کریم بخش مولایی
بیوگرافی مختصر شاعر جوان شغنان کریم بخش “مولایی”
22 قوس 1391
طوریکه برهمه گان معلوم است، در سرزمین زیبای شغنان از زمانهای بعیدی شخصیتهای علمی وفرهیختهء زیسته اند، اما اوضاع اقتصادی و صدها مصیبت دیگر دامن گیر آنها گردیده واجازه شهرت را به آنها نداده است ، آولی خوشبختانه اکنون همهء ما شاهد معرفی چهره های بزرگمردان ما از طریق تارنمای وزین سیمای شغنان هستیم.
بهرحال، دراین نوشته شاعر توانای شغنان زمین کریم بخش “مولایی” را ضمن تذکر چند قطعه شعر سروده اش، مختصرآ به معرفی میگیرم.
اسمش کریم بخش، اسم پدرش مولانظر واسم پدر کلانش غفار است. او در سال 1359 هجری در روستای در مارخت ولسوالی شغنان ولایت بدخشان در یک خانواده دهقان پا به عرصه هستی گشود. درسال 1366 شامل مکتب لیسه درمارخت گرید وپس از زحمات ونابسامانی روزگار بالاخیر درسال 1378 از آن لیسه سند فراغت را بدست آورد. اوازایام طفلی علاقه فراوانی به علم ومعرفت داشته وهمیشه آرزو داشت تا تحصیلاتش را ادامه دهد، اما بنا برموجودیت جنگهای خانمانسوز در کشور ومخصوصآدر ولسوالی شغنان، نتوانست به تحصیلش ادامه دهد وبه مدت اضافه تر از شش سال از تحصلیش باز ماند. مولایی باالآخره درسال 1384 شامل دارالمعلمین عالی شغنان گردید و از بخش بیولوژی آن دانشکده فراغت حاصل کرد.
مولایی فعلن به صفت آموزگار در مکتب لیسه درمارخت مصروف خدمت به اولاد وطن است. او از اوایل طفلی به شعر وشاعری علاقهء فراوانی داشت وبخاطر سرودن اشعاروطنی اش دربین مردم از احترام خاصی برخوردار است. بنا برگفته خودش تعدادی اشعاریکه تاحال سروده است به 180قطعه میرسند که بزبانهای فارسی وشغنانی سروده شده اند.
مولایی او اکثر اشعارش را در سبک های غزل، مخمس، مستزاد وقصیده میسراید و سبکهای دیگری شعری نیز در اشعارش دیده میشوند. اشعار وی توسط آوازخوانان محلی شغنان در محافل خوشی از چندسال قبل بدین سو سروده میشوند.
مولایی دردها ورنجهای بیکران مردم خود را در اشعارش بازتاب میدهد، چنانچه از بی عدالتی در کشور مینالد وشعری را در مورد چنین میسراید.
همه یکیست
امروز مرد عادل و بيدادگر يكيست شمشير آبدار و كلند و تبر يكيست
مردان كاردان و جوانان حيله ساز روشن ضمير عادل و آشوبگريكيست
گر ميروي به رستهء بازار بنگري نرخ ذغال و قيمت در و گهريكيست
ما را ازين عجت بود امروز دوستان قدر عقيق يمن و سنگ و صخريكيست
قلبم ملال و فكر پريش و تنم ضعيف از بهرآن درعصركنون پا و سر يكيست
اي دل خموش باش و بروگوشه نشين زیرا آواز بلبل و نطق ککر یکیست
جانا بدین مفاد که دل بسته منه والله درين معامله نفع و ضرر يكيست
” مولاييها” ز لذت اين لقمه در گذر
بنگربه عمق خوان که زهروشكريكيست
مولایی در دنیایی شعرو ادب پیرو سبک شعری شعراء بزرگ می باشد، چنانجه در ذیل مخمسی را بر غزل شاعر و بزرگمرد شغنان زمین، زمان الدین “عدیم” چنین سروده است:
فروغ حسن زیبایش همیشه شعله ور سوزد به چین ابروی شاه ام تمام بحر و برسوزد
به اندک خشم او دانم همه زیرو زبر سوزد ز رشک چهره تابنده اش جرم قمر سوزد
ز برق چشم شهلایش مرا پا تا به سرسوزد
زهجر و دوری آن شاه مینالم شب و روزش دلم روشن شود دایم به دیدار دل افروزش
بنازم پیرهن زربفت و کالای یخن دوزش بیاد طره شب رنگ و رخسارشب افروزش
چنان پروانه اجزایم همه شب تا سحر سوزد
به جوش آورده بایک جرعه می خم خانه دل را زحب پر شرار اوست سوزان خانه دل را
شرر افروخته از چار سو دالانه ای دل را نه تنها شمع رویش سوخت مر پروانه دل را
سمندر را هم ازبرق رخ او بال و پرسوزد
زتاب وتب چه میگویی برون ازحدامکان است صفات قدرتش کردن فرا از فهم انسان است
فروغ روی او دردل مرا چون نار سوزان است سرا پای وجود من تو پنداری نیستان است
که یک سرمشتعل گردیده گویاخشک وترسوزد
ز حب شور انگیزش ندارم جای آسایی محبت قوغه ناراست و من چون توته کاهی
به سوزش ساز “مولایی” نجاتت گرهمیخواهی گر از درد غم اندوزش “عدیم” ازدل کشدآهی
چنان گرم است دود آن که مانند شرر سوزد
نخستین شعری که در رابطه به ناامنی کشور ومخصوصن ولسوالی شغنان سروده است.
