قاضی اثر
دل نوشتهای به مناسب ارتحال ملکوتی استاد قاضی “اثر”-اسحاق مقبل
اثر قاضی ” اثر”
ارسالی: زنجیر عائل
۱۴ می ۲۰۲۰
ای وطن لوم مو خږنۈن تو-ت عجب خُشروی یے زار
یم موجۈن دایم تو جهت ݑۈد ات تلۈڎۈن ار کڅار
مردمېن کشمېرات اس پاریس ستاوښ لپ کِېین
وُز ته خږنۈن بیدے لۈڤ اُم هم بدخښۈن ات مزار
چوږج” ظهوری” اس وی تعریف ات وُزاُم خیچݑ نِغښُت
هم قلم تیر شعر لۈڤج ات هم خوزڤ تیر ڎاڎج شعار
تو-ت عجب فارُم وطن تو-ت روی دنیا مورد بِهیښت
اس خو صورت اس خو آب ات اس هوا یت بے غبار
فک ښڅېن ېن توند دوایے ته فُکݑ نقره جناو
هم گه، هر واښ ات وښه توند دارے یت فکݑ بکار
پِس بهارئݑ شیگ گلک وئڎ گهل ڤه لپ گلگوندے ڎید
بلبل ات قُمبهن ته لۈڤېن شادےغلبېل نِست قرار
ښهب ته سۈد ښِربیج ته بُربُر کِښت ات “نوجو” نهی نوازد
زارڎ ته پرکیږد جۈن ته مست کِښت ته تا ستخون ته کار
چښمه یېن اس کوه څه خهفڅېن پاک ژنج دستور سفېد
یهخ جناوېن لپ شتایت قند جناو شیرین زار
اس ایۈمېن ،روزه دارے یت عید قربۈن بهت ایۈم
خیر چزون اند باج کنېن ات کاچے پیځېن خیر پے چار
وِیڎِچَک ښڅ چلچلک کښت ات رِږۈڤېن شرشره
وېڤ صدایند خوڎم تویئست، سېن تو څېمېن پر خمار
اس خُراکېن چود مردم گلفنجۈن ات خوم نگول
دسگه کِریهر اندے ېن مومق سرښته چود مڎار
اس وے مردم دېد ات نښتید ات وے سورېن ات خوشے
فک مزاقېن ات نظیر شینتاوتے سېن سردچار
“قاضی” یرد لۈڤ اُم “اثر” دستورگه سۈد ات شعر گه نڤشتا
نشر در “سیمای شغنان”هم ڦراد “سرور ” تو کار
۲۰ حمل ۱۹۹۹، فیض آباد-افغانستان
کنم شکوه چنان از دست دېڤ ڤرث
بهر وخت ات زموْن از دست دېڤ ڤرث
غرفچت تؤذ پی مردم کوْم نه لهکچؤږج
نه ریذج ذندوْن هه جوْن از دست دېڤ ڤرث
بهارازثور اته جوزا خبر لوْڤد
شتارثک اردهم کښوْن از دست دېڤ ڤرث
کرؤښ ات ڤیڅکین هرجاره ارښڅ
نه ییو لوْم ات ذیوْن از دست دېڤ ڤرث
ذدېنین میږځ خذای کښت مغفرت وېڤ
چبین پیڅ تېر وزوْن از دست دېڤ ڤرث
ڤرادک سیجبین رقچدهم وېښچ
چروْږج لپ ناتووْن از دست دېڤ ڤرث
نه رېذج خسپښت خلاص مس سذج غرمبه
زغارجوېن تا رښوْن ازدست دېڤ ڤرث
یی چندث نست مښارجن کهی کلیښڅک
یو بای مس ناتووْن از دست دېڤ ڤرث
