استاد امیر بیک جوان
برگه ای از زندگی تابناک و ماندگار مبارز نستوه، شخصیت فرزانه و میهن دوست محیط شغنان، امیر بیک ” جوان“ ! ! !
نوشته: دکتورانت نصرالدین پیکار
غم است و قصۀ غم بس دراز شد هر روز که در دیار شهیدان دگر سرودی نیست
خوراک مردم این خاکدان خون دل است دگر متاع و دگر هیچ هست و بودی نیست
زمین بستر گرم است و آسمان لحاف اکنون دگر برای پوشش ما هیچ تار و پودی نیست
از دفتر خاطرات پوهندوی پیکار
” آن شخصیت هایی که زمانی هستند، هستند و زمانی هم که نیستند، هستند. آن ها انسان های معتبر، با وقار و قابل قدری هستند که در نبود شان هم تأثیر شان دارای نیروی محسوس و ملموس است، و خاطرات آنها برای همیش در ذهن، تفکر، بینش و تعقل ما باقی می ماند. آنانی که وقتی هستند، نیستند،زیرا آنها را دیده نمیتوانیم و تنها در دید ما نیستند، در صورتی که هستند، حضور دارند، در تکاپو هستند، و وقتی که نیستند، هم هستند. در زمان هستی و بود شان چنان قدرتمند و با شکوه هستند که ما صلاحیت درک و دریافت حضور شان را نداریم، اما زمانی که از نزد ما میروند، نرم نرم و آهسته آهسته در فرآیند درک صلاحیت و ظرفیت شان قرار می گیریم، و میدانیم و می فهمیم که آنها کی ها بودند، چه ها گفتند، و چه می خواستند.
ما همواره عاشق و دلباخته همین گونه شخصیت ها و آدم ها بودیم، هستیم و هم خواهیم بود، اما زمانی که در برابر واقعیت های زندگی عینی آنها قرار میگیریم، به نسبت ضعف طبیعی و ماهیت انسانی، قفل بر زبان مان میگذارند، اختیار را از ما سلب می کنند، به سکوت سوق مان میدهند و غرقه در عدم حضور شان می شویم، و زمانی که ما ها را ترک می نمایند، یاد مان می آیند که چه حرف هایی داشتیم که نگفتیم، در صورتی که باید می گفتیم ،و باید گفت که تعداد این گونه شخصیت ها و انسان در زندگی همه ما آدم ها، نهایت انگشت شمار باشند.”
می خواهم خدمت دوستان و بازدید کننده های تار نمای ” سیمای شغنان”، و به ویژه دانش آموزان، مخلصان، دوستان، خویشاوندان و اقارب استاد فقید امیر بیک جوان به عرض رسانم، که علت پیدایش بینش نگارش این مرقومه برایم در نتیجه خوانش زیست نامه استاد که توسط خامه نو آغاز مظفر جوان به رشته تحریر در آورده شده بود و به وسیله دوست عزیز جانباز کارگر، به سایت گسیل گردیده است ، به میان آمد، و مادامی که به خوانش آن مصروف و مشغول شدم، در فرجام دریافتم و مصمم شدم که در قدم نخست باید ممنون و مشکور راقمین عزیز بود، و در ثانی باید به اندیشه ژرفتر و بینش دقیق تر نشست و از خود پرسید که آیا بازتاب شخصیت بی بدیل جوان تنها باید در آن عباره ها مختوم و مکتوم شود و یا هنوزهم هستند مسایل و دیدگاه ها که به نسبت عدم دسترسی زمانی و مکانی، آنگونه که می بایست دقیق بازتاب نیافته اند.
با اظهار سپاس و بازتاب شکران به هر دو عزیز دوست داشتنی، و به امید اینکه واژه های عباره های شخصی و فردی من، اسباب آفرینش نا راحتی برای آنها و سایرین را فراهم نه ساخته باشد، اظهار می نمایم که من قصد ندارم آن چه را که دوستان فرموده اند تکرار نمایم، بلکه چیزی را در خور شایقین شخصیت فردی، اجتماعی و سیاسی استاد ، دانش آموزان، و علاقه مندان آن فقید قرار دهم که شاید از قید خامه و نامه عزیزان نگارنده ، باقی مانده است.
