سردار محمد دوست
بیوگرافی مختصر سردار محمد دوست
ارسالی علی بیک سالک
۱۴ حوت ۱۳۸۹
سردار محمد ولد دوست محمد در سال 1959 مطابق 1338 در ناحیۀ تژمای قریۀ سرچشمۀ ولسوالی شغنان ولایت بدخشان چشم به جهان گشود. در سال 1966 مطابق 1345 شامل مکتب لیسۀ رحمت شغنان گردید ودر سال 1978 مطابق1357 ازین لیسه فارغ گردید. او درین سال بار نخست پای امتحان کانکور به ولسوالی شغنان کشانیده شده بود، وبا 8 تن دیگر از شاگردان ممتاز این لیسه بعد از سپری نمودن مؤفقانۀ امتحان کانکوربه بورس تحصیلی خارج ازکشورمعرفی گردیدند. سردار محمد دررشتۀ اقتصاد زراعتی درسال1979 به اتحادشوروی سابق اعزام گردید، ابتدا کورس مقدماتی را در اکادمی زراعت شهر گورکی جمهوری بلاروسیه سپری نموده وبعدآ در سال 1980 مطابق 1359 درشهر تاشکند ازبکستان به تحصیلاتش در رشتۀ فوق ادامه داده تا اینکه در سال 1985 مطابق 1364با اخذ دیپلوم به درجۀ ماستری عازم کشور عزیزش افغانستان گردید.
سردار محمد بعد از بازگشت ابتدا دروزارت زراعت در ریاست عمومی پلانگذاری استخدام گردید ولی براساس اوضاع مغشوش وپرطلاطم کشور، اوناگزیر، در یکی از ارگانهای نظامی کار را می پذیرفت، لذا اوترجیحاَ سارنوالی نظامی را قبول وبعداَ در ولایت های کابل، بدخشان وولایت بلخ ایفای وظیفه نمود. در سال 1998 به کشور پاکستان مهاجرگردید، ویقیناَ مانند سایرمهاجرین در مهاجرت روزهای دشوار را پشت سر گذشتاند. در سال 2003 دوباره به وطن عودت نموده ودر یکی از مؤسسات خیریه در ولایت بدخشان استخدام وتا کنون در بخش زراعت درین دفتر مصروف خدمت میباشد. سردارمحمد دوست که به حقیقت دوست مردم خوداست، بر علاوهء شخصیت علمی وتحصیلی اش دارای کرکتروالای انسانی بوده، روحیه همکاری وانساندوستی پیوسته بصورت واضح دراعمال وکردارش بمشاهده میرسد.
موصوف دارای ضمیر مصفا واحساس قوی درونی بوده که این خصوصیت بعضاَ وی را وادار به سرودن قطعات شعرونوشتن نظم ونثرادبی می نماید. لذا موصوف به شعروادب علاقمندی زیاد داشته، شاعر حرفوی نمیباشد ولی بصورت اماتور کماکان نوشته میکند . او هنوز متعلم صنف نهم ودهم مکتب بود که یک تعداد اشعارغزل گونه را نوشته میکرد ولی بد بختانه وقتیکه غرض ادامۀ تحصیل به خارج کشور میرفت اشعارش شکارحوادث گردید.
مرحلۀ دوم فعالیت های ادبی اش درسالهای 1369-1378 در ولایات بدخشان و بلخ صورت گرفت، یعنی محترم دوست دوباره به شعروشاعری آغاز نمود ، ولی با تاسف ودریغ باید گفت وقتیکه به مهاجرت عازم پاکستان شدند نوشته هایشرا در مزار شریف نزد یکی از دوستانش میماند، اما وقتیکه دوباره به وطن عودت کرد از کتابچه بازهم درکی نبود. اواین بارهم تمام آرزوها، احساس وعواطف ریخته شده روی کاغذ نیز، که تراوشهای فکری وعصارهء قلب پاک ومملو ازعشق دوست بود، مانند گلهای پرپرشدهء خزان به خاک یکسان شد. واحسرتا ودریغا که آرزوهای هزاران هموطن شریف ما مانند آرزوهای آقای دوست به ثمر نرسیدند، ولی یقیناَ آرزو باقیست.
مرحله سوم فعالیت های فرهنگی اش درایام مهاجرت در پاکستان صورت گرفته است ونوشته هایش خوشبختانه در دسترس قرار دارند، که اینک نمونه ء ازاین فعالیت هارا خدمت دوستان تقدیم مینمایم.