اگرجنت څه ڤد، چرمک نسیب ڤد
خذای جوْن مهربوْن از دست دېڤ ڤرث
شفرچک سذج اتته توښپک فریووْن
هه مولا ذهذ اموْن از دست دېڤ ڤرث
برنج ات گؤښت څه ښینت مردم ایوْم کښت
فکث پیر تا جووْن از دست دېڤ ڤرث
غلوْم حضرت آشی لشک مښ
هویج خښپهندی نښوْن از دست دېڤ ڤرث
چسیت ذیس سال مسلموْنېن حکومت
“اثر” داد ات فغوْن از دست دېڤ ڤرث
این سروده به تاریخ3/5/1381سرایش یافته است
ای پڅک لاله مغؤند ید اس گلستوْن اند مو یاس
اس می تمؤس ات هوا ته اس بیهبوْنند مو یـــاس
وز، پلاچم ڤد، اما کاتب مذستم ست قـــــــــــلم
رهنگ اته قاغذ قتیر ید اس نیستوْن اند مو یاس
ار مو سردل حرف اته نقطه څه ڤد ڤرثم رنؤښت
موسفیدم، طفل دستؤر اس دبستوْن اند مو یـــــاس
چس! څراوم مس چراغدوْن قالب اند ثهوم تلوْ
تېرڅراو اس مجلس ښوْم غریبون اند مو یاس
زڤتیم خیلک قرار ات ار مو دل دنیا انده گهپ
تا قلم دستؤر قلم ذهم اس قلمدوْن اند مو یاس
گا یی گل پهرک تیر نڤشم گا یی قاغذ تیرخو خهط
گا یی ترباغ بلبلین خیز صبح مردوْن اند مو یـــاس
کهی اکدس یار ادی یکبار مو دل زنده یو کښت
یا دی نی قربوْنی چیداو عید قربوْن اند مو یاس
چس څرهنگ آسته یکث شعرم تمه ارد لوْد اس اثر
تا بشهند ښایهم خو زڤ ښیداو قرآن اند مــو یـــاس
شوخی با زبان
این سروده از زبان یک شخص الکن در پرده سرایش نظم گرفته است
یارم از خانه برون شد به لب گوشه بــــــــام
همچوماه شبک چهارده با نازو خــــــــــرام
چَ چَ چشمش که به من خورد واشارت بنمود
لُ لُ لالش شدم وخشک بماندم به تـــــــــمام
زهزه اش زد تِ تِ تیرم چِ چنان از نــاوک
رُرُ راستم بدلم زد نَ نگفتم که ســــــــــــلام
رَرَ رفتم ز خود آخرمَ مَ مدهــــــــوش شدم
گُ گُ گفتم خ خ خشکم ب بلرزید انــــــدام
ش ش شب کردم وگفتا:که بگو:بازچه شب؟
م م من شکوه ز هجران ک ک کردم زایــام
خ خ خندید و دگر گفت: که ای بیـــــــــچاره
گ گ گفتم چ چگویم که د دل با تو غلام
ج ج جانم ت ت تب دارد و گشته س س سسـت
ب ب بردی ص ص صبرم ل ل لب خشک بکام
ق ق قدم چ چ چنگ و پ پ پست و لاغــــــــر
خ خ خـــــــوابم رر رفتست ن نـــــــدارم آرام
گفت: دیگر چکنم: گفتمش ای یار عـــــــــزیز!