ای دوستان ببینید دراین زمان چه کار است مردان با مروت هرجاست خاروزار است
اشخاص با شجاعت مزدور دلفگار است هرجنگجوی جاهل دستش همه به کاراست
از ظلم های ظالم دنیا پراز شرار است
ایندم تمام مردم افتاده در ضلالت دلهای هر دلاور مملو ز هر ملالت
دارند حقوق کامل مردان بی عدالت مادون تا شاه کشور هردم کند رضالت
کشتارخلق را بین چون برگ بیشمار است
جمله به تیر ترکش، کردند به مثل صیاد درملک خوش طبع ما ظلم وستم شد ایجاد
این حادثات خونبار درسال هشت وهفتاد از صبح تا به بیگاه گویم فغان ز بیداد
فرزندیک پدر بین باهم چومورو ماراست
دانــا و کارفرمــــــا از کارها فـــتاده نادان و گول وغافل ایندم زبان گشاده
هرکس کلاه جاهر بالای سر نهاده مظلوم به چنگ ظالم دراین زمان فتاده
عاقل دراین زمانه غمگین وشرم ساراست
از جبر این حکومت چشم همه به گریان ظالم نمیکند رحم بر حال این فقیران
گردیده جمله غمناک از طفل تا جوانان اکنون تمام مردم از ملک خود گریزان
“مولایی” زین حوادث اندوه ودلفگار است
دیــگر:
تحصيل
معارف گنبد عقل است و اركانش بود تحصيل معارف كالبد فن است دل و جانش بود تحصيل
هزاران نوع هنر دارد معارف در وجود خود معارف مخزن علمست و برهانش بود تحصيل
معارف خازن بي رنج و بي گنج است جان من و گر معدن شناسي تو نگر كانش بود تحصيل
اگر خواهي بدست آري كليد اين خزاين را به جد وجهد جويا شو كه امكانش بود تحصيل
محصل كيست؟ حاصل گيرعلم و تابع شرفا حبيب معرفت آنست كه در دهانش بود تحصيل
بيا”مولایي”تا جان داري درتن كسب دانش كن
اصول حق كسي داند كه اذهانش بود تحصيل
شكوه از دنياي غدار
دلم از چرخش دوران به خود چون مارپيچيده به هرجـــــا چشم اندازي همه اغيـــارپيچيده
ز پرتاب بم و راکت وطن انبار دود امروز فضاي دلكش افغان نــــگر غباز پيچيده
به باغستان تماشا كن گل لاله به رنگ زرد زبهر آنكه دورا دور هزاران خار پيچيده
دلا چشمي گشا بنگر به اصل نو اصول نو همه معتاد فسق و فند جهان اسرار پيجيده
مقام خاطب و خطاب گرفته گنگه جا اينك سرهايي طاقین و منديل به پا دستار پيچيده
ز دانا كي شود پرسان همه در راس نادانان به جاي كله پا امروز سر ها بر دار پيچيده
مريض وخسته مولايي درين دنياي بي حاصل تنش صحت دلش مجروح ضعيف و زار پيچيده
وطن
گوينده بيا وصف گهربار وطن گو با ساز و نوا شيوه و شهكار وطن گو
نوروزشدو سال نو صحنه پر از گل با ساز ونوا شرشرجويبار وطن گو
هنگام طرب آمد و شادي بكن اي دل تبريك به هر خانه و خانوار وطن گو
تا جان بود اندر تن و اشعارنويسي وصف دهه و دهكده و شهر وطن گو
نه وصف گل ديگر و نه گلشن ديگر اوصاف گل و بلبل و گلزار وطن گو
جاهيكه بود فرصت اشعار سرودن بيت وغزل وشعر شکر بار وطن گو
ازلهو ولعب گفتن بيهوده چه حاصل بر خيز قلم بگير و اشعار وطن گو
مولايي اگر حب وطن داري به سينه
هرساعت وهرزمان وهرباروطن گو
دیگر:
من داد و فغان ازدل و ازجان به کی گویم از مردم رنجدیدهء شغنان به کی گویم
کو دولت قانون، کجاست پرسش و پرسان نه قاضی و نه مفتی نه سلطان به کی گویم
از پودر و تریاک و از دود ضرر بار از مردم قاچاق گرایان به کی گویم
از قریهء پستیو الی گوشه روشــــــان از باعث این فتنه پریشان به کی گویم
نه زور سلاح دارم و نه سازش این کار از کشمکش مردم نادان به کی گویم
محصول وطن جزجووگندم دیگری نیست از زحمت و ازمحنت دهقان به کی گویم
مــــا را نبود ثروت و سرمایه دیــــگر جز مکتب مامور کماکان به کی گویم
جز معلم و ماموری نباشد رهی دیگر آنهم شده با چکمن و با تان به کی گویم
“مولایی” بیا ختم سخن کن که چه حاجت
زین قصه شود دفتر و دیوان به کی گویم
مولایی در وصف یار می سراید:
تا چند کشم جور و جـــــفا و ستم تو خم گشته قد و قامتم از هجرغم تو
حیران شده ام درد دلم با کی بگویم تا گفته ما را برساند به سمع تو
ما را نبود دالر و نه پوند و ریالی این جان و تن ماست نثار قدم تو
خیر است که با جامه دلقین و فقیری نظاره کنم با لب و ابروی خم تو
اوصاف تو گر ای مهء شغنان بنگارم یک عمر شود صرف به شرح الم تو
مولایی بوصف خط وخال رخ معشوق
بنویس که تا رنگ بود رد قلم تو