حبیب الله نظیم
بنام خداوند جان و خـــــرد کز او برتر اندیشه بر نگذرد
حیاتنامه مختصر حبیب الله “نظیم”
میزان ۱۳۹۱
حبیب الله “نظیم” فرزند دکتور نظرمحمد”نظیم” درهشتم جوزای سال ۱۳۷۰ هجری شمسی مطابق به ۲۸ می سال ۱۹۹۱ میلادی در منطقه چهل ستون کابل به دنیا آمد. چون در کابل تولد شده ولی خود را زادهء اصلی دیار کوپایه های بلند وپرافتخار مهد علم وفرهنگ ودانش ولسوالی شغنان ولایت بدخشان میداند.
“نظیم” هنوز بیشتر از سه ماه عمرنداشت که خانواده اش مجبوربه ترک کابل وبستن رخت به سوی دیار اصلی شان شغنان گردیدند.بعد از مدتی پدرش دوباره جهت ادامهء تحصیلات عالی به مزارشریف و کابل بازگشت و حبیب در سن شش سالگی شامل لیسهء ده شهر شغنان گردید. او برعلاوهء دروس مکتب به مطالعه وفراگیری کتب دینی نزد اشخاص مختلف پرداخت.
بعد ازآنکه پدرش دورهء تحصیلی را سپری نمود، در ولسوالی راغ ولایت بدخشان به وظیفهء مقدس طبابت مصدر خدمت به مردم رنجدیدهء گردید و حبیب نیز مجبور به ترک شغنان گردید. او وفامیل اش بعد از مدت شش ماه اقامت درراغ به ولسوالی ارگو رفتند و در آنجا اضافه تراز هشت سال اقامت گزیدند. در سال ۱۳۸۷رهسپار فیض آباد مرکز بدخشان شدند و حبیب درآنوقت متعلم صنف ۱۲ مکتب بود. اوهمیشه خیال رسیدن به مقام پدر که طبابت بود درسر می پرورانید و این خیالش گاهی محال به نظر میرسید. چنانچه شاعری گفته است:
نمک درکامها شیرین تراز شهد و شکر گردد جگرها خون شود تایک پسر مثل پدر گردد
بعد ازفراغت صنف دوازدهم هرچند با کوشش های زیاد نتوانست به مقام عالی پدر برسد ولی به فضل واحسان خداوند به نیمهء ازاین مقام رسیده است؛ حبیب الله “نظیم” برعلاوهء آنکه به طبابت علاقهء فراوان دارد به سرودن شعر نیز علاقهء زیاد وعشق ناگسستنی دارد. اوهمچنان تالیفاتی چون حساب برای همه، باغچه “گزیده ئی شعری” وغیره که تااکنون چاپ ومنتشر نشده ولی وعدهء چاپ این دو اثر ودیگر آثار را میدهد دارد.
حبیب الله “نظیم” برعلاوهء زبان مادری اش شغنانی (یکی از زبانهای پامیری) ، دری وپشتو به زبانهای ازبکی وانگلیسی نیز مسلط است و اشعار خود را بجز ازانگلیسی به تمام زبانهای نامبرده سرودهء دارد.
