رحیم داد رحیمی
بیوگرافی آخوند رحیم داد “رحیمی” شاعر بزرگ شغنان
نوشته نازنین جاهد
۴ سنبله ۱۳۹۱
رحیم داد رحیمی در سال ۱۳۱۴هجری شمسی در روستای زیبای « ده شهر » شغنان متولد شده است. او در خانواده ای متدین ، کریم الطبع واهل فضل پا بر عرصه وجود نهاد. پدرش نورمحمد و برادرش حق داد مرد فاضل وعارف روزگار خود بود که به سبب حسن کتابتش به عنوان خوشنویس توانا مشهور حدود خود گشته بود.
رحیم داد رحیمی که دوران کودکی خود را در میان روستائیان صمیمی و خونگرم شغنان در کنارکوه افسونگر پامیر”شغنان” گذرانده بود همچون تصویر برداری توانا خاطرات زندگانی لطیف خود را در میان مردم مهربان و پاک طینت روستا و در حریم آن کوه سحرانگیز به ذهن سپرد. او نخستین شعر خویش را در بیست وپنج سالگی به زبان شغنانی سرود. بی شک سرایش این شعر، گواه نبوغ و قریحه شگفت انگیز او بود.
رحیم داد رحیمی شرح حال دوران جوانی خود را در اشعار شغنانیش بسیار زیبا، تاثیر گذار و روان به تصویر کشیده است. طبع توانائی رحیمداد رحیمی توانست اثر بدیع و عظیم« مواد مخدر» را به زبان مادریش بیافریند. او در این منظومه بی همتا در خصوص دوران جوانی خود در روستای شغنان سروده است:
یم څرهنگ رونق ڨرادهر یڎچ ایکم دورﯜن خراب غصـپ چود افیون خڎای مردم خیالات تر شراب
بنگت افیونت شراب ُ هرهڤیر دهڎ هــــــــــــالکین غـوله هینرد نقص ایمون کودکند ویڤ معغز خراب
ییوخو ژاو پرڎ ید به تریاک کوتره وم یهست خرهغ ییوته لوڨدموند نیست ایچیزڎ سهم ورویه ڨهم شراب
ثاو مغوند بچه وینم بوتل وی تر بت خـــــوبته ژازد نهله مهشرد یم دوا فــــــوک وخته لوڨین ید خراب
بعضی مردم ڨیــــــګه جیڨ لپ لپ کنین هر ناشکن پیښت قتیر وم خینته لوڨین نڨودهم مـــــــهش کباب
ای ڨرادیک مورد ته لوڨین نیست غرمبه هرتو ژیڨ بچگله وهغینته چهچه ته لــــــــــــوڨین از خو باب
کپورین ڨیسین پی هرقه نَه بولـــــــــــیدر ییو څه ڨید تر خـــــــــرغ سهوهم تماشا هر سوالند هر جواب
گرڅه ڨید عقلت تمیز دوند لو خو بچه خهر خو کهل مه سه هر ښـــڅ لهڨ همیښه ید تو کار لب نا ثواب
باید اول لوم خو پڅ مهکین تو ایــــــــــــکدیڨین اچذ توند تو کار اول قلـــــــم دوم تو چیس تر هر کتاب
ای “رحیمداد” توند پی دیڨین چیرتو مهلو کین قرار
قوم تونوزینت کیښت نيمُو یا از تو داد یا ازتو باب
تاریخ نشر در ویب سایت سیمای شغنان: ۴ سنبله ۱۳۹۱
دیگر
جائیکه صــــــلح باشد محتاج جنگ نیست در پیشه عدالــــــــــت گرگ و پلنگ نیست
این رسم این رواج که در کــشور من است حتی که در قلــــمرو و هندو فرهنگ نیست
ای دوستان جمع وطن مــــــــــــــتحد شوید دررسمیات دین مقدس دو رنـــــــگ نیست
لعل هرچه وزن خویش نمایان کند به سنگ اندر بهـــــــای لعل گران ، قدرسنگ نیست
رندی که می ز ســــاغر ساقی چشیده گفت این مستی شــــراب ز تریاک و بنگ نیست
باید که باز من چه به اصــــــــل سخن روم از صــــــلح دوستی به نگاهم قشنگ نیست
جنگ و جدل تبائی اهل وطــــــــــــــن بود ای قـــــــــــــهرمان پای فقیران لنگ نیست
در دین پا ک مــــــصطفوی روزه و نماز این جا مقام مـــــــــسند توپ و تفنگ نیست
