امین الله امان
aminullah.amani@actc.af
سوز عشق
در پی معشوقه ام محـصور و ناکامم هـنوز در میان عاشقان از در گه اش خامم هنوز
حکمت تحقـیـق او از ماه تا ماهی رســــــید درسجود معـــــــرفت میخانه بی جامم هنوز
عالم و هــستی ز نورش دم نمـی گـیرد قرار در تغافل تن به غـــفلت خفتـــه آرامم هنوز
شعله شـــــیطان آرد دل به کـــفور و فریب دربسـاط بحر طـــاعت غوطه خرامم هنوز
عاشقان رقتند با معشوقه طرف دیر عـــشق من درین دهر جنــون پیچیـــده گمنامم هنوز
عقل میگوید پی افگن سوی مقصود و مرام عشق میـــگوید مه افگن بسـته در دامم هنوز
از جمــــالش عــــالم و آدم همه پایـــنده شد ناســپاس از نعمت و ناشـــکر انـعامم هنوز
جان دهم در کوی معشوق من امـان مفـتخر آنکه در کوی محــــــبت خانه بی بامم هنوز
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۱۰ ثور ۱۳۹۲
شغنان نما
در گلســــتان وطن ما گل هزاران داشــــــتیم نغمـــــه و ساز و سرود و عندلیبان داشــــــتیم
ریخت زهر کینه در جام سرشــــــت نیک ما ورنه ما مینای عشق و جام عرفان داشـــــــتم
حوض شیوه رقص کرده اوج میزد برارخـت چونکه شوری در کـنارش مهرواحسان داشـتیم
نیست دیگر واژه یی از شــیر مردان ویـــــر ما گلاب و لاله ریحـان شــــــمع تابان داشتیم
خفته پروازی کــبوتر بر فراز غارجــــوین آنکه در جوش بهارش چنگ و چـوپان داشتیم
سوخت آواز طـــــنین مرغـــــــکان آن دیـار ورنه ما کبک خوش الحان ده مرغـــان داشتیم
خاک بهـــشار تیره از خون شــــهیدان دلیر راد مردان سر طبیبان لعل و مرجــان داشتبم
مه می نازید شب سرچــــشمه وحدت مکان نخل وحدت در ســتون شاه کاشـــــــان داشتیم
دست ظالم کاشت تخم کینه بر ده شـهر مــا ما که بازار محبت از نیاکــــــــــان داشــــتیم
لاله از خـون شهـــیدان در ره شــــدوج گذر سرخ می گرید فروغ عاقل جوانان داشــــــــتیم
از سکوت بزم چاسنود گریه می گـیرد مرا ملک روشان مرد روشان شاه روشان داشـــتیم
موج آمو مـشت مـنطق بر دهان دشـــــمنان ما عدیم اشک حــــسرت کوه خاران داشــــــتیم
هر چه بنویـــسی ز آثار دیار نازنــــــــــین کم بود (امــــــان) ما صد راز پنــــــــهان داشتم
تاریخ نشر در سیمای شغنان: 27 حمل 1392
آسمان شغنان
آســمان صبح شــغنان باد لرزان می وزد وی عطر وروی شبنم بر گلستان می وزد
وز نگاهــــــــش قلب آرامش بگیرد شامگاه موج آمو بررخ اش صیقل نمــایان می وزد
تندر آوازه دار اش می سراید نــــغمه ها در سکوت خلوت اش ابر بهاران می وزد
چشمک تابنده اخـــــتر در سکوت کهکشان قش زرین پیچ و تابان در شبستان می وزد
ژاله رنگـــــین ببارد در بهــــــــــــار آرزو برف او گلفام در فصل زمــــستان می وزد
هر سحر مارا ببخشد روز نو فردای نو از نسیم عنبر او عشق در جان می وزد
مهـتابش ناز دارد در شب یلدای او از شعاع افتابش بوی بــستان می وزد
وصف اواز فهم (امان) چند قدم بالا تراست
عـشق او در قلــب من پاینده تابان می وزد
حسرت عشق
خوشا به حال تو اي شمع
كه مي لرزي و
ميسوزي و
مينالي و
عمري را فدا كردي
ترا غمخواريست پروانه
نوا به حال من اي شمع
كه مي لرزم و
ميسوزم و
مي نالم و
عمري را فدا كردم
مرا غم گذاريست پروانه
تاریخ نشر در سیمایشغنان: ۲۴ حمل ۱۳۹۲
بنام دادار هستی
مکث کوتاه بر فصل های گذشته بنده
۱۲ حمل ۱۳۹۲
ای رهگــذر
با نگاه بی انتــهایت به عـمق تک تک حروف و واژه هایم بنگر
و آرام آرام مرا همراه با این صفحه ورق بزن…
و بعد به رسم روزگار مرا و نوشته هایم را به دســــت فــرامــوشی بـسپـــار!