اینکه او در چه مکانی وچه زمانی وچسان به شعر سرائی آغاز کرده خود چنین میگوید:” من در واقعیت برای خود این مجال را نداده ام که خود را در ردیف شاعران به حساب بیاورم ولی چون دوستان به این صفتم مرا خطاب میکنند، سپاس گذارم . توانائی شعرسرائی ازدوران کودکی درمن پیدا بود ولی حقیقت چنین است که وقتیکه در تابستان ۱۳۸۷ هجری شمسی برای تحطیلات تابستانی به شغنان که زادگاهء اصلی مردان بزرگ چون عدیم وقدمگاهء حجت و پیر بزرگ خراسان حکیم ناصر خسرو است، رفتم. زمانیکه مناطق زیبا و خروشان آن دیار را بعد ازسالهای طولانی دیدم شروع سرودن شعرنمودم.” حبیب اولین شعررا در مورد نسیم صبح گاهان شغنان چنین سروده است:
نسـیم صبح گاهان
نسیم صبحگاهان پر زعــطر است بهارستان شغنان پر زعـــطر است
بنازم من نسیم صبح ده شـــــــــهر زشدوج تابه روشان پرزعـطر است
بهار سبز بهشار گربـــــــــــــــبینی سراسر جمله شغنان پرزعطر است
فراموشت شود پغمان و پاریـــــــس بیاکـــه جـسم جانان پر زعطر است
چو آموی خروشانش بــــــــــــبینی بدان که کل گلـستان پرزعـطر است
اگر خواهی زقند طعمی بچش توت کــــــه باغ آشنایان پر زعـطر است
زپحستیو و ز سر چشمه چه گویــــم چرا که شـاهء کاشـان پرزعـطر است
زخویش رانده همه دزدان چـورگر کنون بنـگر که میدان پرزعـطر است
نویسم گر ســــخن از شیوه اش من سراسر جـــمله دیوان پرزعطر است
بود مقصود مایان علــــم وتعلـــیم زعلم اش کل بدخشان پرزعطر است
بود خادم “نظیم ” بـــــــــــرخادمانش
وطن از خــدمت شان پرزعطر است
بعضی ازسروده های دیگر ازحبیب الله “نظیم” قرار ذیل اند:
درفــرمان اواییم
بنام آنکه در فرمان اویـــــــــــــــــیم زجان ودل هـــــــــــــمی قربان اوییم
خداوندی که جــان ودل ام از اوست سراسر این گل واین گــل ام اراوست
خداوندی که هســــــــــــتیم بندهء او به درگـــــــاهء او بنهادیم ســــــرورو
خدا در هر دو عالم جــــــاودان است او هم بالا زایــــن و هــــم زآن اسـت
فـــــدای نام پاک اوشـــــــــویم مــا نه ســـر پیچی بــود لازم دراین جـــا
خداوند یکه است ولایــــــزال است نه در بهـــــــر اولازم قیل وقال است
همه گر هرچــه هـستیم از و هستیم همه تابـــــــــــع فـــــــرمان او گشتیم
نموده مردمان را شیعه، شیـــــــعه که تاتـــــفکیک شویم از شعبه، شعبه
چه است پس اختلاف دربین مایان
ببیند هــــــر که را هست آنچه شایان
به مناسبت پنجا وپنجمین سال روز به تخت نشینی مولای زمان
ای نور فــشان
ای نور فشان صـــــدقهء نام توشود دل سرمست ز صـراحی وزجام توشود دل
یک باده که از جام تو نوشیده ام امروز باشوق خــودش باز به دا م تو شود دل
پرتو بفشان ، نور فشان ، نور الــــــهی! تا بـاز رها از غم شام تو شود دل
دل گرچه همی بود به دام تو، هنوزاست این بـــــارنما لــطف که را م توشود دل
این روز خجسته است ونهادم سرو گفتم لطف درحق من کن که به کام توشود دل
پر غصه به دربار تو افتاده “نظیم” باز
می خواد که خاک در وبـــام توشد دل
دل دیــوانه
دل دیــوانهء دارم نگــارا باخـبر بــاش تـــو زجان بیــــــگانهء دارم نگارا باخبر باش تو
شدم عــاشق به چشم تو،دلم مرده زخصم تو مکان میــــخا نهء دارم نگارا باخبر باش تو
ازآن روزی که گفتی یا،نگارمن توئی دلدار به دل افسا نهء دارم نگارا باخـــــبر باش تو