توفان جهل گر چه تلاطـــــــــــم بود فزون کشتی نوح بیم حـــــــــراسی و ننگ نیست
ای بینوا ” رحیمی” تو رخ سوی قبله کن تیری دعـــــای بنده ز جوشن خزنگ نیست
تاریخ نشر در ویب سایت سیمای شغنان: ۴ سنبله ۱۳۹۱
اشعار ولایی
عمق تعلقات دینی و توجهات مذهبی خانواده و نیز شخص آخوند رحیم داد رحیمی به حدی است که عشق به ائمه اطهار علیهالسلام در بسیاری از اشعارش عینا هویداست:
یارب بحق ذات خـــــــــــداوند کبریا یارب بحق پنج تن پاک بـــــــــــــــا صفا
با حرمت رسول بروز قــــــــــیام عشر با حق لافــــــــــــــــتی علی یعنی مرتضا
بخشاه گناه بنده عاصــــــــی توئی کریم با حرمت حـــــــــــــسین و شهیدان کربلا
یارب مراد جمله محبان دهــــــی بلطف با حرمــــــــــــــــــتی جمیع امامان مجتبا
یارب بحق آدم و نوح نــــــــــــــــبی تو بـــــــــــــخشا گناه بنده تو با روی اصفیا
با حرمت خلیل به اهزار لـــــــــــطف او با حــــــــــــق آب زم زم با روضه صفا
یارب بحق حضرت موســــی بکوه طور با حرمت عصــــــــــای ویش گشته اژدها
یارب بحق روح مــــــــــسیحا بر آسمان فی الجـــــــــمله با تو تکیه نماید التجا
باحرمتی جمیع ملائک به عرش و فرش با حق جبرئیل بود پــــــیک مصطفا
با حرمتی جــــــــــــمیع بزرگان دین تو با زخم هـــــــــــا ی مرهم با درد ها دوا
ای ذات پاک ، مـــعذرتم را قبول کن هر صبح و شام است “رحیمی ” در التجا
ویژگی سخن
مرحوم رحیمی روح بسیار حساسی دارد. او سنگ صبور غمهای نوع انسان است. اشعار رحیمی تجلی دردهای بشری است. او همچنین مقوله عشق را در اشعار خویش نابتر از هر شعری عرضه داشته است. در ایام جوانی گرفتار عشق نا فرجام ، پر شرری می گردد و دل در گرو عشقی نا فرجام می گذارد.
ای دوست بعشق تو چنان زار و نــزارم
گیسوی سیاهی تو ببردست قــــرارم
با ناز خرامان صنما رنجه بفــــرما
روشن بنما از رخ خود کبله و تـــــارم
بیچاره ” رحیمی” تو مـشوعاشق خوبان
این عشق مجازی نبود هیچ بــکارم
اما این عشق زمینی بال پرواز او را بسوی عشق نامحدود آسمانی می گشاید:
مرغ بی بال پرم حــیف که کـــــــاشانه کجاسـت دام انـــــــدر عقبم بسته و آن دانه کـجــاســـــــت
مستــــی باده ی شوقیــــم ولـــی سـاغــــــر کـــو از کی پرسیم که آن ساقی مـــــــسـتانه کجاســت
گل در آغوش به کف ساغر پیمــــــانه ی عشــق طرز مجنون شدم ای دوست که ویرانه کجاسـت
شــــــادی عمـر ندیدیم به یک نیمه ی جــــــــــو کــــــــنج مـــاتم بـنـشـیـنـیم کـه غمخانه کجاسـت
مــــــوج دریـا بنگـــر، اسـت مرا نـقشه ی عمـر جان بـجـــانـان بسپــــاریم که جانانه کـجاســــت
عــــاقـــبت رفتــــن از این دار فنـا جـــای دگــر بایدش فهـم نماهیـــم که آن خانه کجـــاســـــــــت
ترک لــــذات جهــان کن تو “رحــیمی” ز هوس جـــــــستجو دار که آن عــاقل و فرزانه کجاست
مرحوم رحیمی در زمینه های گوناگون به شیوه های متنوع شعر گفته است شعرهایی که در موضوعات وطنی و اجتماعی و تاریخی و مذهبی و وقایع عصری سروده، نیز کم نیست.
