مرحوم سید محمد علی شاه
نوشته: حسینی حسنیار شغنانی
26 نومبر 2010
سيد محمد علی شاه به سال ۱۹۱۱ ميلادی در ده زيبای پارشنيئ شغنان ديده به جهان گشود. سيد محمد عليشاه تعليمات ابتدايی را در نزد پدر و عموی بزرگوارش شاهـزاده محمد که از خوشنويس ترين افراد زمان بود فرا گرفت. شاهزاده محمد کسی است که وجه دين اثر بی بديل حکيم ناصرخسرو را کتابت کرد که اکنون در موزيم ( موزه ) سنت پتربورگ ( لنين گراد ) حفظ ميباشد. سيد محمد عليشاه بعد از حادثه مرگ پدرش به افغانستان آمده در شغنان بخش افغانستان ساکن شد. او از سال ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۰ در افغانستان بود. شبانگاه سربازان شوروی از مرز گذشته او را با نيرنگ ربودند. سيد محمدعليشاه بعد ار آنکه ربوده شد ديگر از وی خبری نشد. سيد محمدعليشاه مانند پدر و عمويش از استعداد خاصی برخوردار بود. او دارای قريحه شاعر بود و به زبان دری شعر می سرودند، نمونهء از شعر سيد محمد علیشاه.
ای صنم بهرت شدم غمگین ما را شاد کن بنده عشقت شــدم از بند خود آزاد کن
از فراقت سوختم خاکسترم بــــــر باد کن زلف را در عین خوبی شانه شمشاد کن
خنجر خون خواره را بر جادویی استادکن
من بمردم در غمت ای دلبر سیمین بد ن چاک کردم از گریبان تا بهدامن پیــرهن
از غم عشقت شدم زار وضعیف وبی وطن تیغ بیدادت بکش سرهای مشتاقان بزن
پس طریق عشق بازی را ز سر ایجاد کن
است ارمانـــــــم بنوشم باده ای از جام تو منتظر دیدنت شب تا ســـحر بر بام تو
نزد مردم گشته ام شــــــرمندهء بد نام تو همچو مرغ نیم بسمل مانــــده ام دردام تو
یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن
ای صنم از عشق تو افتاده ام اندر بـــلا داغ اندر سینـه شاندی و سوزاندی مرا
کشتهء تیر نگاهم ای صنم بهر خـــــدا مرحمی غم گرهمی داری به پیش من بیا
این دل غم دیده ما را زغم آزاد کن
من بمردم از غم عشقت تو از من غافلی گر به پیشم آمدی دانم که توصاحب دلی
یکدلی را گر بیابی میشوی خضــرولی نیست حاجت کعبه رفتن گرتومردعاقلی
گر توانی کعبه داری یک دلی را شادکن
جز فراق تو نبــــــــــاشد در دلم داغ و الم از ســــــــرپا تا بمغز و استخوانها سوختم
مــــهر روی تو میان سیـنه ام یک کوغم راز دل هر چند میخواهم که پندی برکشم
دل همیگوید که من تنگ آمدم فریادکن
صورت روی ترا دیدم کشتم مــــــتشر از من مظلوم مسکین تو نگردی منکدر
بهر تعلیم تو از عرش المجید آمد خضــر یار من در مکتب من درسرراه منـــتظر
ای معلم یکزمان سروی مرا آزاد کن
شیشه دلــــرا بدســت طفل بدخو داده ام از فراقـــــــت سوخته ماند در بازارغم
توبه لطفت شادکن محـمدعلي زین دردوغم سینه ام کوه غم اسـت هما بناخن میکنم
گر چه نامم بود خسرو بعد ازین فرهادکن