رمیده از دلـم آرام ،بدستانم همیش است جام به کف پیما نهء دارم نگارا باخــــبر باش تو
سرودعشق ومیخانم،مرادوست داری میدانم چو تودیوانهء دارم نگارا باخـــــبر باش تو
اگرمن برگ زردباشم ،تراچیزی دگرخوانم به گرد پروا نهء دارم نگارا باخـبر بـاش تو
چـوماهء آسمان هستی،برایمن توجان هستی چه یک جانا نهء دارم نگارا باخـبر باش تو
مده ذلف ات بدست کس، به هرخاری ویاهرخس به ذلف ات شا نهء دارم نگارا باخبر باش تو
ســـــرود ریزم به پای تو،دل وجانم فرای تو یکی فتا نهء دارم نگارا باخـــــــبر باش تو
نظیم گفت بهرت ای یارم، فقط باذلف توست کارم
چو شمع پروا نهء دارم نگارا بـا خـبر باش تو
طـلبگار
دانم که ز مــــــــولا تو طلبگارمن هستی آشفته ودیوانه ودلدا رمـــــــــــــــــن هستی
گر با دگرانی تو مــــــــــــــرا باک نباشد زیرا که همی دانم هــــــــمی یارمن هستی
بازا که به فـــکر دگران سنـگ زدی ام این کار رهـــائیست تو غمخوار من هستی
از چـــشم تو خوانده ام بسی راز محبت صد سال گـــــــــذرد باز وفادار من هستی
بر مذهب عشقت گــــــــرویدن بود آسان زیرا به یقین محرم اسرارمــــــــــن هستی
مائیم زیک دین و زیک مــــذهـب وآئین صد شـکرکه درعشق تو خریدارمن هستی
زان لحظه که بوی تو به بینی مـــن آمد زان لحــظه تو عطر سربازار مـــن هستی
ازکنج لبانت هوسم بوسه گـــــــــــرفتن زیرا تو دراین معامله قرضدارمـــن هستی
از گونه گکانو لبـکانت ای لـعل بدخشی دانستم وفهمیدم که خــــــــریدار من هستی
با چـــــــم دلم چشم چــــــو بیمارتودیدم باز یاد من آمـــــــــد که توبیمار من هستی
فـــــریاد نکشم از غم دوری و فــراقت چون باز گــــل زیبا تو به گلزارمن هستی
در شهر “نظیم” نیست خریدار دگر کس
زیرا که تو سودایی دل زار من هستی
بگـــذار
بگذار که دست مــــن و رخسار تو باشد هـــر شام و صحر سینه گرفتار تو باشد
بی دیدن روی تو مرا زندگـی ای نیست باز آکه دلم صدقهء دیدار تــــــــــو باشد
خود دانی توای یار که مـا را تویی دلدار یار او مباش گـــــر او همی یار تـوباشد
از بهر من آن ذلف سیــــــاهء تو بود دام دل با همه هوشیاری درآن دار تـو باشد
محروم مکن ازلطف خودت این دل مارا بگذار کـــــه سر درد در دربار تـو باشد
محـــزونی وبیچارگی وغصه به یک سو میگردد اگر سینه به گفـــــــتار تو باشد
درسینه دلـــــــم پخپله سر میگند هر کار لیکن غم او همیشه از کــــــار تو باشد
صـــد فتنه به پا کرده رقیب ارپی مایان لیکن به خدا، خدا نگـــــــهدار تو باشد
بگذار تو همه جبر و جفا را وبکن لطف
بی آنکه “نظیم” در پی دیدار تـــو باشد
عـشق تو
عــــــــشق تو مارا خراب وخارو ویران میکند حــــــــرف زدن با تو مرا غمگین ونالان میکند
بسته ام بر موی تو ای دختر شـــــــــــغنانی باز زلف مشــــکینت چو خویشم باز پریشان میکند
زلف مشکینت شده ازهـــــــــجر مایان تار، تار همــــــچو ذلف ات تار، تارم بیم هجران میکند
از خـــــــداوند آرزو صرف دیدن روی تواست دیدن تو آرزو باز این دل و جان میــــــــــــکند
چــــــــشم مســــــــتت است به یاد قـــــــلب من قلب من ازعـــــمق خود هر لحظه افغان میکند
با هـــــمه دختان بریدم من فقط از خاطــــر ات لیک دل تو غــــــــــــیر من فکر رقیبان میکند