با عرض حرمت
مناظره ی زمین و انسان
درعذابم من ز کردارت بشر
زنده جان از دست تو اندر خطر
رحم کن برحال من ورنه اخیر
پس پشیمان میشوی ای بیخبر
بشر! من چه کاری نا سزا کردم بگو؟
بهر عمران تو خم گردید کمر
حق زیستن من ندارم در زمین؟
اینقدر نفرت که داری ازبشر
زمین ! حق زیستن را توداری ای عزیز
لیک طبیعت را مکن خونی جگر
میزنی بم بر سروهم پیکرم
درفغان هستم؛ نگر؛ شام و سحر
انسان ! من بدامانت گل افشانی کنم
میکنم رویت گلستان از شجر
از زمین خاره گلشن ساختم
تونمی بینی به این چشم بصر
زمین: قدر زر را زرگر میداند یقین
از کجا داند زدنیا بیخبر
گر نباشم؛ خود تواصلآ نیستی
از وجود من تو هستی بهره ور
زمین: گاه خطابم میکنی مادر وطن
می سرایی شعرها با کروفر
گاه توصیف از طبیعیت میکنی
گاه ازمعادن کنی وصف دگر
باز با راکت به قلبم میزنی
میزنی بم بروجودم سربسر
جنگ تو سودی ندارد جز زیان
میکنی آخر توخودرا در بدر
گاه جنگل را کنی قطع یک سره
گاه حیات وحش زظلمت در خطر
دودهای گونا گون پخش میکنی
بر طبیعیت داده ای شر دگر
بنگراکنون توزدست کار خویش
آتش افزون کرده ی در بحروبر
آبها اندر زمین گم میشوند
خشکسالی ها نگر دردور بر
جای اکسیجن دریغ؛ کاربن گرفت
نرخ ماسک از نرخ چای افزونتر
با دو دست خود کفن کردی تیار
بهر خود ای زادۀ نوع بشر!
۲۶ فبروری ۲۰۲۱، اشکاشم-افغانستان
خوږنون بهار
څه وخت یکبارگه سهم خوږنونه ته ناږم خوجائینرد
څڤارفصلند جدا لذت اما بیده بهارینرد
بهارند ازفکټ مورد خوش،په پښته ستته مال پهید
شروع کن میسک ڎیڤداوت،کبن ڎیڤداوښائینرد
صدا تهژین زریځین کویته پښته جرنگست کښت
بلند گوئین تولو خښ چوږج،کوئینت دره ئینرد
سفید چترین مغوند سود چجارچ معاوم دره پیڅرد
چجارچ ڎیڤدند زریځ تیزدت ،بڅین ژازین ناوینرد
گلت بته ونی ،لو خوب بشهند دهقون ده جوږج خورد کشت
هزار دهرڎرد دوائین دهڎ،اما چهی فهمت دوائدینر
ڎری ازنهن
هرده نهن ڎید تو بیاڎ یم موجگهر سود تکه
لوخو ڎاڎجین موخله
خون دلتیره مو نهن جون موددوند چود غله
خوبټم ښرمنده
نهنخدمت چه موتیر قهرض نڤهرڎیم وه هدا
تر مه ملکم گدا
مهاجرم نست مه ملکند مو بی نیم پیسه
مردمردم بنده
توت هرید وز هرود زنده گی ساف تیرت تار
مورد خوراک زهرت مار
ټرم ازخدمت نهنت کنم څوند تگنه
خوبټ آخرگښنه
نهن قدر
مه دنیا تیر بالاتر،تو از نهن جون یه چیز مه فهم
ښبت میټ گر ڤه یه وم خدمتند، ڤا ید فکټ مس کهم
خوغله ست بیاڎ،خون دلتیریه توچود ُغله
تو کهل گرکش څوسوت دوندک،هرنهن دل درون ڤدغهم
اگروهښتت خومستندیر،تو ڎست یاپاڎ سوت دوند زهر
اول سهرنده نیوج تا ښوم،هرڅیمین نرید دوند نهم
اگرازنهن پرایندت یه لحظه توید پذارټ ڎر
وښت گوښت توید از وم تیر،قریب وم زارڎښچافت ازوهم
بلهندهمت نهندت،بلندقدرت،بلند عزت
توچیدندنهن څه ڤد،رُخ ید،تولوچیدند مدوم ټود شعم