مادامی که به تصویر نصب شده استاد جوان در سیمای شغنان نظر افگندم، در قدم نخست با خود به اندیشه نشستم و زمزمه نمودم که آیا سزاوار است که تصویر یک شخصیت مبارز، مجتهد، فقید و دانشمند شغنان را که نه تنها در افکار و اندیشه هایش جوان بود، بلکه در سیما و ظواهر دنیوی خویش نیز مانند درخت تنومند سرو، سبز بود، این گونه بی چاره، چروک شده و مشحون از محتوای یأس و ناامیدی، بازتاب داده شود؟ دوم اینکه با نگاه ژرف به تصویر شان، چهره قهرمان اثرماندگارنیکولای استر افسکی، ” فولاد چگونه آبدیده شد”، پاول کرچاگین به یادم آمد که زمانی دربرگه آغازینش این عباره ها، نگاشته شده بودند:
” یگانه عنصری که در این کائنات ماندگار از ارزش جاودانگی بر خوردار است، زندگی انسان است، که تنها باری برایش من حیث موهبت یزدانی، به ودیعه گذاشته میشود، و آن را باید به گونه ای سپری نمود و زیست که روز های گذشته اسباب
دشواری، مصیبت و پریشانی را به بار نیاورده و مادامی که این مکان مؤقت را که میزبان خیلی ها کم وفا در برابر همه مهمانان بوده است و هر گز هیچ مهمانی را با مسرت اندک هم مورد فرآیند مهمان نوازی و تفقد دلسوزانه قرار نداده است ترک نماید، صلاحیت اظهار عقیده و بینش این را داشته باشد که همه فراز و فرود زندگی ام، صلاحیت و ظرفیت عقلانی و گرایش خردورزانه ام، توام با شعور، احساس و وجدانم برای همیشه در خدمت انسان میهنم قرار داشت و برای انسان روزگارانم، در تپش بود.” ( نیکولای استرافسکی)
این است مفهوم واقعی زندگی یک انسان واقعی من حیث بهترین آفرینش در این کره خاکی، که جوان همواره سعی نمود تا این گفتمان و نویسه را در زندگی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، انسانی و اکادمیک اش، به تحقق نشیند. من برای نخستین بار با جوان در سال 1348 خورشیدی، زمانی که من حیث دانش جوی سال چهارم دانشکده ساینس دانشگاه کابل با استفاده از تعطیل تابستانی اش رهسپار دیار بدخشان گردیده بود، و من در آن زمان من حیث دانش آموز دبیرستان پامیر”، مشغول کسب تعلیم و آموزش بودم، معرفت حاصل نمودم . بدون تردید ،در آن زمان دانش آموز بودن دانشگاه مفهومی داشت که امروز به دشواری آن را می توان دریافت ، و آنهم در داخل کشور عزیز مان افغانستان. جوان هنگامی که داخل محیط دبیرستان شد، با لباس های خیلی حقیرانه و فقیرانه ای که به تن داشت، کسی باور کرده نمیتوانست که آنها دانش جوی، یک دانشگاه باشند، اما زمانی که باب سخن ، مناظره و مباحثه را باز می نمودند، در آن زمان بود که بازتاب واژه ها و مفاهیم، از شخصیت چند بعدی اش، تصویر برداری می کرد. در همان روز استاد جوان دانش آموزان ولسوالی شغنان را که در مدرسه” پامیر”، مصروف تعلیم و آموزش بودند مورد خطاب قرار داد و برخی مسایل سیاسی را با زبان سیاسی جوانانه اش، مطرح نمود که در آن زمان اندک افرادی از آنگونه فصاحت و بلاغت زبانی، در سیاست برخوردارمی بودند، که باعث تغییر و تعبیر دقیق در سلیقه و ذائقه علاقه مندان سیاسی میگردید.
در سال 1352 خورشیدی، بعد از کودتای بیست و شش سرطان سردار محمد داؤد، امیر بیک جوان من حیث آموزگار ورزیده مضامین ریاضی و فزیک، به لیسه شاه محمد غازی که اکنون به لیسه کوکچه مسمی است، تبدیل شد و به تدریس آغاز نمود. همه دوستان میدانند که جوان هنگام تدریس ریاضی و فزیک، واژه و عباره ها و اصطلاحات را به پایکوبی در می آورد و دانش آموزان را به وجد می آورد و آموزش را آنقدر سهل، ساده و دل انگیز می ساخت، که حتی آنهایی که خویشتن را ( دشمنان و مخالفین)، مضامین یاد شده می پنداشتند، نیز مورد ترغیب و تشویق علمی و عملی قرار میگرفتند ودر تکاپوی جدی آموزشی اقدام می کردند.
در همان سال بود که شخصی به نام قاری ابوبکر، که شهروند ولایت غور بودند و در عین زمان مؤلف کتاب ریاضی فزیک کلاس های دوازدهم، به حیث مدیر معارف ولایت بدخشان تقرر حاصل نمود که از جمله استادان ورزیده ریاضی، فزیک، مثلثات و ساینس، در سراسر افغانستان شناخته شده بود. مو صوف در عین زمانی که مدیر معارف بودند، به تدریس مضامین یاد شده نیز در لیسه شاه محمود غازی و مکتب شبانه پامیر نیز، مشغول تعلیم و تدریس بودند که واقعاً در تدریس نمونه بودند، اما با آنهم زمانی اگر به پرسشی سر دچار می شدند و از ارایه پاسخ آن احساس کاستی می نمودند، همواره به شاگردان می گفتند که اینگونه سوالات دشوار و مغلق را فقط از استاد جوان می توانید به پرسید، زیرا کسی دیگر صلاحیت ارایه پاسخ به آنها را نخواهد داشت، به شمول قاری ابوبکر که من حیث پدر ریاضی فزیک در افغانستان شناخته شده است.
هنوز دقیق به یاد دارم که جوان در کلاس دوازدهم لیسه شاه محمود غازی آن وقت که دارای دانش آموزان خیلی ها ذکی بود، که درامر دشوار آفرینی برای آموزگاران شان ، به ویژه در راستای به چالش گرفتن آموزگاران ای که در مسلک شان ناتوانی را از خود تبارز میدادند، نیز شهرت بسزایی داشتند، تدریس می کرد، و یک تن از دانش آموزان آن کلاس که مقام شاگرد نخست را در کلاس داشت، موسوم به عین الدین که فرزند یکی از خوانین درواز بود و در لیاقت و شایستگی خویش نیز در میان همه شاگردان لیسه یاد شده بی مثال بود، همواره تلاش می ورزید تا جوان را از نقطه نظر لیاقت و شایستگی به چالش گیرد و در مقابل سایر شاگردان کم بها معرفی نماید، به پرسش سوال های متعددی که بیرون از نصاب آموزشی باشند، می پرداخت که هیچ گاهی هم موفق نه شد تا به همکاران و همیارانش در زمینه دست آوردی را به ارمغان بیاورد. چون دانش آموز و آموزگار از نقطه نظر سیاسی به دو مکتب جداگانه سیاسی، ارتباط داشتند، و در آن وقت یکی از شیوه های مبارزه هم زیر آوردن رقیب بود، به هر شیوه و نحوی که می بود، باید غلبه حاصل می کرد.