چار سو ام دختران اند خوش کل وخیلی قشنگ از چه باعـــــش این دل من فکر جانان میکند
دختران زیبا بسی هستند درهر جای شــــــــهر لیک نمی ارزند به ناز کو دخت شغنان میکند
از “نظیم” گر بشنود آن دخت شــــغنانی سخن
صـــــــدقهء آن دختر شغنانی دل وجان میکند
مختصـــرما
ای دختر مقبولک شهر و گـــــــــــــــذر ما از بهر خــــــــــدا کن تو نظر بر نظر ما
عید آمده، عید رمـــــــــــضان آمده ای یار بر حـــــــرمت این عید تو بنه پا به درما
قنــــــــــــــــد وشکرو نقل به پای تو بریزم زیرا که تــــــــــوئی قند و توئی لبشکر ما
عیــــــدانه زمن بهر تو جان است ودل من این راز هــــــمی گویدت ای چشم تر ما
از خــــــــــــــانهء تو تا در خود فرش نمایم تا پا به ســــــــــــر فرش نهی تا به در ما
هـــــــــــر چند که ترا سویه از ما بلند است این خــــواست خدا بود تو بنه پا بسر ما
با طــــــــاق دو ابرو تو مرا سحر نمودی گیر از بـر رو پرده و کن صبح صحر ما
من فرش ره ات میکنم این دل زسر صدق خـــــــــــاک در تو باد از این بعد زر ما
زیبا تو چو ماهی و دلآ را تو چو خـورشید ســـــــوزانده همان روشنی تو جگر ما
هر چند که “نظیم” کرد سخن وصف تو کـوتا
کــــــــــــــوتاه تو مگیر این سخن مختصر ما
تقـصیر من است
بی تو گرخستهء زارم همه تقدیر مـن است بی تو آخر غــــم وافغان همه تدبیر من است
من خودم تیشه به پا ازغـم ات ای یار زدم اینکه می گریم همی اینهمه تفــسیر من است
زچی عزم سرکوی تو نمودم تـــــــــو بگو که کنون هجر تو هم پادشه هم میر من است
من بگفتم کـــــــــه بتو دل بدهم گنج تویی تو بــــــگو ناله وافغان زچی تعبیر من است
همه جو یند و بپویند همه جــا عشق فروغ از چی منعی فروغ نالهء شبگیر مــــن است
همه غوغا که در هـــــجر تو زنای ام آمد همه غوغای من ازاین دل پر تیر مـن است
دلم از جور تو مردســــت وتوای یار بدان که چرا جور تو هر ساعتی پیگیر من است
چه کلام بوده که از من به خـطا رفته نگار بجز این شرئیکه در قیدم وتحریر من است
اگرت بیع به زر و معدن وکان باشد وبس بهر تو جان و دلم نیز به تــــسعیر من است
گر مسلط به “نظیم” گشته کنون درد فراق
او همی گوید همه از پی تقصیر من است
به مناسبت فصل بهار۱۳۸۹
مجــنون
زدستت من شدم مجنون نمیدانی، نمــیدانی زهجرت سینه شد پرخون نمیدانی، نمیدانی
چرا ای ماهء شهری ما وفا هرگزنداری تو وفا دارد دلم بی چون نمیـــــــدانی، نمیدانی
وفا تنها زلیلی نیست ، وفا کــن تاشوی لیلا خودم گردیده ام مجنون نمــــیدانی، نمیدانی
به یاد لعــــــــــل تو هردم نگار نازنین من غزل ها ساخته ام موزون نمیدانی، نمیدانی
بهـــــــــــار است و چمن سبز است وخرم دلم چون لاله است گلگون نمیدانی، نمیدانی
زنو تا کـــــــــــهنه شهر گردیده است سبز شــده دشت قروق افسون نمیدانی، نمیدانی
فدایت این “نظیم” شـــــد اند ر این فصل
ز چشم کرد سیلها بیرون نمیدانی، نمیدانی
دل مـا
دل ديـــــــوانه و زار است دل ما به صــــد ها غم گرفتار است دل ما
ســــياه ابري گرفته آسمانش شــــــب تاريك و بي ياراست دل ما
شــــب تاريك شده است روزگارش ســـــيه همچون شب تار است دل ما
اثر از روشــــــني هرگز ندارد بــــسي ويرانه و خوار است دل ما
ندارد هيــــــچ ستاره هيچ مهتاب زهـــــــجر يار خونبار است دل ما
