مقالات علمی و تحقیقاتی
بیوگرافی وحیدالله غالب
نوشته: جنگی بیک
۲۵ جنوری ۲۰۱۸
وحیدالله “غالب” فرزند خوشقدم “غالب” شاعر، داستان و مقاله نویس توانا باشنده ی قریه ده شهر ولسوالی شغنان ولایت بدخشان، افغانستان است که در سال 1366 در قریه ده شهر شغنان متولد گردیده است.
در سال 1374 هجری شمسی از ولسوالی شغنان به کابل همرای والدین بنا به وظیفه معلمی که والدین شان در کابل داشتند سفر نمودند، و به مدت یک سال کمتر در کابل زندگی کردند و بعد از سقوط دولت مجاهدین افغانستان, و تسلط طالبان بر افغانستان درسال 1375 هجری شمسی بنا به مشکلات نا امنی از افغانستان مهاجر شدند و عازم کشور همسایه پاکستان شدند.
درپاکستان به مددت 6 سال مهاجر بودند و زندگی را با غم و اندو دور از وطن سپری نمودند، در سال 1381 غالب دوباره به کابل بخاطر پیش برد مکتب برگشت که دوره ی ابتدائی را در قریه ده شهر ولسوالی شغنان در لیسه ده شهر, ثانوی را در کراچی پاکستان در مکتب (فاطمی اکادمی ) و (Aga Khan School, Garden) و پس دوباره لیسه را در ولسوالی شغنان در لیسه ذکور ده شهر به پایان رساند و در سال 1386 هجری شمسی در امتحان کانکور شرکت نموده با اخذ 238 نمبر توانست در پوهنتون بلخ در بخش ادبیات در دپارتمنت دری شامل تحصیلات عالی دولتی گردد .
در سال 2000 – 2002 کورس انگلیسی را در کورس IQRA TECH ICON در کراچی پاکستان تعقیب میکرد و در 28 اگوست سال 2002 سند این کورس را بدست آورد.
در بین سال های 2001 و 2002 مدرک کورس آموزش کمپیوتر را از آموزشگاه ی آسیا تیک از کراچی پاکستان بدست آورد است.
وحیدالله غالب بحیث I.T در شرکت های جهان تکنالوژی (JTC)، Green Zone ICT ، افغان بیسیم (AWCC) و ZTECH (ZOHAK TECHNOLOGY) کار نموده است.
غالب یکی از جوانان پر تلاش در عرصه ی فرهنگ دوستی بوده و همچنان شاعر و نویسنده پر تلاش است که خیلی از کتاب هایPDF وی در صفحات انترنتی دیده میشوند بطور مثال کتاب های آموزش کمپیوتر، اشعار و داستان های فارسی دری و شغنانی و رباعیات به زبان شغنانی نشر شده اند و قابل یاد آوری است که او اولین کسی در شغنان بوده که شروع به تدریس آموزش کمپیوتر نمود و از هیچ همکاری با جوانان در عرصه علم و هنر دریغ نه ورزیده است و امروز جای خود را در قلب همدیاران پیدا کرده و علاقمندان زیادی دارد و ورزش دلخواه اش بازی فوت بال و والیبال میباشند.
پدر
ریشه ی عمر عـــــــــزیز، آور ارمــــــان پدر است رهنمــــــای سخــــــن و جلــــوه ایمان پدر است
گاه چــــــــون مـــرد غـــــــریب و ز کلنگ و بیلش نان آورده حــــــلال و چه به وجـــــدان! پدر است
زحمـــــتی با عــــــــــــــرق و رنج و تحمـــل دارد دست هـــا آبله و مــــــــردک میــــدان پدر است
جـان بر کف نهد و مــــــی شود او یک ســــــرباز چشــــــــم امید مـــن و رحمت باران پـــدر است
زحمت و رنج زمـــان، چـــــــونکه کمان کرد قدش ثروت و مــــــــال ومنال، چرخش دوران پدر است
هـــــر که شد مرد کمال، صدر نشینی همه گان خــــــــــرمنی آرزوهـــــــــا، رهبر ِرندان پدر است
“غــــالبا” بخت همان بخت که پدر در آغـــــــوش
منظری این چمـــــــــن و جمله بُستان پدر است
سرباز وطن
ســـــــــــرباز وطن بر تــــــــــــو و دنیای تو نازم بر زحمت و بــــــــر خــــــــــــدمت والای تو نازم
از هــــــــر قدمت خاک چو توتیاست به چشمم بر چهره پر نــــــــــــور و تجــــــــــــــلای تو نازم
آمـــــــــوختم امروز که این عشق چه معناست بر سنگر و پوشــــــــــــــــاک، ســـراپای تو نازم
حیران بر اینم که چه عشق است و چه شوری بـــــــــر سینه ی پاکــــــــی تو و رعنای تو نازم
جـــــــــــان را تو نهی بر ســــر کف از بهر ملت بر عـــــــــــــزم و بر این مقصد اعـــــلای تو نازم