مهاجر نور چشمی مـــــا، باز به میهن ات بیا است وطن چو دل گشا، باز به میهن ات بیا
میهن توست یاورت ، یارو نــــدیم و چاکرت نیست هنوز بـــــاورت، باز به میهن ات بیا
گر وطنی تو راغ شد ، مــــــــادر خسته داغ شد طفلک در ســـراغ شد ، باز به میهن ات بیا
گروطنی توجرم وخاش،کن توبه میهن ات تلاش تابکی چنین فراش ، باز به میهن ات بیا
گر وطنی تو کابلی ، نیـــــــست در جیب تو پلی موی سرت چو سنبلی ، باز به میهن ات بیا
گر وطنی تو از مزار ، ناله مــــکن تو زار زار چون گل سرخ هر بهار، باز به میهن ات بیا
مرقد شاه اولیا ، میدهد قـــــــــــــــــــــــــسم ترا خاک مزار توتیا ، باز به میهن ات بیا
گر وطنت ز مشرقی ، بهر وطـــــــــن چرا دقی گشته جهان چی رونقی ، باز به میهن ات بیا
گر وطنی تو پکتیا ، هم وطـــــــــــنی تو رهنما رسم و رواج جابجا ، باز به میهن ات بیا
سنگر و توپ جبه ها ، کرده خــــــراب هر کجا کی بودش چنین روا ، باز به میهن ات بیا
قوم یهود از عـــــــــــرب ، آمده در وطن عجب وادی به وادی تشنه لب ، باز به میهن ات بیا
گفت”رحیمی ” این سخن، نکته ی چند در وطن گوش کنید پند من ، باز به میهن ات بیا
تاریخ نشر در ویب سایت سیمای شغنان: ۴ سنبله ۱۳۹۱
دیگر
ای بدنیا مایل و از حق گریزانی چـــــــــــرا در کم و بیش و طن مانند میزانی چــــــــــرا
چشم و گوش و دل تورا دادست خدائی دادگر با چنین اسباب دانش خیلی نادانی چـــــــــرا
ای “رحیمی” بینوا عمرت بسر خواهد رسید این سری مویت چنان برفی زمستانی چــرا
دیگر :
رهبر مرد وطن در پی بیــــــــــگانه مرو باش بیدار ولــــــــــــی در پی افسانه مرو
خدمتی جمع وطن طـــاعت سر بسته بود باعث لقمه ی نـــــان در پی هر خانه مرو
کشورانی که در او صـــــلح نباشد بگزار باده ی ناب مــــــخور در پی مستانه مرو
تیغ عریان جفا، رنــگ شد از خون غریب سپری عـــدل بسر کن ، پی غم خانه مرو
من که مجنون صفتم، دامن لیلا بکـجاست تو که هوشــــــــیار زمانی پی دیوانه مرو
ای فدا کار وطن عدل کن و ســـــــعی نما بلبلی باغ چمن در پـــــــــــی در دانه مرو
لهجه ئی غیرت افغانگی ز دســــــت مده شمع در انــــــــجمن و در پی پروانه مرو
گرتراعشق وطن نیست مرنجان دل خویش گــــــــــــر ترا جان نبود در پی جانانه مرو
ای”رحیمی” که ترازنده ی جان است وطن دُر صـــاف است وطن در پی دُر دانه مرو
تاریخ نشر در ویب سایت سیمای شغنان: ۴ سنبله ۱۳۹۱
وی اشعار شاعران را به قالب مخمس درآورده است که نمونه آن را از حافظ شیراز در این جا ذکر میکنم:
مخمس
ای عزیزان بجــــــــــهان عمر گذر میبینم هر زمان تیر اجــــــــــــــل مد نظر میبینم
مرد و زن جملگی درخوف و خطر میبینم این چه شوریست که در دور قـــمر میبینم
همه آفــــــــــــاق پر از فتنه و شر میبینم
چند اندر پی دنیا بدوند نیست بـــــــــکام عالمان بی عمل اند مقصد شان جــا ومقام
علم توحید نــــــگویند به خلق هیچ کدام هر کسی روز بهی می طلبد ازایــــــــــــام
مـــشکل آنست کـــه هر روز بـتر میبینم
همگی خلق عجب حـــیف بدنیا بند است جمله در فکر زرومال چنان خورسند است
هنر مردم جاهل همه مــــکر و فند است ابله هان را همه تربت زگلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جــــــــــگر میبینم
اندرین دور قمر جمله شده تــــسبیح خوان هر وطــــن بی سر و پا گشته بعالم چندان