همـــــي گريد بر حال زارروزگار همي مصروف براين كاراست دل ما
زهــــــجر و فرقت و دوري ننالند ولـــــي از عشق بيمار است دل ما
“نظيم” است دل سيا تا كي چولاله؟
چـرا غمگين و خونبار است دل ما؟
جــانانه
جانانه فــــــــــداي تو دل خويش نمودم خـــــــاك رهء تو اين دلك ريش نمــــــودم
تا ترك من زار نمـــــــــــودي و برفتي درهــــــــــــــجرتومن ناله كم وبيش نمودم
از نالهء عشاق خوشـحال ميشدي هردم مــن زين سبب است ترك همه كيش نمودم
با وصل توشاديست و با هجر تو غـــــم درشــــــــهر وصالت خوده درويش نمودم
دوش آمدي با ساغر و مــــي تو به كنارم با آمدنت دور زغــــــــــــــم خويش نمودم
تاقصه ز ابروي كمــــــــــان تو شد آغاز دل دور زبر يار بد انديش نمــــــــــــــودم
تاهــــــــر دو به هم بوده و باشيم هميش من از سر شوق لب به لب ات پيش نمودم
هجر تو، وصال تو بسوختاند “نظيم” را
خود سر به پيش تيغ تو من پيش نمــــودم
مــا ومن
او ترك مـــــــــــا و من واين دياركرد اوترك اين چمن واين بهــــــــــــاركرد
با مهــــــــرمن و اين ديار ناگرفته خو رخـــــــــت سفر ببست وترك كناركرد
با رفتن او گــــــــريه نمودم بسي زار با وســـــــــــوسهءكي او چنين كاركرد
يار دگــــــري نيست در اين شهر مرا جـــــــــــــانانه چرا فكر دگر ياركرد
درخــــــــلوت تاريك بگفتا كه فدايت صبح خوي دگر با من زار اختيار كرد
پرسان ننموده حــــــــال غمگين مرا فـــــــــــــــــكر مزار چرا آن نگاركرد
ازشعلهء عشقش چو شمع سوخت تنم با قافلهء رفت و دلم خـــــــــــــواركرد
از آمـــدنش نيست “نظيم” را خبري
آن دلــــــــــــــــراچو ترك اوبيماركرد
بــازآ
باز آكه دراين شهر جـزات يار مرا نيست غمها صـد هزارند وغمـخوار مرا نيست
جزتو نتــــوان گفت به كسي راز دل خود زیراكــــه جـزات يارك رازدارمرانيست
با اين همـــــه تنهائي منم دست به گريبان هيــــچ ياردگـر جزدل خون بارمرانيست
برديدهء مــــــــــــــن هركه نگاهي بنمايد جـــــــز عشق توداند هوس يارمرانيست
من درقفـــــــس هجر چنان خسته وزارم گويي كه حـــــــــــياتم درپندار مرانيست
دردفـــــــــــتر عشق نامه براي تونوشتم از ترس حريفان دل گـــــفتار مرا نيست
درهــجرتو مي سوزم و مي سازم هميش خوابي دمـــي در ديدهء بيدار مرا نيست
باياد دو چشم تو “نظيم” گريه كنان گفت
اين شهر بدخشان دگه در كارمرا نيست
لالــه زار
هوای یارمی آید هـــــوا است مشکبارامشب زبوی عطرآن دلداردلم اسـت بی قرارامشب
زتاب جعد مشکینش دلــم اسـت باوقارامشب همی خند م چویارآید همی اندر کـنارامشب
که دارم بالبانش من هــزاران کاروبارامشب
کنـــــــم سیــــــری تمام سر زمین اش گـــــــذارم فـــــرق خویش برروی بالین اش
بگیرم بــــــــوسه از لبـــهای شیــــــرین اش کـــــشم دســــــــت بر سرذلفان مشکین اش
کنم جـــان وتن خـــویش نثار آن نگار امشب
اگـــــــر دلدار وفاداری نماید اگـــــــر یکد م گره از ذلف گشاید
اگـــــــر بند از سر ذلف اش زداید اگــــــــر شادی کنان پیشم بآید
شود پایان، رهء دورو دراز انتـــــظار امشب
شده عـــــمری چـــــــــو لاله داغ دارم هزاران لاله انــــــــــدر راغ دارم
دل ســـــــــــرخ و سیه باداغ دارم زلاله پر هــــــــــــــمی این راغ دارم
بیآید گرنگارم سبز شود این لاله زار امــشب