در فرجام شاگرد در برابر استادش گفت: ” استاد جوان، چقدر لیاقت و شایستگی دارید که در آن هیچگونه شک و تردیدی ندارم، و ای کاش در فرهنگ سیاسی تان هم در دبیرستانی می بودید که شخص من مایل آن هستم.” استاد جوان در مقابل شان فرمودند که: ” دانش آموز عزیز، مکتب و دبیرستان سیاسی من و تو هردو یکی اند، تنها شیوه های تعبیر و تفسیر ما از مسایل و وسایل نا همگون و از هم متفاوت هستند که واقعیت های زندگی به همه ما در آینده ها نشان خواهد داد “
به یاد دارم که بعد از تحول هفتم ثور، که استاد هنوز در ناحیه دهمزنگ کابل در یک خانه مخروبه ای که به کرایه گرفته شده بود، زندگی میکرد، توسط یک تن از مقامات عالی حزبی و دولتی فرا خوانده شد تا کار مهمی را باید به سر می رساند ولی جوان تا حدی عدم آمادگی را از خود تبارز داده بود، زیر سیلی از انتقادات قرار گرفت و حتی صداقت ، کفایت و شایستگی شان نیز، زیر پرسش قرار گرفت، و مادامی که بر گشت و داخل کاشانه اش شد، در برابر چند تنی که در منزل شان قرار داشتیم، با سر دادن آه سرد، نگرانی و تشویش خویش را از آینده ها، انعکاس داده بود که مایه تحیر و تعجب برخی از ما ها را نیز که در آن مکان قرار داشتیم، فراهم ساخت. و گفت اگرقضاوت و بینش این چنین باشد، من دیگر توان گفتن چیزی را ندارم و نخواهم داشت.
به یاد دارم مادامی که جوان من حیث آستان دار، آستان بدخشان توظیف شده بودند، اولین شکایت نامه شان، حاکی از زندگی طفیلی آنهایی بود که من حیث ناقلین در بدخشان زندگی بسر می بردند و مردم بدخشان و به ویژه شهروندان شریف و نجیب فیض آباد را از زمانه های خیلی ها دور، مورد ازیت و آزار قرار میدادند و حتی زمین های شان را نیز به تصرف خود در آورده بودند و خویشتن را مالکین و مُشتَرکین همه هست و بود آنها قلمداد می کردند، به مقامات عالی رتبه دولتی و حزبی رسید که باعث آفرینش مشکوکیت مقامات در برابر مرحوم جوان گردید.در صورتی که برای جوان تبار و قوم مطرح نبود، بلکه انسان زحمت کش، زیر استثمار و استعمار، مطمح نظر بود، و از حقوق حقه آنها دفاع می کرد.در زمینه لازم نمیدانم تا موضوع را به تفصیل بیشتر بکشانم، زیرا شاید برخی ها نه حوصله شنیدن آن را داشته باشند و نه هم شهامت پذیرش چنین مسایل را دارا هستند.
استاد جوان در شهر فیض آباد، هنگام اقامت شان همواره در تکاپوی مصاحبان ای بودند که دارای دیدگاه دقیق سیاسی و تحلیل ژرف علمی از نقطه نظر سیاسی باشند، نه آنهایی که سیاست را فقط وسیله روزگذرانی و یا به توهین و تحقیر کشانیدن افراد دیگر می دانستند. در لیسه شاه محمد غازی، کسانی حضور داشتند که بطورآگاهانه نمیخواستند خود را با جوان در بحث های سیاسی در گیر سازند، زیرا توانش را هم نداشتند و از سوی دیگر، شخصیت علمی و اکادمیک جوان، شخصیت سیاسی و اجتماعی او را نیز به همان پیمانه، به ترفیع گرفته بود. یکی از شخصیت هایی که همواره با او میل سخن و کلام داشتند، استاد عزیز و شخصیت خیلی ها خوب سیاسی و علمی، مرحوم غنی فکرت بودند که در غرفه نهایت کوچک ساعت سازی اش، با جوان ساعت های می نشستند و به بحث می پرداختند. روزی از استاد جوان شنیدم که می گفت، اگر همه هموطنان ما و شهروندان فیض آباد، مانند آقای غنی فکرت، به اندیشیند، دشواری کمتری در عرصه مفاهمه و مکالمه خواهیم داشت. استاد غنی فکرت دارای شایستگی بی بدیل در همه عرصه ها بود، که به ویژه در زبان فارسی دری، هنگام تدریس رقص واژه گانی و عباره پردازی های نهایت زیبا را به گونه ای عرضه می نمود، که هر انسان به زبان و ابیات عشق و علاقه مفرط پیدا میکرد. مرحوم غنی فکرت، بعد از حاکمیت مجاهدین، توسط دشمنان علم و فرهنگ، در شهر فیض آباد بی رحمانه به قتل رسید.روح و روان هر دو استاد شاد و اثرات شخصیت اجتماعی و علمی آنها برای همیش ماندگار باد.
به یاد دارم روز هایی را که استاد به کشور آسترالیا فرستاده شد، گویا جهت ارتقای سویه و یا هم آشنایی و حصول معرفت بیشتر با زبان انگلیسی، در صورتی که بسا افراد حضور داشتند که از چنین کیفیت و محتوا بر خوردار نبودند، و هنوز شاید و باید شاگردی جوان را می کردند تا می توانستند آگاهی بیشتر را بدست می آوردند.