ی ی یک بـــــــــوسه تو پخته کند صد دل خام
ز ز زلفت ز ز زنجــــــــیر به پا کرد مـــــــرا
ر ر روزم ش ش شب شد ش ش شب شد ش ش شـــام
ف ف فکرم ر ربودی “اثر” عقل کجاست؟
م م مستم س س ساغر بده و هم ج ج جـــــام
برق غیرت
ای که ناخونت زخون من حنا پیچیدو رفت
بوی مشک کاکلت هم در خطا پیچیدو رفت
تا به امیدی که بوسم از لبت قند خیال
مستیی چشمت به قلب من جفا پیچیدو رفت
سرخی رخسار تو گل را خجالت می کند
زان سبب گردی لبت آب بقا پیچید و رفت
از حسادت مردم چشم رقیبان گل نمود
خار حسرت هم به دورش پابه پا پیچیدو رفت
عمر ما رفت و جوانی شد به سر در آرزو
راز عشق نا تمامم هر کجا پیچید و رفت
آن بت زنار در گردن مرا زنار کرد
در کنشت و دیر و مسجد خانقا پیچید و رفت
تا به قدرم آن زمان دانست و جویا شد ز حال
این تنم را در کفن شاه و گدا پیچیدو رفت
گر چه مارا رنجش خاطر بود درد فراق
دامن وصلت برای من دوا پیچید و رفت
کشتی بشکسته دل غرق طوفان بلا
شد توکل برخدا از نا خدا پیچیدو رفت
بته خارم تو چون گل نیست مارا نسبتی
جز که رمزی آشنایی در وفا پیچید و رفت
حلقه بر در میزدم تا دید حالم چون گدا
دست بر رویش کشیدو با دعا پیچید و رفت
برق غیرت جوش زد خشک و تر من پاک سوخت
مشت خاکستر “اثر” گشتم فنا پیچید و رفت
مــا تشنه آبیم و پی نان یکـــــایک
مرهون به هر سفره و خانیم یکایک
چون مرد مسافر به سفر رفته زخویشیم
اندر پی بیگانه روانیم یکایک
هرکس به مردادی دل خود غرق به سودا
بیهوده پی سود و زیانیم یکایک
سرما زده گانیم که از آفت پاییز
پرپر شده از باد خزانیم یکایک
درمرکز این دایره خـــــــط مدور
موهوم خیالات جهانیم یکایک
از نیک و بد خویش نداریم خبر هیچ
ازخود شده بیتاب و توانیم یکایک
سر رشته این تار شد از دست رسا گم
خم گشته سروپای کمانیم یکایک
در پای خطا گم شده سرمنزل مقصود
حیرت زده کنج غمانیم یکایک
خود کرده چه درد است دوا هیچ نه دارد
ما در پی تیمار زمانیم یکایک
رازی که به گوش دل ما گفت صبا لیک
نشنیده حقیقت به عیانیم یکایک
از عدل تو شد قامت من خاک زمین بوس
چون حلقه در کوفته گانیم یکایک
چون شمع ضیا سوخت “اثر” لذت پختن
زین شعله ندیدیم و چه خامیم یکایک
سیل خروشنده
ای آب روان از کمر کوه گران خیز
ای سیل خروشنده به صد شور و فغان خیز
در قهر و غضب آمده و چرخه زنان خیز
ای آتشک از ابر سیاه برق زنان خیز
یا همچو شرر از دل خس شعله زنان خیز
رنگ چمن و گلشن ما سوخته بریان
هر سو نگری آ ب به بیراهه پریشان
دهقان ز چه رو توپ و زره دارد و پیکان
گشتند مسلح همه تا بیره دندان
در کشتن هم نوع بشر تیر زنان خیز
تا زاغ سیاه چهره در این باغ عیان شد
هر دامنهْ گل گل رنگین، خزان شد
هم دختر امروز وطن خیره سران شد
بی برقه به هر کوچه رخی آب روان
ای باد موافق ز افق نهره زنان خیز
از مشک ختن می وزدم بوی ندامت
هم رنگ شفق خون بود روی دیانت
چون خنجر تیز است زبان سوی ملامت
هر کوه وکمر غرق به زانوی خیانت
دردیست که از جان همه پیر و جوان خیز