خودل وزراست َتمردلوم،موندعبادتگاه مونهن پیڎجای
فدایم زنده گی وم جهت،خوشیرین جون وم جهت ڎهم
گاردن 2000/07/5
هجران مادر
در هجر تو دیده ها به گریان
شیرین تری تو مادر از جان
بنموده فلک مرا ز تو دور
در بند فتاده ام چو زندان
شبها بخیال توکنم سحر
در بستر غم چو مار پیچان
بیتو جگرم مدام خون است
در آتشم و کباب بریان
آن دست نوازشت کجا است
تا بر رخ خود بمالم هر آن
آن روز کجا ست بینمت باز
سر بر قدمت کنم قربان
در خوف از ان تورا نبینم
در زیر لحد روم پر ارمان
در وصف تو مام چند گویم
یکیست که گویم از هزاران
از درگه ات ای خدا چه خواهم
کن مشکلم پیش از آن تو آسان
کراچی 1999/12/ 29
هجران وطن
چه دوران آمده دور از وطن در غربت حیرانم
شده غم حلقه در گردن،گلونم پر به گریانم
ز استبداد جاهلها، شدم مفرور ز ملک و جا
بدهر غیر واویلا جگر خون و پریشانم
ز آغوشت فتادم دور مدام دلخسته و نا جور
به نا کس گشته ام مزدور بود خونبارچسمانم
شبی اینحا برایم سال ,چوماهی بنداندرجال
همیش مدهوشم وبی حال فقط در بند زندانم
به ملک خود گدا باشم،در هجرت پادشا باشم
گدایی را فخر دانم ،ازین شاهی گریزانم
بیادم گر شبی آیی، هماندم غرق سودایی
زدل بیرون شود آهی ،شگافد سنگ خارانم
کراچی مزدهم شهراست ،تماشاگاه لب بحراست
ولی بیتوبمن زهراست،گو یی دردوزخستانم
درهجرت زندگی غم دان،نبینی یک لب خندان
دلم درغم شده پنهان،زعشقت ای بدخشانم
اگرلاهوریا پنجاب کراچی است یا ورزاب
اگرکیوبیک یا کولاب،به من کشمیرشغنانم
بهشت عنبرین من ،تو زیبا سرزمین من
به دنیا بهترین من،منم جسم ووطن جانم
بدامانت سپارم جان ، ندارم به ازین ارمان
بود( دوست) درغمت نالان،تویی تخت سلیمانم
16/12/1999 شهر کراچی پاکستان
خوږنون ملتقدارین
بلا خوږنون درونند یټچ ڤراد شچ از ڤراد نوزینت
اگرداد کښت نصحت،پڅ نایتی چستت از خوداد کلتینت
مزاق چیدت،نذیرلوڤدت،خوشی ڤد هرطرف دایم
نسود پیڎا شچرد ملکرد ییار تا مردمین شندونت
خوشی جایت فکټ جایین شچ انجوڤج ملتقدار
هوا دوندرد وه انجوڤج از خوداد حاضریو داد نوزینت
وه څن تر مهک دیڎد تر چید جریمه کښت تاوون زهزد
اگر ده یرد نه ڤد وند مال ،مږیج از ایلگه ئین خمبینت
نغوږد بیگونه ئین گهپت نه قوم فهمتت نه همسایه
څه یاڎد قشلاق درون تیرت تگاڤ یکبارفکټ لږځینت
کلونین گهپ نغښت نستت خو دلتیر یاش جولون کښت
دوینتت، زینتت ، آزارڎید ،خو تپچاق هر طرف پرڤینت
ده ها یاش ست تلف خوږنون درونند، ید فکټ خود چوږج
ده خیلند توید داکتر زر بدخښونیڅه مس جمبینت
خڎای مه ڎید دسهج قومت دسهج همسایۀ نافهم
یو دښمن دلته کښتت از ڤراد زینتت جگهر ورڤینت
نه ازپروردگار ښاجت،نه از قومت نه همسایه
وه ڎست هرچیز څه یاڎد کښتت خومردم هرطرف چرخینت
بنهست مولا دسهج اولاد دعا کن دوست سحرت ښوم
یو دښمن گهپ نغوږدت ازخو بازو از بنټ نښفینت
1999/11/16 کراچی
خوبټ فهمی