نیست یک شخص زسادات کند نطق و بیان اسپ تازی شــــــــده مجروح بزیر پالان
طوق زرین همه در گردن خــــــر میبینم
محرمان پرده عصـــمت بدریدند ز سر روی بازار بصـــد ناز و نزاکت که مگر
نکنند شرم ز شوهـــــــــر نبرند نام پدر دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همـــــــــــه بدخواه پدر میبینم
طفل بی مهر نه احوا ل زمادر دارد هیچ کس لطف ومحبت نه به خواهر دارد
مختصر هیچ کسی پند نه باور دارد هیچ رحــــــمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پــــسر میبینم
ای ” رحیمی” تو به هنگام درو نیکی کن دست رس نیســت ترا دانه جو نیکی کن
از لباســـــات بدن کهنه و نو نیکی کن پند ” حــافظ” بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از گنج و گوهر میبینم
تاریخ نشر در ویب سایت سیمای شغنان: ۴ سنبله ۱۳۹۱
سرانجام خورشید حیات رحیم داد رحیمی مرد سخن و آفتاب زندگی سرزمین بی بدیل شغنان پس از هفتاد سال تابش پر فروغ در کوهستانهای پامیر زمین غروب کرد. اما او هرگز نمرده است زیرا اکنون نام او زیبنده روز ملی شعر و ادب شغنانی ها است ونیز در ممالک حوزه خاروغ تاجکستان شهرت مخصوصی دارد. سالروز وفات آن شاعر و عارف بزرگ ۱۵ حوت سال ۱۳۸۴ است. در آنروز پیکرش بر دوش صد ها تن از دوستدارانش تا مقبره مربوطه محل (رهزین) حمل شد و در جوار پدرش و سایر افاضل ادب و هنر به خاک سپرده شد.
دوستان دل شکــسته و حیرانم عــــــمر بگذشت و من نمیدانم
من چه کـردم به عمررفته خویش ای دریـــــــــــــــغا عجب پشیمانم
روزگارم گــــــــــــــذشت بیکاره دور افتاده مـــــــــــــــــــا زیارانم
برگ عمرم عجـــب خزان گردید غنچه ســــــــــــان در غم بهارانم
من نکردم طـــــاعتی شب و روز هر نفس در گـــــــــناه و عصیانم
از دوچشمم چواشک ریزان است چـــــــــــــون بدل تیره ابر نیسانم
وای از آن روزمــرگ در پی من من بفــــــــــــــــــکر خیال حیوانم
عمر ناپایدار من چـــــــــــی متاع رفت اکنون به نــــــــــرخ ارزانم
روزگارم به حــــــــــال من گرید من به احــــــــــوال خویش خندانم
با چنین کار هـــــــــــــای بیهوده لایق مــــــــــــــــــــــپتلای زندانم
ای خداوند بـــــــــــی نیاز احد بشـــــــــــــــنو این ناله ها وافغانم
شرمسارم زکرده ی بد خویش مغفـــــــــــــرت کن مرا که نادانم
نفس اماره کـــــــــرده محبوسم کـــــــــــــــن رهایم خدای سبحانم
شهوت و قــــهر گشته پرده دل با چـــــــــــــنین کرده ها مسلمانم
تخت و تابوت من بــخاک برند گــــــــــرچه اسکند ر و سلیمانم
پند عبرت بـــــــــگیر از دنیا عاقبت زیر خـــــــــــــــاک پنهانم
جسم نازک بخاک پـــــاک شود قالب روح پــــــــــــــــــاک ایمانم
شکر الله بوقـــــــــت جان دادن کن تو جــــــــــــاری زبان بقرانم
کن شفاعــــت تو یا رسول الله کـــــــــــــلب درگاه کمتر از آنم
ای خداوند تو ذات یــــــــکتائی من ترا دانـــــــــــم و ترا خوانم
گر بمعشر مر ســــــــوال کنند کلـــــــــــــــب کلبان شاه مردانم
زان سبب نام من ” رحیمی” شد حمد گــــــــــوئی رحیم و رحمانم
تاریخ نشر در ویب سایت سیمای شغنان: ۴ سنبله ۱۳۹۱
رحیم داد “رحیمی”
۱۷ اسد ۱۳۹۱
رحیم داد یكی از شاعران و خدمتگاران شغنان است كه مدت ها در تعلیم و تربیه فرزندان این سر زمین زیبا زندگی خود را سپری نموده است.