مانند اینکه در زمان موجودیت و حاکمیت شوروی ها، کسانی که از حقانیت و حقیقت در ارتباط به مسایل کشور و مردم شان دفاع می نمودند و تسلیم نمی شدند، گویا جهت رهایی ازشر آنها که به خیر دیگران باشد به کورس های اکابر آموزش زبان روسی به شهر مسکو می فرستادند. و یا هم توظیف ساختن شان من حیث آستان دار آستان لغمان، که لغمانی ها خود میل و رغبت نداشتند، و لی جوان باید میرفت تا بار ثالث به چالش و آزمایش قرار داده می شد. میل ندارم در زمینه بیشتر چیزی را اظهار نمایم، زیرا هراس دارم که شاید بسا مسایل را آنگونه که لازم باشد توضیح داده نتوانم، زیرا در آن وقت من خود در کشورم قرار نداشتم، و مشغول تعلیم و آموزش در دانشگاه دوستی خلق ها در شهر مسکو بودم.
فقط میخواهم یکی از فقره ها ( پارا گراف) هایی را که دوستان در زیست نامه استاد به نگارش گرفته اند و نقش یکی از پزشکان هموطن مان را در راستای بهبود مجدد تندرستی جوان برازنده ساخته اند، میل دارم چیزی را نیز به افزایم که نظر به بینش شخصی من ایجاب دانستن را میکند، و آن اینکه آن شرایطی بود که نظام در داخل کشور بسوی دشواری ها میرفت، و شخصیت های با احساس و مبارز همواره رنج می بردند، اما سیاست بازان حرفوی و غیر مسؤل در برابر ملت و مردم شان همواره در بازی های بوقلمون قرار داشتند که بدون تردید همواره باعث آفرینش اسباب درد، رنج و تشویش می شدند که جوان نیز مانند سایر انسان های صادق، با ایمان و خدمت گزار که در فراز و فرود تاریخ رقم بیشترینه ای دارا هستند،از این چنین گزند ها و آسیب، نمیتوانست بدور قرار داشته باشد. درآن شرایط کابل، استاد همواره در تفکر و تعمق قرار داشت، و برخی از اعضای خانواده اش نیز رهسپار دیار شغنان شده بودند و استاد تقریباً در نیمه تنهایی و در مباحثه و مکالمه با شخصیت های مکتوم زندگی معنوی اش، و با قهرمانان دنیای مبارزه و گفتمان جنبش های مترقی و سازگار، و به ویژه با محیط پیرامونش، قرار داشت. در ضمن همواره جهت ورود مجدد اعضای خانواده اش از دیار شغنان ، بی صبرانه در انتظار بود تا باشد آنها هر چه زود ترمانند قاصدین پیام های شیرین و مسرت آفرین از دیار و محیط آبایی استاد، که لحظه های نهایت تلخ و تاریک زندگی شخصی را در فرآیند سپری نمودن آغازین مراحل زندگی تعلیم و آموزش، و شیرین ترین، اما مشحون از دشواری ترین دوره های زندگی معصومانه دوره کودکی اش را سپری نموده است، به خانه و کاشانه شان بازگردند تا سردار خانه و کاشانه از وسواس فکری نجات یابد و لحظه جدیدی را درزندگی بار مجدد در یابد که با تأسف فراوان نه تنها اینکه محیط شغنان در یک فضای ناسازگار قرار داشت بلکه آن پیام مسرت و شادمانی خانوادگی ای که استاد در انتظار آن بود، نیز بدست نه آمد و حتی برخی مسایل،و سایل نهایت کوچک و خورد و ریز وابسته به زندگی خانوادگی اش در داخل شغنان آنقدر فربه و پر تورم بازتاب داده شده بودند که دیگر حوصله را از کف و ذهنیت استاد ربود، که در فرجام به سکوت مغزی و خاموشی تقریباً علاج ناپذیر، سوقش نمود که خدمت دوستان حرفه پزشکی، و دانش آموزان اش در زمینه هر گز نباید به باد فراموشی سپرده شود.
بعد از درگیری های وحشیانه دسته های نظامی در مکروریان ها، جوان با فامیل خویش به ناحیه یازدهم شهر کابل، بهتر گفته شود، خیر خانه، با تنی چند از هم شهریانش مهاجر شدند و در خانه یک تن از هموطنان هم باورش، که حاجی علی بخش نام داشت، مقیم شدند که شخص من نیز در میان بی جا شده گان بودم و با استاد هم زمان در همان مکان زندگی را سپری می نمودیم. چون همگان مصروف کار و روزگار خویش بودند و فرصت نداشتند تا به همدیگر رسیدگی داشته باشند، استاد اکثراً بدون مصاحب درست و عینی، قرار داشت، مصاحبی که درکش نماید، حمایت اش کند، و من هم مانند سایر دوستان ای که در دانشگاه کابل ایفای وظیفه می نمودند، در محیط مساجد، تکیه خانه ها، و مکاتب مخروبه شهرکابل جهت سپری نمودن وقت به منظور به امضا رسانی حاضری دانشگاه کابل، تا از قوت لایموت بهره مند شده باشیم، سرگردان بودیم و به استاد رسیده گی کرده نمیتوانستیم، اما باز هم امکانات بیشتری داشتیم، تا روز های ختم هفته را کلاً با وی سپری نماییم و به ورزش، و گردش تشویق اش کنیم ، تا باشد احساس راحت بیشتری نمایند و در دنیای وسواس و هراس کمتر در شنا باشند. برای همگان خیلی ها واضح است و زندگی به اثبات رسانده و در آینده ها نیز به ثبوت خواهد رساند ، وقتی که یک انسان از دست و پای خویش ماند، دیگر معنویت گذشته شان برای برخی ها که دارای درک سالم و انسانی نباشند، دارای هیچ ارزشی نیست، و حتی نزدیک ترین وا بستگان انسان میل دوری پیدا می کنند، که خیلی ها درد آور، مایوس کننده، کسالت آفرین، خلاف تهذیب و فرهنگ، عقیده و باور، شیرازه اخلاقیات اسلامی و انسانی است. و این عباره را بخاطر آن مینگارم که برای همه ما ها درس باشد، تا شخصیت ها را نباید براساس تصور اخذ منفعت شخصی و زمانی از بود و هستی شان، مورد تقدیر و تکریم قرار دهیم و زمانی که آنها به ما نیاز مند هستند، و دیگر در مقام دیروزی شان نیستند، و بستر مدد رسانی شان برای ما محدود شده است و یا محدود می شود، ماهیت اشرف آفرینش بودن خود را از دست دهیم.