در گونه مامور وطن فسق عیان است
قحطی شده در مندوی، بازار و دکان است
این فعل حقیقت اجل کم بغلان است
” چیزی که عیان چه حاجت به بیان است”
کاتب توهم از رشوت دالر به فغان خیز
فساد اداری که زحد خیسته بالا
تزویر و فریب است و غلط کاری رسوا
نه رحم کند و حسن نظرحاکم اعلی
خونابه چکد از قلم شاعر و دانا
بر حکم توکل تو از این بحر غمان خیز
از رنج دل خسته بیچاره چه گویم
شرح شب ایتام دل آزرده چه گویم
این جمله به حق باشدو من عیب نه جویم
با چشم خرد خیره و بی راهه نه پویم
ای مهر درخشنده به شب پرده دران خیز
گر آمر و مادون همه در غم پول است
نی در پی قانون نه در فکر اصول است
تفتیش و نظارت همگی غول و جهول است
بی واسطه بی نام و نشان مانده خمول است
ای مردمک دیده تر گریه کنان خیز
ای دزد رباینده کمی شرم و حیا کن
ای قاتل اطفال دمی ترس خدا کن
ننگ است تجاوز تو کمی فکر به جا کن
قاچاق مخدر زکجا تا به کجا کن
ای تیغ جفا بر سر ظالم زده گان خیز
شد راشی و هم محتکر و سود فراوان
برکاذب و بر کار غلط لعنت قرآن
هر باغ و زمینی که کند غصب قوماندان
در شرع نبی کار خلاف ره وجدان
ای خاین مردون از این گونه گمان خیز
هر قطره سرشکم به مثل ابر بهاران
آن دانه اشکی که به رخسار یتیمان
برخاسته فریاد بلندی که چو طوفان
از ناله گرگان و سگان کوه بیابان
اندر طلب طعمه به هرسو نگران خیز
هر گفته که سر می کشد اندیشه جانم
چون آتش سوزنده فتاده به جهانم
ای خامه به پای تو اسیر است زبانم
سرپنجه! تو بشکن قلمی فکر بیانم
ای نوک توهم مثل «اثر» از دو زبان خیز
در نامه اعمال به میزان عدالت
من خاین ملت به سری دار نویسم
فساد اداری که به هرگونه روان است
جیب دل مخلوق خدا غارنویسم
ای کاش معلم شوم ودر جمع تعلیم
سرلوح ادب تربیه تکرار نویسم
بررهبری و کار کلکتیف اداره
برنامه شایستگی کار نویسم
چون مرهم اامید کنی زخمه ناسور
گر شرح دلی خستۀ بیمار نویسم
از خود طلب و خود سرو خود خواهی بزون شو
یک حسن طلب اجر تو بسیار نویسم
اسکان معارف که پر از درس کتاب است
نی مود نو فیشن بازار نویسم
از اهل معارف بود امید صداقت
بر کاتب همین مصلحت هر بار نویسم
گر جان دلم سوخت تمناس معلم
مانند شفق گرمی دیدار نویسم
همواره به تحصیل بکن درس لیاقت
نی اشک خجالت به رخ زار نویسم
گویم به تو اولاد من اولاد من و توست
چون رمز امانت به تو هشدار نویسم
“مقدار معلم ز پدر بیش بود بیش”
از عارف دانا به چه مقدار نویسم
هرگز نکنی منظرۀ چشم بد انداز
با عقل و ادب فکر و خرد چار نویسم
نیکو نبود ساز کنی بغض و عداوت
ای آنکه در خشم تو بسیار نویسم
رندانه بنه سر ته به بالین تفکر
تا وقت شفق چشم تو بیدار نویسم
انسان به انس نه با دیو جهالت
نه جامه و لنگی و نه دستار نویسم
پیوسته اگر فضل و کمال است ترایار
از شرم و حیا هم کمی گفتار نویسم
ما چون اثر آیینه بی گرد و غباریم
ای مردمک دید تو بیمار نویسم
من شاعر اگر باشم و اشعار نویسم
لعنت به سر آدم مکار نویسم
یا آنکه اگر خامه شوم نوک قلم قاش
با هردو زبان شکوه به اخبار نویسم