رحیم داد متخلص به رحیمی فرزند نورمحمد فرزند یار محمد در سال ۱۳۱۴ هجری شمسی در قریه ده شهر ولسوالی شغنان بدخشان، در یک خانواده ی دهقان پا به عرصه وجود نهاد. پدرش ملا بوده وشاگردان زیادی در همان وقت و زمان تربیه نموده و آنها را به کسب علم تشویق نموده است، معلوم است که در این زمان در ولسوالی شغنان مکتب رسمی ئی وجود نداشته بود. رحیمی در سن هفت سالگی شروع بخواندن و حفظ قرآن کریم نمود و بعدها کتاب های متنوع شاعران خراسان زمین را بخوانش گرفت. چون چهارکتاب، دیوان حافظ، پنج گنج، گلستان وبوستان سعدی باید یاد آور شویم که قرآنکریم را نزد ملاهای آن زمان آموخته است. رحیمداد “رحیمی” یک شخص غریب وطن دوست، رحم دل و مهربان بود، او عمر عزیز خود را در خدمت مردم و اولادهای شان صرف نمود.
رحیمداد “رحیمی” علاقمندی خویش را در سال ۱۳۲۴ هجری قمری در بیان شعر و سرودن اشعار زیبا که از عمر بیست و سه سالگی بود آغاز نمود و شعر های گوناگونی را در عرصه های ادب، معارف، محبت، مخدرات، وطن ، مذهب و زندگی شخصی خویش سروده است که در قالب های شعری مخلتف و اوزان مختلف عروضی مرتب شده اند.
رحیمداد “رحیمی” بعد از خدمات فراونی که به مردم و اطفال دیار خود در عرصه علم و دانش نمود، در سال ۱۳۸۴ هجری شمسی پانزدهم حوت، یوم پنجشنبه در ناحیه تیروذار قریه ده شهر ولسوالی شغنان ولایت بدخشان به سن هفتاد سالگی چشم از جهان بی وفا فرو بست و رخت سفر به عالم جاودانی نمود.
رحیم داد رحیمی سه پسر بنام های استاد حلیم فارغ دارالمعلمین شغنان، نسیم داد فارغ از دانشگاه تخاراز تعلیم و تربیه و حق داد “رحیمی” فراغ التحصیل زراعت بغلان اند.
ای مـــــرد وطن تیغ سیـــــاست بکجا رفت
پیـــــــکان عـــدالت ز هدف خیل خطا رفت
اسکــــندر و جـمشید فـــــــریدون زمان کو
آن تــخت ســــلیمـان که در شهر صبا رفت
شــــــداد که دعــــوی خــــدائی بنمــــــودی
گویا زجهان رفت که بی صدق وصفا رفت
یــــک باغ ز یاقـــــــوت بیاراست چنانــــی
از امر خدا کنده شد و سوی سمــــا رفــــت
نمــــرود به شاهــــی نجـــــفش کرد ستمـــا
مرگـش زمگس بود پرید و به هـــــوا رفت
ای مرد وطن گوش کن هنگامه ی شــورش
این زمزمه ئی ما و تو در چین ختـــا رفـت
امــــــروز به کـــــــمر همت مـردانه ببندید
دشمن به شکـست آمد و با جور و جفا رفت
ای صـــلح و مـــحبت تو بگو مرد وطن را
چون اهل تو دارنده صــــد تاج و لوا رفت
ای مرد وطن عـــــــالم سفلی گــذران است
خوشبخت همان مــرد که در شهر بقا رفت
مسکین”رحیمی” به تن ات عالم اقباح است
آزاد شــــــــــد آن مــرد که از دار فنا رفت
تاریخ نشر در ویب سایت سیمای شغنان: ۲۳ اسد ۱۳۹۱
مرغ بی بال پرم حــیف که کـــــــاشانه کجاسـت
دام انـــــــدر عقبم بسته و آن دانه کـجــاســـــــت
مستــــی باده ی شوقیــــم ولـــی سـاغــــــر کـــو
از کی پرسیم که آن ساقی مـــــــسـتانه کجاســت
گل در آغوش به کف ساغر پیمــــــانه ی عشــق
طرز مجنون شدم ای دوست که ویرانه کجاسـت
شــــــادی عمـر ندیدیم به یک نیمه ی جــــــــــو
کــــــــنج مـــاتم بـنـشـیـنـیم کـه غمخانه کجاسـت
مــــــــوج دریـا بنگـــر اسـت مرا نـقشه ی عمـر
جان بـجـــانـان بسپــــاریم که جانانه کـجاســـــت
عـــــاقـــبت رفتــــن از این دار فنـا جـــای دگــر
بایدش فهـم نماهیـــم که آن خانه کجـــاســـــــــت
ترک لــــذات جهــان کن تو “رحــیمی” ز هوس
جـــــــستجو دار که آن عــاقل و فرزانه کجاست
تاریخ نشر در ویب سایت سیمای شغنان: ۱۷ اسد ۱۳۹۱