بعد از فروپاشی حکومت به اصطلاح ” کفر و الحاد”، و به میان آمدن حکومت های شر و فساد، رنج و عذاب،و قتل و ارعاب، شرایطی بر بنیاد برنامه های کشور های همسایه ، به ویژه پاکستان و سایر کشور های درگیر در تخریب بنیادی افغانستان، را به میان آوردند تا مردم و ملت باید خانه و کاشانه شان را ترک گویند تا باشد فرآنید غارت مال و منال مردم و ملت سهل تر گردد، و بتوانند چهره واقعی اسلام را که در حاکمیت ملحدین داشت بسوی بهبودی واقعی برود، برای دشمنان دین و باور وارونه نشان دهند که موفق شدند و هنوز هم جریان دارد. در چنین شرایط ناگوار استاد مانند سایر روشنفکران کشور که همواره مخالف سیاست های پاکستانی در قبال افغانستان بودند، بر خلاف اراده و عزم شخصی و فردی، به ناچار رهسپار دیار پاکستان شدند.
جوان با خانواده اش در شهر کراچی جا بجا شدند، شهری که من نیز بعد از یک مدت زمان مانند سایر دوستان و هم شهری های محیط شغنان که در کابل زندگی بسر می بردیم، به استاد پیوستیم. در این جا نمیخواهم در مورد شغنانی های مقیم کراچی چیزی بنویسم، زیرا این خود عنوان خیلی ها گسترده دیگری است که من به نگارش گرفته بودم و منتظر فرصت زمانی هستم تا جهت خوانش دوستان و به ویژه نسل آینده و جوانان شغنان به سایت شغنان بفرستم تا درسی باشد برای آنهایی که همواره در دبیرستان های بیگانه مشغول فرا گیری دروس خود کشی و بیگانه پروری هستند.
در شهر کراچی موقعیت “کَپه”، و یا خیمه استاد در جوار کلاس های آموزش مذهبی قرارداشت، و جوان همواره ناظر و باصر فرآیند کاری آموزگاران و افراد مسؤل آن کلاس ها بود، و تصاویر زمانه های کارکرد های علمی خویش را در فکر و ذکر خود، می پروراند و هموار در تکاپوی آن بود، اگر بتواند به پاکستانی هایی که وابسته به جماعت هم باور شان بودند، مشوره هایی بدهد تا مفید و ممد برای همگان واقع شود، در صورتی در فراز و فرود دوران جنگ سرد، و موجودیت شوروی ها در افغانستان، برای همه پاکستانی ها به شمول برخی از اعضای جماعت اسماعیلی پاکستان، افغان ها من حیث افراد کم سواد، دوستدار جنگ و جدل، و بی بهره از تمدن و زندگی مدرن، معرفی شده بودند.
به یاد دارم که روزی برخی از( دوستان)، جوان را تشویق نمودند تا به ادارات موجوده پناهگزینان افغان در شهر کراچی مراجعه نماید و از آنها درخواست نماید اگر جوان را با خانواده اش، به کشور ثالث، تاجیکستان بفرستند تا راحت تر باشند و از گزندی که در نتیجه عدم آشنایی شان با زبان اردو، متوجه شان است، رها یابند و بتوانند بیشتر مطابق فرهنگ خودی روز های دشوار پناه گزینی زندگی باقی مانده را به وجه بهتر و سزاوار تر،سپری نمایند. و بدون تردید اداره پناه گزینی برای همه ما این کار را به سر نمی رساند زیرا، آنها تنها مسؤلیت داخلی خود را داشتند، که استاد در نتیجه با این گونه برخورد و عدم همکاری ناراحت شدند و به گله و شکوه آغاز نمودند که در همان زمان هر کسی که در شرایط و موقعیت آنها قرار میداشت، باید اینگونه برخورد می کرد. اما زمانی که به دوستان و علاقه مندان استاد مراجعه میکردیم تا این مسئله را به گونه فردی به منصه اجرا قرار دهیم، کسی حاضر نه شد و حتی در تغیر ذهنیت استاد بسوی منفی در برابر دیگران نیز اقدام نمودند و حتی دوستان و دانش آموزان استاد جوان که در کانادا هم قرار داشتند، آنگونه که لازم بود، توجه نکردند و از کمک های مادی شان تا حدی دریغ ورزیدند و فقط برخی از شغنانی های مهاجر در شهر کراچی توانستند استاد را با در نظر داشت امکانات و صلاحیت دست داشته شان، تا آخرین رمق حیات پربار استاد جوان را از هیچگونه کمک و یاری مادی و معنوی شان دریغ نه ورزیدند.