گر این دل من سخت بود وزنه سنگین
بر فرق سر تارک پندار نویسم
گیرم که شوم نشتر و یا خنجر فولاد
در دیده بدخواه وطن خار نویسم
باشد که شوم خط چلیپای تنفر
بر چهره منحوس ریا کار نویسم
در نامه اعمال به میزان عدالت
من خاین ملت به سری دار نویسم
فساد اداری که به هرگونه روان است
جیب دل مخلوق خدا غارنویسم
ای کاش معلم شوم ودر جمع تعلیم
سرلوح ادب تربیه تکرار نویسم
بررهبری و کار کلکتیف اداره
برنامه شایستگی کار نویسم
چون مرهم اامید کنی زخمه ناسور
گر شرح دلی خستۀ بیمار نویسم
از خود طلب و خود سرو خود خواهی برون شو
یک حسن طلب اجر تو بسیار نویسم
اسکان معارف که پر از درس کتاب است
نی مود نو فیشن بازار نویسم
از اهل معارف بود امید صداقت
بر کاتب همین مصلحت هر بار نویسم
گر جان دلم سوخت تمناس معلم
مانند شفق گرمی دیدار نویسم
همواره به تحصیل بکن درس لیاقت
نی اشک خجالت به رخ زار نویسم
گویم به تو اولاد من اولاد من و توست
چون رمز امانت به تو هشدار نویسم
“مقدار معلم ز پدر بیش بود بیش”
از عارف دانا به چه مقدار نویسم
هرگز نکنی منظرۀ چشم بد انداز
با عقل و ادب فکر و خرد چار نویسم
نیکو نبود ساز کنی بغض و عداوت
ای آنکه در خشم تو بسیار نویسم
رندانه بنه سر ته به بالین تفکر
تا وقت شفق چشم تو بیدار نویسم
انسان به انس نه با دیو جهالت
نه جامه و لنگی و نه دستار نویسم
پیوسته اگر فضل و کمال است ترایار
از شرم و حیا هم کمی گفتار نویسم
ما چون اثر آیینه بی گرد و غباریم
ای مردمک دید تو بیمار نویسم
یک خطۀ خوشنما است شغنان
خوش منظر و با صفا هواست شغنان
سر تاج بود به فرق پامیر
زیبا و چه دلرباست شغنان
پاک است و تمیز همه جمالش
چون گوهر پر بهاست شغنان
هرچشمه و آب او شفا بخش
بر درد و کسل دواست شغنان
کوه های بلند و آسمان بوس
سر در بر ابرهاست شغنان
هندوکش او چو تخت منبر
محراب نماز ماست شغنان
هر طفل کند به کوچه بازی
نسخ ادب و حیاست شغنان
مرد و زن و دخت نیک فرزند
کان خرد و حیاست شغنان
دارد شعرا مثال “چین”
در خاک “حسینی” جاست شغنان
می ریخت “عدیم” “اشک حسرت”
در عشق رۀ خداست شغنان
“درویشی” و یا “اسیری” باشد
در جنت “دلنوا”ست شغنان
ارواح “نصیری” و “رحیمی”
در عدن همیشه جاست شغنان
هر بنده خود خدا بیامرز
در مذهب مصطفی است شغنان
خواهیم به طول عمر “روشان”
یا “واقفی”، “روستا” شغنان
“نوجو” و ظرافت” کشاوز”
پر خنده و پر نواست شغنان
حقا که “ظهوری” است شاعر
“روشن” صبح باصفاست شغنان
استاد قلم بود “میهن دوست”
هم ” اسعد میرزا” ست شغنان
گر “نازلی” “کامجو” و” عارف”
از “احمدی” مدعاست شغنان
هم “ثابتی” در”امید” “پیمان”
“همدوش” دری سراست شغنان
“هادی” که جوان پر تلاش است
گویم به شرف رواست شغنان
از” سنگر” و “شاکری” نویسم
با نظم خوش آشناست شغنان
ز”اقبال حسام” به کلک توفیق
این تذکره رونماست شغنان
عمرش به دراز باد یارب
بدخواش به زیر پاست شغنان
تنها نه “اثر” به او کند فخر
دست همه در دعاست شغنان
تاریخ نشر در سیمای شغنان: 21 اپریل 2014