معظم روستا

 چند پارچه شعر ازمعظم شاه(روستا)-ارسالی ظهوری

rosta خدیر ایام (جشن بزرگ) یا نوروز باستانی و عنعنات سن

معظم روستا شاعری خنده برلب اشک برچشم

 

hussainiنوشته  حسینی حسنیار شغنانی

ترانتو- کانادا، ۱۱ حمل ۱۳۹۰

 خلیل جبران، به معرفی شاعر خنده بر لب و اشک بر چشم بپردازم .

ای شاعران ،

شما که روح این دنیایید،

شما که فاتح شده زمانه اید،

شما روزی بر قلبها حکومت خواهید کرد.

هرچند که خامه من برای قلمزنی در باره معظم روستا و شخصیت او قاصر است، اما با پوزش زیاد بخود اجازه میدهم با این گفته زیبای جبران سالها عجب با سرعت یکی پی دیگری گردونه زمان را  با شلاق عمر گذران به جولان می آورند. فلک انسانها را چون سنگ فلاخن از یکجا بجای دیگری حواله میکند.

من روستای گرامی را سالهاست که میشناسم، اصلا در یک روستا بدنیا آمدیم در همانجا بزرگ شدیم. روستا در سال 1335 هجری خورشیدی مطابق 1956 میلادی در ناحیه کرنج ولسوالی شغنان ولایت بدخشان در یک خانواده نمیه کارگر و نیمه کشاورز بدنیا آمد. سال 1342هـ.خ. / 1963 میلادی شامل مکتب شش صنفی شغنان شد. بسال 1348 خورشیدی  1969م. مکتب شش صنفی را به پایان رساند، و در سال بعد مکتب شش صنفی به لیسه ارتقا یافت. معظم روستا به سال 1354 از لیسه رحمت شغنان شهادتنامه فراغت را بدست آورد، و به سال 1355 با سپری نمودن کانکور شامل دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه کابل گردید.

روستا بسال 1358 با بدست آوردن دیپلوم لیسانس از دانشگاه کابل فارغ گردید، و در جریان همانسال در وزارت اطلاعات و کلتور تقرر یافت و مدتها در پستهای مختلف در وزارت مذبور مشغول خدمت بود. مدتی هم در اداره شبعه آژانس خبر رسانی “باختر” ایفای وظیفه نمود. در سالهای اخیر قبل از رویکار آمدن حکومت مجاهدین بحیث مدیر نشرات تلویزون محلی بدخشان منصوب گردید. جناب روستا را سالها ندیده بودم، سال گذشته (2010) سفری به دیار عزیزم داشتم و روستا را دیدم. همان روستای صمیمی و مهربان.

نامردمی زمان او را کمی بزرگتر از سنش جلوه میدهد. وقتیکه حرف میزند، بیشتر پی میبری که تا چه حد مهربان و خاکسار و صمیمی است. کمتر حرف میزند و بیشتر میشنود. وقتیکه از خودش حرف به میان می آید صورتش سرخ میشود، دوست ندارد که از وی و کارهایش و سرودهایش در حضورش تمجید کنند.

روستا در جوانی عاشق دختری شد، اما پدر دختر اجازه ازدواج با دخترش را نداد. به دلیل اینکه:

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر       عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم (1)

جناب روستا در تمام قالبها از غزل تا رباعی، مخمس و شعر آزاد و … شعر میگوید.

در سالهای اخیر در صحنه شعر آنهم در عرصه غزل کمتر کسی را میتوان سراغ داشت که با وی بتواند رقابت کند. شعر روستا فقط شعر نیست، شعر او بازی با کلمات نیست، بلکه شعر او تجسم پاک و مقدس تبسم و لبخند است. آهی است که اشک چشم را می خشکاند. شبحی است که در روح خانه میکند، غدایش قلب و شرابش عاطفه است. روستا از تملق و چاپلوسی بیزار است. در شعر او بوی عشق و زیبایی، شفقت و مهربانی به مشام میرسد.

روستا خوب میداند که یک ساعت صرف عشق و زیبایی، با ارزشتر از یک قرن شکوه و عظمت بدست آمده ی اقویا از ترساندن ضعفاست. من نمیخواهم روستا را بهترین بهترینها بخوانم، و اگر او را یکی از بهترینها نخوانم نیز حد انصاف را رعایت نکرده ام.