در سال 2003م، بعد از استقرار و بنیانگذاری ادارات جماعتی در داخل افغانستان، و تعیین و توظیف کارمندان یاد شده، برای جماعت اعلان شد که حضرت والا آقا خان، به افغانستان تشریف فرما خواهند شد. من از طریق اداره های قونسول و طریقه بورد پاکستان، برای اجرای وظیفه به شهر کابل فرستاده شده بودم که استاد جوان در آن وقت در شهر کابل قرار داشت و مصروف کار در خانه و کاشانه اش بود. بعد از ختم وظیفه دو روزه، و قبل از رهسپاری دوباره به شهر کراچی پاکستان، خواستم جهت ادای احترام استاد به خانه اش بروم و شب را با وی سپری نمایم که این چنین هم شد.
در آن لحظات جوان را به گونه دیگری به مشاهده نشستم، هموار سعی می ورزید که پرسشی را به میان بیاورد که ما ها همواره با آنها سردچار می شدیم در حل آنها با سایرین مکالمه و مذاکره می نمودیم. با وصف حالت بیماری شان و خلاف حالت های عادی شان خیلی ها سریع و چست و چالاک حرکت می کردند که در گذشته ها از دیدگاه جسمانی کمتر مشاهده شده میتوانست. در طول شب نخوابیدند، در صورتی که از دیدگاه مصؤنیت و امنیت هم تا حدی تشویش وجود نداشت، والی ساعت سه شب مرا بیدار نگهداشت و از اندوخته هایم پیرامون مسؤلیت کاری دوروزه ام هنگام تشریف آوری والا حضرت آقاخان، پرسان و جویان می کرد تا توانستم بسا مسایل را با استاد در میان بگذارم و به قناعت اش به پردازم که بدون تردید نمیتوانستم، زیرا برداشت جوان گونه دیگری بود، و من هم میدانم تا حدی زیاد حق بجانب آنها بود.
همان شب الی صبح صادق نخوابیدند و برایم می گفت که ساعت چند حرکت میکنی تا من به فامیلم احوال تندرستی خود را بفرستم. وقتی که می خواستم حرکت نمایم و روانه شوم، استاد مرا مکلف ساخت تا مانعش نشوم اگر بخواهد مرا الی ایستگاه بدرقه نماید، در صورتی که افراد خیلی زیاد حضور داشتند تا یاری ام برسانند و من هم احساس تقصیر و کاستی می نمودیم که در آن وقت خیلی نا به هنگام شب، استاد جوان محبوب، گرانقدر و واجب احترام را که دیگر آن جوانی جسمانی وجود ندارد، اما فکر، اخلاق، شخصیت، تصور و بینش اکادمیک خضوعانه اش به نسبت شرایط دگرگون سیاسی و اجتماعی، به شمول عقیدتی بیشتر از پیش جوان تر شده است، به زحمت و نا راحتی فرا خوانم.
برای آنکه مرا قناعت داده باشد تا مانع شان نشوم و مرا یاری نموده باشند، برایم گفت که هدف از پافشاری من جهت اینکه شما را بدرقه کنم این است که شاید این آخرین دید وادید من با شما باشد، و بعد اشک از دیده گانش مانند باران محبت و تقدس، مانند مروارید های بحر یک زندگی پر از دشواری ، فراز و فرود، اما در شیرازه انسان دوستی، نوع پروری، و خدمت گزاری، به فرو ریختن آغاز گر شدند آنگونه که همین اکنون،هنگامی که نگارش این برگه را بسوی اختتام میبرم، اشک های پراز محبت ، تکریم و تقدیسم من نیز به یاد آن روزگاران من حیث مصاحب کوچک استاد نهایت خوب به فرو ریزی، میل دارند آغاز گر شوند.
بر مبنای برخی آوازه ها و حتی افوا، آنگونه که من در شهر کراچی در یافتم، در یکی از روز ها،استاد جوان بخاطر برخی از دشواری های زندگی شخصی و خانوادگی، با وصف بیماری و عدم توانایی جسمی از خانه بیرون میشوند و بسوی ادارات نو ایجاد دفاتر امامت در شهر کابل روانه میشوند، و به امید اینکه در آن جا همه دوستان و برخی از دانش آموزان و هم کیشان سیاسی گذشته شان تا حدی در( صلاحیت کاری) قرار داشتند که در واقعیت آنگونه هم نبود، روانه میشوند و با کسانی که خواسته بودند، ملاقات نموده و حرف های شان را جهت بهبود کاری انتقال دادند، بی خبر از آنکه در آن ادارات هم تا حدی گوش شنوا وجود نداشت، و وضعیت موجود در آن جا و برخورد کودکانه و غیر مسؤلانه یک تعداد، اسباب پریشانی هر چه بیشتر از پیش جوان را جریحه دار ساخته و با غصه های فراوان بسوی خانه باز میگردد، و درد و رنجش بیشتر گردیده و بعد از مدتی در همان روز در اثر شدت درد و فشار، قلبش برای همیش از تپیدن باز ماند. روحش برای همیش شاد باد. امیر بیک جوان برای همه شغنانی ها در حقیقت امر حیثیت هویت محیطی و اجتماعی را داشت،به این معنی که، اگر فردی در داخل افغانستان و یا هم بیرون از آن خود را شغنانی معرفی می نمود، اولین پرسشی که دوستان به میان می آوردند این بود که : امیر بیک جوان را می شناسی؟؟؟؟ که این عباره مفاهیم زیادی را میرساند و جهت گیری سیاسی فرد تعیین میگردید.