بیست و چهار سال قبل از امروز با گذشت ۱۵ روز از بهار ۱۳۶۷ هجری شمسی در یک خوانوده روشن فکر و دانش پرور در قریه ده شهر ولسوالی شغنان ولایت بدخشان پا به عالم هستی نهادم که مرا امین الله نام گذاشتند. به نسبت اینکه من فرزند میرزمان فرزند عبدلامان فرزند محمد امان هستم، کلمه مقدس امان را در پسوند نامم علاوه کردم و بنام امین الله امان در بین دوستانم شهرت دارم.
روی هم رفته، باگذشت از فصل شش سالگی دوران طفولیت، در سال ۱۳۷۳ با اراده فامیلم جهت ادای فریضه اسلامی و کسب تحصیل اولین قدم را در لیسه ده شهر بر چرخ دورانی دانش گذاشتم و با پشت سرگذاشتن دوازده سال گردش چرخ، فراز و نشیب های زنده گی بالاخره در سال ۱۳۸۵ شهادت نامه این کانون علمی را مفتخر شدم و با سپری نمودن آزمون ملی معارف با کسب ۲۶۴ نمره از ثمره دوازده سال تحصیل در رشته استخراج معادن، دانشگاه پولیتخنیک کابل جهت ارتقای دانش فنی و حرفوی رهسپار ادامه تحصیلات عالی این دانشگاه شدم. نظر به موقعیت اساس و استراتیژیکی این کانون در نتیجه در بهار ۱۳۹۱ بحیث دیپلوم انجینیر از رشته مذکور سند فراغت را حاصل نمودم و اکنون در یکی از موسسات داخلی کشور مشغول انجام وظیفه هستم.
بابه کلان هایم از دیر زمان علاقمند خاص بر نوشته های غنی وبا ارزش شاعران بزرگ چون حکیم بزرگ ناصر خسرو بلخی بودند که آثار آنها را با دست قلم های خویش به تحریر در آورده و میراث بسا ارزنده معنوی را به ما گذاشتند. من از ایام طفولیت آوازه های شیرین طرز خوانش شعر به شکل فولوکلوریک پدر کلان بزرگوارم را گوش میکردم و به ذهن دارم و با مطالعه دست نوشته های با ارزش ان در دوران مکتب باکلمه های چون رويدادهاي تلخ و شيرين زندگي، انديشهها، عواطف و احساسات آشنایی مقدماتی پیدا کردم و با مطالعه بیشتر دانستم در طبیعت یک فضای تخیلی است که آنرا فضای شاعران ویا شعر و شاعری مینامند. هر چند تنها این کلماتی هستند که من میدانم ، بیشتر از آن برای تحلیل این نکته ها و داخل شدن در آن کاریست مشکل.