یه لحظه از تو ڎرڎهداو،نست آسون خوبټ فهمی
دقییم گرنه وینت از تو، موجسم بیجون خوبټ فهمی
وزونم از موژیوجښ خوب توفهمی یت کنی پنهون
ڎوانگښتیرته کهدند خیر سود پنهون خوبټ فهمی
یلهڤ وختیڅته هرکارټ پتت پرڎه چیداو بافت
اما عشقند نهون کاری لپټ ویرون خوبټ فهمی
تو جهتم ښهپرک رهنگتیرچه ِټد وزازخوپهرت بال
امیڎجن څیم قتیرچس ترمو،نست موندجوون خوبټ فهمی
اگرهروقت څه سهم بیمار،ضرورت نست مورد داکتر
موڅیم یودند توڅیم تیر ڎاد،وزوم درمون خوبټ فهمی
توعشق چوږج هرمودل رهزت،مه کن ازده رهز پیتون
ازآباڎ چید، ویرون چید، لپټ عصیون خوبټ فهمی
وزون (دوست)آخرژیوجښ میسرسودتورد وصلت
چرا دنیا تی هرچیزند یست دوزون خوبټ فهمی
2000/09/27 کراچی
پوندبنهسچ
ای ڤرادهرتابکی مهش پوندبنهسچ انسون ِڤه یهم
غیرت بیگونه رد تاکی سرخمت بیجون ڤه یهم
تاڅه وختیځ من منت توتومهش بینرد رواج
پوند ئیوت چیزاڤین فک هرطرف لالون ڤه یهم
مهش فکټ ئیوټ ڤرادهمت مدوم در قصدهم
ازیه نهنهمت چیزرد غرق اینت اون ڤه یهم
لاف ڎهڎهم ښهیجنهمت از فکت گهپین اگه
تا څه وخت خونا بظاهرباطنندنادون ڤه یهم
یکدیگرپیڅرد جغهمت یا گریبونین ته چُست
تا بکی نای تیرنڎفڅهمت ڎست تر بون ڤه یهم
لاف ڎهڎهم از صداقت،پُردلین ازگنده گی
تا څه وختیڅ کینه دلت غرق صد عصیون ڤه یهم
غیبتت شیطونی سوڎج مهشرد عمل ازراستی
تا بکی ڎرازقرونت یا ڎر ازفرمون ڤه یهم
دښمنردهم مهش مطیع ات دښمنِ جونهم ڤرارد
چیزاڤین بی غیرتت صاف دوند بی ایمون ڤه یهم
گربنسهم پوند، دڤښتک نست پوندیکدیگررد
تا بکی بیر از سرک، مهش دوند بی ایمون ڤه یهم
یکدیگرڎمتیر نیستاوت بگیر ڎهداو بهس
تا څه وختیڅ خون ته تښنه یت قصت جون ڤه یهم
دوست از مولا طلهب تا مهش درون ڤد یکدلی
تا څه وختیڅ پاڎ پبیرت در بدر،انسون ڤه یهم
2001/02/28 کراچی
در مورد مرحومی عزیز جان که توسط قاتلان حرفوی در عالم مهاجرت درمنزلش در پیش چشمان قبله گاه اش به شهادت رسید. منظومه در حقیقت از قول پدر نگارش یافته است.
ای دل بکن فریادها، آرام جانم رفت رفت
آن نور هر دو دیده ام از دیده گانم رفت رفت
شمع چراغ کلبه ام، خاموش گردید یک نفس
تا ریک شدهرچهارسمت، ماه زآسمانم رفت رفت
دروازۀ امیدها شد بسته از بخت بدم
آن غنچۀ نو رسته ام از بوستانم رفت رفت
گل در شگفت گردید نو،خشکید یکدم بید رنگ
بویش نا شامعه از گلستانم رفت رفت
مرغ امیدم ازهوا افتید یکدم بر زمین
خالی حالا جای مرغ از آشیانم رفت رفت
او بود با من همسفر، رفت و مرا تنها گذاشت
دلبندو دلدارم چرا از کاروانم رفت رفت
درد دلم را با قلم آرم یکا یک در سخن
وای عسرتا در جسم من، نیمی ز جانم رفت رفت
زیبنده نیست این زنده گی ، دانم ولیکن چاره چیست
نیمی ز عمرم ای خدا با عزیز جانم رفت رفت
ای( دوست ) با دوستت بگو داری عزیزان دیگر
دانم خوشی ها یکسره ز عصر و زمانم رفت رفت
2000/07/4 کراچی