و فرجامین سخن ! ! همه شاهد مراسم تشریفات تدفین و تکفین جوان در شهر کابل زیبا بودیم، که نه تنها دانش آموزان ، اعضای خانواده، دوستان و شناسا های استاد، به شمول آنهایی که همواره جوان را من حیث یک عنصر مخالف خود میدانستند، حتی آنهایی که باری هم جوان را به توصیف و تقدیر نه نشسته بودند، به ویژه آنهایی که در جنبش های سیاسی راستگرایی کشور قرار داشتند، هنگام مراسم به خاک سپاری استاد حضور داشتند و از شخصیت بی بدیل او قصه پردازی میکردند و صادقانه اعتراف می کردند که چراغ تابناک دیگری نیز از گلخن عرفان معارف پرور میهن عزیر ما، به ویژه بدخشان از مشعل افزایی ، به خاموشی گرائید.امروز جوان در میان ما نیست، اما افکار جوان مردانه و انسان گرایانه او، در میان همه شغنانی ها، باقی است و برای همیش باقی خواهد ماند.
اما ! ای هم شهری عزیز ! چرا زنده ها را کم تر بها میدهیم ، و مرده ها را از طریق به سر رسانی مراسم تشریفات مرده داری، بیشتر به تقدیر و تکریم می نشینیم، آیا این قانون زمان است و یا شرایط مکان؟ چقدر ادامه اش خواهیم داد؟
چه وقت بیدار می شویم و به خود آگاهی میرسم؟ چه زمانی فرا خواهد رسید که قبل از پرستش ارواح و ادای احترام به مرده های مان به پرستش زنده ها و زندگی زنده های خویش، بپردازیم و اقدام نماییم؟ که شاید به مراتب بهتر و شایسته خواهد بود.
افسوس که زندگی دمی بود و غمی قلبی و شکنجه ای و چشمی و نمی
یا جور ستمگری کشیدن هر روز یا خود به ستمکشی رساندن ستمی
( استاد خلیلی)
در فرجام از همه دوستان و عزیزان احترامانه خواهش به عمل می آورم که اگر تصویری از مرحوم جوان داشته باشند که بازتاب دهنده جوانی جسمی و فکری جوان بوده و مدافع شخصیت برومند سیاسی، علمی و اجتماعی اش باشد، به سرور عزیز بفرستند، تا مُعَوض تصویر تصادفی و خلاف قریحه و شخصیت استاد که فعلاً در سایت سیمای شغنان نصب شده است، باشد.
*********
بیوگرافی مختصراستاد امیربیک جوان
نومبر 2010،25
امیربیک فرزند مظفر بیک در سال 1318 در یک خانواده دهقان کم زمین در ناحیه رجیستک ولسوالی شغنان ولایت بدخشان تولد گردیده.
در سال 1328 زمانی شامل مکتب ابتدائی رحمت شغنان گردیدند که پدر بزرگوارشان فوت نمود. هنوز از بهار عمر شان ده سال نگذشته بود که تمام مسئولیت های زندگی فامیلی بخودش تعلق گرفت .این طفل غیور از یک سو کار های دهقانی را باجسارت و افتخار پیش میبرد و از جانبی هم در صنف خود بحیث یک شاگرد با زکاوت معرفی گردید در دروس یومیه از همقطاران خویش سبقت میجست و آنها را در مضمون ریاضی همیشه کمک مینمود.
استاد در سال 1334 با وجود پرابلم های اقتصادی و در عدم موجودیت کدام واسطه و وسیلهء از مکتب ابتدائی رحمت شغنان اول نمره فارغ شده و غرض ادامه تحصیل خویش به شهر کابل سفر نمودند و در سال 1335 شامل لیسه ابن سینا کابل گردید. استاد شب و روز مصروف مطالعه بودند و دیگر وطنداران خویش را که همراش مصروف آموزش بودند همواره به آینده درخشان تشویق مینمود و در مضامین ریاضی و فزیک تمام همصنفان خویش را کمک مینمود. در سال 1338 با دریافت نمرات عالی از لیسه ابن سینا فارغ گردید و در همین سال به دارالمعلمین پذیرفته شد. در سال 1340 موفقانه از دارالمعلمین فارغ شد و بنابر داشتن لیاقت و شایسته گی در بخش ریاضی و فزیک بصفت معلم در لیسه ابن سینا تقرر حاصل نمود. استاد مدت پنج سال وظیفه مقدس معلمی را در لیسه مذکور ایفا مینمود.
در سال 1345 به زادگاهش برگشت و به صفت معلم در مکتب ابتدائی رحمت شغنان که جدیداً به متوسطه ارتقاء نموده بود تعین شد از مراجعت استاد به زادگاهش یک انقلاب عظیم روانی در اذهان مردم مظلوم و ستمدیده شغنان بوجود آمد مردم به تعلیم اولادهای شان در مکتب علاقه پیدا نمودند، مدت یکسال که استاد وظیفهء معلمی را در مکتب متوسطه رحمت شغنان ایفا مینمود از اثر سعی و تلاش استاد در بسا موارد نسبت به گذشته تغیرات چشمگیری بوجود آمد که این تغیرات در امورات تدریسی، حاضری شاگردان در درس های یومیه و تشویق آنها به آینده.