آثار قلمی روستا عبارت اند از:

1 –   آفتابی از مغرب در تغافلخانه آینه،  2 –  برسریر عرش معلا، 3 –  مجموعه به نام شعرهای ناسروده، 4 –  مجموعه از شعرهای آزاد بنام صفر تحت جذر دارد.

معظم روستا حالا در شهرستان اشکاشم در چوکات اداره آموزش و پرورش مربوط به بنگاه والاحضرت شاهزاده کریم آقاخان مشغول خدمت رسانی به اولاد وطن میباشد. میخواهم این مختصر را مانند آغازش با یک گفته دیگری از جبران خلیل نقطه پایان بگذارم: شاعران مردمان غمگینی هستند. زیرا هرچه هم روحشان به اوج برسد، باز در هاله ای از غم محصور اند.

تصویر عشق

شـبـستـان وصالم اشـک باغ و گلشـن است  امشب         زبان شـعر من گـویا، بسـان سـوسـن است امشـب

فـتـاده  شاخه ی  شمـشاد  روی  بستری  از  ناز       برهنه چون عقیق سرخ و داغ و روشن است امشب

دو  دست   ناصـبـورم  بر تنش   مسـتانه   میلـغـزد   گهی بر دوش و گاه بر شانه گه برگردن است امشب

گـهی چون عشق پیچان بر قدو بالاش می  پـیـچـم         بـرویم  دسته دسته سنبل تر خـرمـن  است امشـب

گهی  بر پیکرش  با  بوسه  سازم عشق را تصویر      که عریانتر  ز شعرم  یار تنها  با  من است امشب

ز دسـتـش آنقـدر می خورده ام کـز غـایـت مسـتی         نه ام فکر گریبان  در سر و  نه دامن است امشب

درو دیوار خوشحال است، عیشت “روستا” خوشتر      سهیلت در  بر و مه پاسبان بر روزن است امشب

 

حرف دل

حــــرف دلــم هــنـوز هـــویـــدا نـگـفـــتــه ام           شعـــری کـه در دل است بـه لبهـا نـگـفــته ام

جــز وصــف خـال کـنج لبِ یک پـری رخـی          یک مصــرعـی به نـرگـس ِ شهــلا نـگـفته ام

آغـوش گـرم و خـوابـگۀ نــــاز مهـــوشـــــان           تــوصــیف کـــرده از شـبِ یـلـدا نـگــفــتـه ام

گـل هـای بـاغ وصـف نمـوده بـه صــد زبــان          از سبـــزه هـــای تشـــنۀ صحـــرا نــگــفته ام

از هــودج و تــجــمل و محـــمل مــدام وقــت           گــفــتم ولـــی ز حســـرت لـــیــلا نــگــفته ام

ازچـــشـــــم انـتــظــار بــه ره مــاندۀ کـــسی            حـــــرفــی بپــاس مـــرهــم دلـهـــا نـگـفـته ام

تبخــاله بستــه بــرلبِ ، لب تشنـه گــان شـوق          من ایـن سخـن بـه سـاحـل و دریـا نـگـفــته ام

بــوئــی ز درد و رنـــج بـه شعــرم نـبرده راه         صــد حـــیف از احــتیــاج و تــمنــا نـگــفته ام

از یــاس و درد و رنـــج خـــود و مــردمِ دیــار      شعــــری قـــــبول حضـــرت درگــاه نـگـفته ام

پـــر گـــفته ام  بــه وصـفِ بتـان لـیک ای دریغ      حـــمـــدی بـــه شــــانِ خـــالقِ یـکـــتا نـگفته ام

ای اشــک داغ نقـــشِ خجـــالت ز رخ بشــــوی      زآن عـــذرهــــا کـــه در دل شبـــهــا نـگـفته ام

 (1)     برگزیده از اشعار استاد شهریار. 


لبخند ته توشَندېن تے څه یاڎد وهڎ ته ښِکَفڅېن

روزهایے جوۈنے ېن دے نَږجهد نه وِژَفڅېن

یکبار کو یه لبخند مو بروی ڎه فُکݑ خېزاند

ویڤ زارڎ ښِچئف لهک خو بغیتے ندی څِرفڅېن

استاد معظم شاه “روستا”

از فیسبوک: Aamina Salimi

۸ اگست ۲۰۱۸