خــندهء من
زهستي وزنيستي تو هستي همرهء من توهــــــــــــــستي خنده وهم گريهء من
بدل هــــــــــــــــرشب نواي درد دارم فــــــــــــــــــغان وناله هاي سرد دارم
چو شــــمع برحال دل ميگريم هرشب ترا گـــــــــــــــربینداین دل درغم وتب
تو گرخندي چــــــــــــــوگلزار محبت ســــــــــــــرايم شعروخوانم من برايت
ولي گـــــــــــرلحظهء باشي تو درغم بدل دردوبه ديده اشــــــــــــــــك دارم
برايت ميكند هــــــــــردم بازگـــــــــو اگــــــــــــر پرسي تواين راز را زآمو
چـــــــقدردلگــــــير و زارم ازفراقت شــــــب وروز زين غمم دارم شكايت
بنالم همــــــــــــــچو بلبل زار و بيدل جدا گشتم چو ازشغنان خــــــــــوشكل
اگــــــــــــــريم زگريه نيست حاصل ولـــــــــــــــــي مهر تودل دارد دردل
مـــــــــــراطالع وبختم اين چنين بود كــــه افتم برزمين ازشاخه چون عود
نه بردم ني بـــــــــــرم دهشار ازياد فـــــــــــــداي بهشار وشاخهء شمشاد
چو سرچشمه نديدم در دگــــــــرجا قشنگ و خوشــــــــكل ومقبول وزيبا
همان لذت كه دارد توت شــــــدوج نه در راغ ديـدم وني كشم و وردوج
چــه زيبا و چه سرسبزوقشنگ است ارخت وهم ويـرجان سبزرنگ است
معــــــــــادن بي شماردارد روشان فـــــــــــــــزوده او به زيبائي شغنان
ندارم حـــــــــــرف تاتعريف نمايم ويا دروصـــــــف شيوه شعر سرايم
نـــــــــــباشد هيچ زيباتر زپـــستيو خـــــــــــدادورش بدارد ازجن وديو
اگر گـــــــــــــــردي تمام ملك دنيا چـــــــــــــــوشغنانم نيابي دردگرجا
او در قلب مـن است و درخــــــيالم جـــــــــــــــداگرازاويم شكوه ندارم
دمــي خواهم رسيد درملك شغنان
امـــــيدش را چو دارم از دل وجان
۱۹ جوزای ۱۳۸۹
مســتانه تر
در اين دنيا زمــــــن مستانه ترنيست غــــــــريبو بي كس وبي خانه تر نيست
من ازچشــــــــــــــم فلك افتاده ام با زمن حالا كســـــــــــــي افتاده تر نيست
نبودم لحــــــــظهء مسـرور شادمان زمن آري كسي غـــــــــم ديده تر نيست
دو چشـمم پر ز اشك هسـتند خدايا در اين شهـر هيچ زمن ديوانه تر نيست
در اين ويرانه بس بيــــچاره ام من ازاين ويرانه هيـــــــچ ويرانه تر نيست
اگر گويم برايت قصــــــــــهء خود زمن هيچ كس به شهر افسانه تر نيست
در این بي سرنوشهاي عـــــــــالم زمن افــــــــــــسرده وافسرده تر نيست
بود بي معني فال جستن زحــافظ
چرا كه از “نظيم” مســــــتانه تر نيست
گــریه دارم
زهــــجرت نیمه شبها گریه دارم درد و تــــــــــــــــبها گریه دارم
زحــــال زارماهیچت خبر نیست که باغم بـــی طربها گریه دارم
چـــــــــو بلبل انتظارم تاصحرگاه همی مـــن بی سببها گریه دارم
نشاطی ازلبــــــت می دیدم ولیک ز دست بــــــــی ابها گریه دارم
فــــــــــــراقت آنچنانم خوار کرده که ازغـــم زیر لبها گریه دارم
درونم غصه روئیده چــــــو رفتی بدور از کـــــــوکبها گریه دارم
هــــــمی است آرزو دیدار رویت به راستی بی کربــــــــها گریه
نهایت لطف تو درحق “نظیم” کن
که بـیتو رو زو شبها گریه دارم
هـــوس
جزرخت بوسه مرا نیست هوس ای مهء خــــوبان تو به دادم برس
فرصت خوبی که خــــداداده ات گیر خبر عاشــــق زار یک نفس
ای گل من هیچ مـــــن فـکر این بلبل من تابد اســــــــــــت درقفس