در اواخر سال 1346غرض ارتقای تحصیلات خویش به شهر کابل بازگشت مینماید، در آن ایام تحصیلات عالی صرفاً برای اشرافیون و سردمداران وقت مهیا بوده و فرزندان غریب جامعه از امتیازات تحصیلات عالی محروم بودند، استاد با سعی و تلاش خستگی ناپذیر و مراجعهء مکرر به وزارت تحصیلات عالی وقت امر شمولیت را به دانشکده ساینس دانشگاه کابل شامل میگردد .استاد در سال 1351 موفقانه از دانشکده ساینس بدرجه لیسانس فارغ گردید و در سال 1352به صفت استاد در لیسه رحمت شغنان تقرر حاصل مینماید. بعد از یکسال وظیفه داری از لیسه رحمت شغنان تبدیل و در لیسه شاه محمود غازی شهر فیض آباد وقت و لیسه کوکچه امروزی به حیث معلم مقرر گردید. در اواخر سال 1353 از لیسه کوکچه تبدیل و به صفت معاون تدریسی در مدیریت عمومی تعلیم و تربیه ولایت کندز مقرر گردید. استاد مدت دو سال خدمات شایانی را در بخش تعلیم و تربیه برای ساحات مربوطه مدیریت عمومی تعلیم و تربیه کندز انجام داد.
در سال 1355 با داشتن دسترسی کافی در بخش ریاضی و فزیک به مرکز ساینس وزارت معارف وقت تقرر حاصل نموده. در 1357 به ولایت بدخشان اعزام گردید و به صفت مدیر معارف مقرر شد و در مدت کوتاهی که در پست مدیریت معارف انجام وظیفه مینمود .خدمات بی نظیری در بخش تقرری مجدد افراد تحصیل یافته و ایجاد مکاتب در ولسوالی های دور دست ولایت بدخشان، ترتیب و تنظیم سیستم درسی به زبان مادری و غیره خدمات دیگر نیز در دوران وظیفه داری خود انجام میداد.
در نیمه سال 1357 دوباره به مرکز ساینس تبدیل گردید و به صفت معاون تدریسی مرکز ساینس تعین گردید. در سال 1358 غرض تقویه لسان انگلیسی از طریق کولمبو پلان بورس یک ساله به کشور استرالیا اعزام گردید. در اواخر آن سال دوباره به کابل بازگشت و به حیث والی بدخشان و بعداً به حیث والی لغمان مقرر گردید.
در سال 1360 به حیث رئیس اداری وزارت مخابرات مقرر گردید و مدت هشت سال در این پست ایفاء وظیفه کرد و در طول این مدت از طریق مقام وزارت مخابرات به حیث نماینده با صلاحیت آن وزارت سفر های را به هندوستان، تایلند و هانک کانگ داشت که این مسافرت های رسمی در بخش(APT) یا
(Pacific Telecom Planning Asia ) صورت گرفته بود.
یکی از خاطرات بس با افتخاری که در مدت زمان وظیفه داری در پست های ولایات و وزارت مخابرات انجام میداد یکی هم شیوه ایمانداری، صداقت و دلسوزی به اموال و دارایی های دولتی و صرفه جویی در بودجه دولتی میباشد.
برای عموم برادران معلوم است که استاد از موتر دولتی اکثر اوقات استفاده نمیکرد و همیشه از بس های شهری استفاده مینمود و در برابر ملت مظلوم و مادروطن دین خویش را با افتخار و وطن پرستانه انجام میداد که این دلسوزی استاد هنوز هم دربین کارمندان وزارت مخابرات برسر زبان ها است.
در سال 1368 از پست ریاست اداری وزارت مخابرات تبدیل و به حیث رئیس در مرکز تربیوی وزارت مخابرات مقرر شد و مدت چهار سال در مرکز تربیوی وزارت مخابرات ایفاء وظیفه کرد و بر علاوه کارات اداری دروس افتخاری برای شاگردان تدریس مینمود.
در سال 1372 استاد دچار حمله قلبی شده و ساعت هشت بجه شب از اثر فشار بلند نیم طرف راست بدن شان فلج گردید و ذریعه دکتور شکریه جان که خانم یکی از شاگردان استاد بود ایشان تحت تداوی در شفاخانه علی آباد قرار گرفت و بعد از سه روز به خانه برگشت و متباقی تداوی آن الی صحتیابی در خانه ذریعه دکتور شکریه جان صورت گرفت. مدت کمتر از دو ماه سپری نشد که جنگ های تنظیمی در شهر کابل در گرفت واستاد با تمام اعضای فامیل غرض حفظ جان اولادهایش از یک گوشه شهر کابل به گوشه دیگر آن در مهاجرت بود. بعد از دو سال جنگ های خونین استاد دوباره به خانه اش باز گشت نمود، اما بدبختانه دیوار های خانه اش در جنگهاتخریب گردید واستاد با دیدن چنین وضعیت به ریاست جمهوری در خواست جبران خساره را نموده که از طرف دولت وقت امر فوق العاده صادر گردید و اپارتمان استاد ترمیم گردید.
در سال 1375 استاد مجبور به ترک وطن گردیده و از دره تورخم با تمام اعضای خانواده اش به پاکستان مهاجرت نمود. ابتدا در شهر پشاور و بعداً ذریعه ریل وارد شهر کراچی گردید و در انجا مسکن گزین شد. استاد در طول مهاجرتش گاهی با بیماری و گاهی هم با پرابلم های اقتصادی دست و پنجه نرم کرد.
سرانجام در سال 1382غرض ترمیم خانه اش به شهر کابل بازگشت، اما دیگر مرگ برای اش مهلت نداد و در 17 ثور 1382 به عمر 64 سالگی داعی اجل را لبیک گفت.
انا لله و انا الیه راجعون
بــدنـیا عــاقــلانه تـخـم کـشتند به عقبی جمله در باغ بهشت اند
………………………………………………………………………………
نوت: بیوگرافی مختصراستاد امربیک جوان را جانباز گارگر ذریعه نامه الکترونیکی به دسترس مدیریت ویب سایت قرار داد واز همکاری آن سپاسگذاریم.