باید به عرض برسانم چون: شاعر نقاش زبر دستي است كه خوبيها و بدي ها را مجسم مينمايد و شعر، در لغت بمعني دانش و فهم و ادراك است كه سرود، سخن و چكامه نيز خوانده شده است و در تعريف آن گفته اند كه: كلامي است موزون و مقفي كه داراي معني باشد، برداشت های سطحی از روزگار، جابجا نمودن کلمات با هم، دردامنه از تخیل، حساسیت، اندوه یا شادی، عاطفه، ترحم ، عشق یا نفرت و… نمی تواند به طور جامع و مانع پدیدآورنده شعر باشد. شعر الهه ای بسیار بزرگ ، زیبا، پرشکوه است که هر کسی را به بارگاه خود نمی پذیرد. می توان دایره الهام پذیری خود را گسترش داد، می توان به دانش خلق شعر به طور تئوریک دست یافت، اما به زحمت می توان شاعر شد.
اکنون چون این همه عوامل حلقات زنجیره در پیشرفت راه شاعرانه من هستند، من وظیفه کلیدی علاقه خود میدانم تا با سعی و تلاش هرچند گذشت از آن کاریست دشوار ولی در نهایت مقام توشه گیر شاعران را آز آن خود کنم. شاعری مقام با عظمت و والا ایست با این همه جوانب منطقی و حقوقی نیست که این مقام والا را باخود شریک کنم ولی چیز هاییکه از رساله های بابه کلانم یاد گرفتم و روزگار نامراد در فضای تخیل کوچکم به من آموخت، میخواهم باهرنامیکه دوستان عزیزم می پسندند، خدمت شان تقدیم کنم.
شاعری چوی موی شکافیست موی شکافی هنر کیست؟
من که موی را نشــــــــــــــکافم هدفم شــــــــناسیست
من و بهار
بهار آمد بیا هــمدم دم با جام بنشیـــــــــنیم تبسم شاد و خندان گوشه خوشنام بنشـــینیم
ز سینه غصه بر آریم به دل آریم شــــادابی به باغ عشق وصل صبح، رخ گلفام بنشینیم
شگوفه غنچه گل عطر شبنم از سحربنـــگر لب جوی پای بر افگن دل با کــام بنشــینیم
شب نوروز مهتابی همه پیوسته مدهوشــی خمار و خواب بر چیده کـــنار بام بیشــینیم
چمن حیران می خندد که بلبل نغمه میخواند بیا ای دوســت دوش گل دم آرام بنـــشینیم
خروشــان آب می آید خیال آسوده برتن نه سرود و ساز و آواز سوی ساحل شام بنشـینم
پرنده پر زند هردم به مهوای محـــبت هـــا نوای عــــشق میــخواند شنو پیــغام بنشــینیم
درآن باران بوی صبح رویم صحرا گل درتن به زیر ســـــایه الطــاف گـــل دوام بنشــینیم
به کوی یار گذر کردن درین فصل خراباتی جمـــال ناز او بینــیم و تا فرجام بنشـــینیم
نسیم صبح نفس آرد بتن ما را حیات (امان)
بخوانیم حمـــد بی پایان براین انعام بنشـینیم
دامان مادر
دور از دامان مادر زار و حـــیران مانده ام همچو گل پژمرده در کنج بـــــــیابان مانده ام
من مسافر تشنه ذکر و دعایش هر ســــــحر بـــــــسته با زنجیر غـم آواره گریان مانده ام
بال و پر بشکــــسته پروازم نمی آرد مراد بلبل نالیده بســــــــــمل فکر بســــتان مانده ام
شــــمع مهرش همت قلبم چراغـــان میکند لیک من بشکسته در وصل شبــستان مانده ام
آن که لطفش نغمه شادی سراید در خـیــال از فراقش بغض و نالان بی خـــیالان مانده ام
در بهارن فــــــصل شادی دور از دامان او همچو برگ زرد پاییز بر درخــتان مانده ام
دامنش گـــــــهواره خواب و خیال و دلنواز از بعیدش روی سـنگ افگارواحزان مانده ام
ذهن من در وصف او بشکسته دایم ناتوان حکمتش همچون فرشـته دیده برهان مانده ام
نغمه گفتار او شیرین تر از عـــــــرش خدا
کی به مقصد میرســم درکنج حیران مانده ام