی بدست بیارم و ضمن اینکه مشوق آموزش بودم به انتفال اندوخته های خود به اذهان دیگران هم یکی از اهداف اساسی هم بوده که در جریان تحصیلات خود به روند کاریکه اهداف خود قرار داده بودم نایل آمدم.
درسال 1391با دست آورد های تحصیلی خود بنابرذوق وعلاقه خود شامل یک آزمون رقابتی 400 نفری دروزارت معارف ولایت بدخشان شدم اما با کسب نمرات عالی به صفت ترینر معلمان ولسوالی کران ومنجان تعین بست ومدت یک سال این برنامه کاری که بنام پروژه سوپر اسکیل وجود داشت ادامه پیداکرد سپس برای مدت یک سال در شهر فیض آباد ولایت بدخشان در انستیتوت های بهار، علامه اقبال لاهوری و آژیر به صفت استاد علوم ساینسی و زبان اگلیسی ایفا وظیفه نمودم.
در سال 1393 نظر به اقتضا موسسه فینکاه افغانستان و پشت کاری بیشتر که در مسایل مالی واندکی هم در زبان انگلیسی داشتم با این نهاد پیوستم و دست از تدریس باز ماند وتمام مسایل های مالی با درنظرداشت اهداف و ماموریت این نهاد فراراه خود قرار داده و تا اکنون در انجام وظیفه محوله خویش کامگار میباشم ولی این نه تنها استدعا من برای من است بلکه برای عموم نسل جوان درراستای پیشرفت زندگی شخصی و کشور میباشد که صادقانه و پشت کار داشته باشند روزی فراخواهد رسید که ثمره شان را دیده از زندگی خود لذت خواهند برد. قابل یاد آوری است که بنده یک دوره سرگذشت زندگی خود را از نثر به نظم تبدیل کرده وروی یک چند ورق آنرا درآوردم نه اینکه شاعرهستم وبه سرودن اشعارپرداخته ام که مورد نقد عزیزان و وبزرگواران قراربگیرم اما خوشحال هستم که درتصیح نوشتن این گونه سخنان مرا یاری نمایند
تاریخ 2015/12/30
خستگی روز اول وظیفه
این درد دلم شام و سحرگان به کی گویم رفتار خود از مشتری نالان به کی گویم
درخواست زاو گفت که شود راه حل اما با شرح همه درد صغیران به کی گویم
با کاپی آیدی وهم از ضامن مالی دان کار ام آی اس که عدم شان به کی گویم
از دور همین نقش برازند بست این شاهانه اسلوب به گلستان به کی گویم
از پرسش تآخیری افراطی زکم موی شرمنده شده درد غریبان به کی گویم
این شیوه رفتار به قواعد نشد از این داستان صداقت رو و دزدان به کی گویم
مرموز همین مندوی کرد کاپی اسناد سختی و سیلی دست به گریبان به کی گویم
“جویا” تو بدان و ننویس سختی وزین درد
آشکار روابط شده مایان به کی کویم
دروصف دل
مهر تو فضل است ومن دارم دعا آن کلید شوق شورهردل است مرموز میماند بعید
شب زمحتاج محبت در اسارت و امید ضلمتش مرهم نشد از سوز دل بادش وزید
بحر خون جاری شود اندرمقام ماتمم علتش دانی ودانم درک آن رمزی پلید
تیر غم اند دلم شد مست شیدای امید غم به غصه مبتلا و گشت بریانت مرید
میپرستم از جمال عشق دریایی همیش چون نجاتم زین ذغال ودرد درمانم مزید
گرفشانی روی گل در محوگاه سبزه زار عشق پیچان میشود مدوا به هرغم چون خرید
شهر زیبا دلم از سوزدوری گفت آه غم به تنگی بیقرار از بسکه تنهایی شنید
هر چه توصیفی کند نوک قلم از حسن دل نکته ای حرفها زده از گیسوی تارش برید
زندگی گراین چنین باشد بگو” جویا ” دلم
اشک لعل است و خماردیدنش را او ندید
دوست
عزیزان جشن فریادو فغان است دا انگیز از چمن در کاروان است
به گیتی دود لاله از گلان است معطر از فغان عاشقــــقان است
زآغاز با مسرت از پیامها رسانی رمزدل دانی بــــــــــــیان است
یکی شب گریه و بافون زاری بدان حالم که قلبم تـــــــــــــــــیرجان
رسید روزی به گفتن روز از ماه نمایان شد صنم چون ماکـــیان است
هزارها گریه ورنج از محبت بدان تمثیل تان سر هر زبــــــــان است
روی خانه زنی شلاق و گویی خدا لعنت که معشوق زین مکان است
همین تقدیر و بازیهای دستت مجزا ساخت فریب زین بـــــادران است
طبیب درد درمانی مریضی هویدا سوز غم از عامــــــــــــــــیان است
شب و روز و بهاریهای شادی گمان و احتمال از خواستــــــگان است
زرفتن هر سحر از دود و ازنام بران فزند کاکا کار مـــــــــــــــان است
خماری چشم وسیل وزپیش ورسی بگیر سیلی که فکرت بی زبـان است
قبول از عذرو رنگ وسرخ وسیلی
بزن “جویا” که نامت جاویدان است
دروصف دوست
ای خدا این سوز غم بربخت من امکان مکن تیرزخم بر دل زده و رو به معشوقان مکن
گرچه فریادو فغان از دل کشیدن سود نیست دست به چشموعشق به قلبو داغ به معصومان مکن
راز هر کس دیده و قصه ز پیوند برشما کرد قناعت این همه و زین ندامت مان مکن
دیده دیده روبرو اندر یاری راه حق شادی و مسروربی ذوق با غریبان جان مکن
روز وشب در انتظاری از پیام و زنگ عشق کی رسد روز دلم گفتار مرموزان مـکن
جای رفتن برسری عشق باکسی یادم هم نداشت عیب این ساده دل است و نقش خوبانان مکن
روز روزها شد به گفتن این منم درپیش قصر برد خانه یا هوتل تمثیل خوب رویان مکن
داستان جویا بگو و غم زدل در راه عشق
کی رسید لیلی به مجنون فکرچال بازان مکن