عاشق رخسار حــــــریفان مشو باز به جانم مزن از هـــــــر قبس
جلوهء رخسارتـوای شـمع خوب جان هم زپروانه گرفت هم مگس
قایده و قانون تــــــــــــرای نگار جز زشهء خوب نبود زهیـچ کس
با رخ خود از همه دل بـرده ئی از همه بـــــــــگذر تو بیا باز پس
هیچ گه نزیبد به تو ظلم وجفا اســــت زتو جانره نکوئی هوس
شامگه بی تو تک و تنـــها منم
باز تو نجات ده دل ما ازجــرس
ای نگار بی تو تــــــک وتارم هنوز من دل شامم دلم را نیـــــــــست روز
بی گنه در کـــــــــنج زندان سوختم چشــــــم به راهت ای عزیزم دوختم
می برد دل را خـــــــــیالاتت همیش گریه می خـواند مرا هردم به خویش
یک نفس بی تــــــو مرا آرام نیست جزهزاران کس درعشقت رام نیست
میشود آسمان جــــــــــــانم پر زنور گــــــــر بیائی ای نـگار ازراهء دور
بسته برمویت دل و جــــان من است خــاک راهت هم گل وکان من اسـت
شاید این راز را بدانی ای نـــــــگار در فــــــــراقت گریه دارم بـی قرار
است مراشب شب ولی روزهم شب گـــــریه دارم ازغـمـت دردرد وتبی
بی قراری بی حـــــــــد واندازه شد عـــشق من با تو به شــهر آوازه شد
عشق من با تو زانداز اســــت زیاد پس چرا مارا تو بردســـــــــتی زیاد
گر دهی رخ را نشان نیست هیچ با
زود ترک این کـار کـن گشتم هلاک
مـگــذر
مگذر از من تا ابد یار تو مـــــــــــــی مانم، بلی بـــــــــــــــــــرزبان نام تو هر لحظه میرانم، بلی
گرتو باشی یارم و اند کنــــــــــــــــــارم یکدمی هردمـــــــــــــــی اشعارخود بهر تومیخوانم، بلی
من اگر محرومم از دســـــت فلک از عشق تو در تلاشت بوده ام آری ای جــــــــــــــــــانم، بلی
کینهء روزگــــــــار گر خواهان وصل ما نبود با همه سختی ترا هـــــــــــــرلحظه خواهانم، بلی
گر رقیب اســــــــــــت از پی آزردن دلهای ما دل به تو من داده ام هــــــــــــستی تو جانانم، بلی
ای نگار از جـــام کس تو یکدمی می را منوش تونــــــــخواهی کرد چنین من ای همی دانم، بلی
بد ســــــــگالی دارد هر کس از پی ما ای نگار بدســــــــگالان را زدربار تـــــــــو می رانم، بلی
قهر خود را بارقیب کن، لطف خود را با حبیب چونکه لطف ات بوده است هرلحظه برجانم، بلی
حالت خمیازه ات دارد هزاران راز عـــــــشق زیــــــــن سبب ســـــــــوی تــــو ای دلدارم، بلی
گـــــــــــــــفته بودی با اشارت یار توام تا ابد مــــــــگذر ازمـــــــن تا ابد یار تو می مانم، بلی
گر در هجرت کنون باز گشته برروی “نظیم”
او همی گــــــوید در این در من نمی مانم بلی
دل به دريا رو به صـحرا
دل به دريا ميدهم دريا كجــــاست؟ رو به صحرا ميكنم صحرا كــــجاست؟
آنقدر غـــــــــــــوغا نمودم من زغم هيچ مجالم نيست حال غوغا كــــجاست؟
از غم هجـــــران گشتم شاكي چون نيست همچون من دگر شيدا كـــجاست؟
چونكه گــشتم من در عشق ناكام دهر اين زمان همچون من رسوا كــــجاست؟
اين غـــــــــــم من كس نداند يا خدا! خود بگو يارب كه يارماكــــــــــجاست؟
اين زمـــــــــــــان ياري نديدم با وفا گشته ام مجنون، آن ليلا كـــــــــــجاست؟
من همي در جــــــــــستجوي باده ام بادهء شيرين من صهبا كــــــــــــجاست؟
صورت عكس نگار را ميكنم ترسيم آن نگار بيوفا بي ماكـــــــــــــــــجاست؟
صيد عشقت گشته ام فـــــرياد كنان
درقفس است اين “نظيم”صحرا كجاست؟