ســــــــــــــرباز شجـاع حارس ماوی من استی بر مـــــــــــالک و بر حـــــــــافظ و مولای تو نازم
“غالب” چه سخن گفته ی و راز حقیقت
بر حرف و بر این گفته ی برنای تو نازم
بد می آیدم
مـــــــــرد بد افـــــــکار بد می آیدم گفتنی بیـــــکـــــــــــار بد می آیدم
عــــــــاشقی را زیر پا هر کس کند کــــــــــردنش اقــــــــرار بد می آید
وحــــدت و دوستی اگر سودا شود از چنین افکــــــــــــــار بد می آیدم
تاج شاهی گر بدستی هر که شد این چنین دربار بــــــــــــد می آیدم
مـــــــرد بی انصاف و دامن گیر پول در وطن غـــــــــــــــدار بد می آیدم
نوجـــــــــــوانی چاپلوس و بی ادب هـــــــــر کجــــا بسیار بد می آیدم
اهــل دانش گر دو رو باشد مگوش گفتن اش خِـــــــــر وار بد می آیدم
راست گـــــــــــویم از فعال دختران گــــــــــــــردشی بازار بد می آیدم
دوست ناکس گــــر کند جان را فدا دوست بــــــــد رفتـــار بد می آیدم
دختری همســـــایه بالا شد به بام دیدنش هـــــــــــــر بار بد می آیدم
هـر که زن از شوهرش خواهد جدا اف! چنــــــــــــــان آزار بد می آیدم
گــــــــر جــــدایی آید اندر عاشقی عشق بی کـــــــــردار بد می آیدم
“غــــــــالبی” اوراق دارد گر کسی
متن بــــــــــر دیــــــوار بد می آیدم
!غرور بیجای تو
این چــــه دورانی؟ و یا من از بدخشان نیستم؟ یا تو افغان نیستی یا مــــــن ز شغنان نیستم؟
صــــــــــد سلامت میکنم اما نمی گویی علیک یا تو کافــــــر گشته ی یا من مسلمان نیستم؟
گل تـــــو بودی و چو بلبل من غزل ها خواندمت حال گل پژمرده است یا من غزل خوان نیستم؟
با امیدی همـــــــــــدمی هـــــا آرزو ها داشتیم با فــــــــریبت خـورده ام یا من ز کنعان نیستم؟
زاغ هــــــــر آن پـــر زند بالا رود زاغ است و بس یا تــــو مغرور گشته ی یا اینکه انسان نیستم؟
ای نگار آتشین، آتش مــــــــــــــــــزن دیگر دلم با تو عــــــــاشق نیستی یا مرد میدان نیستم؟
هر چه من “غالب” به دل دارم وصالی دوستان
شمع چــــــون سوزم ولی محتاج باران نیستم
ز عشق آموختم
روزی به عیال یار خـــــــــــــــود میرفتم گفتند گنا است
روزی به خیال یار خــــــــــــــود میرفتم گفتند صبا است
عشق آمد و یک سخن ز لب بر من گفت چون در صفت
چـــــــــون من به وصال یار خود میرفتم گفتند فنا است
این بود هــوس مرا ز عشق آموخته ام خوب سوخته ام
روزی به شــــــــمال یار خـــــود میرفتم گفتند روا است
اکنون نـــــــه بــــــــه این و آن کاری دارم نی باری دارم
چـــــــون من به سوال یار خود میرفتم گفتند جدا است
تاریخ نشر در سیمای شغنان: 8 فبروری 2015
سال نو مبارک باشد
چنان آمــــد نـــــــویدی ســـــــال، کـه سـال نو رسید جانی بود فــــرخنده هـــــر سـالت ز این بعد ای خــــــــــراسانی
مبارک باد آن روزی کــــه روزی اولـــــــی ســـــال است سعــــــادت باد به کامـــــــی تـــان و تخت و بخت سلطانی
چـــــــو خــــــــــــورشید بــاد تابنده درخشان، روزگارانت همه این روزهــــــــایی بعد گــــــــــــــذر گـردد به خندانی
زهی ســــــاعت زهی روزهــــا زهی ماه و زهی سـاله ها که صـــــد مشکل که صــــــــد دشوار گذشتاندی به آسـانی
قبول فــــرمـــــا ز مــــن ای دوست همین هدیه مبارک باد الهـــی رحمتت بــارد بـــــــــــــــر این دنیای انســـــــــانی
کنون “غـــــــالب” روان گـردد به آن راهی که تو خـواهی
نشانش مست و نامش صلح، بس! این است ضــــد ویرانی
زن مادر است زن خواهر و زن خانم است
زن آن حرفی تنهایی نیست که هر کس این بسر دارد زن آن پیراهنی هــــم نیست که هر کس دور بر دارد
زن آن مــادر زن آن خواهر که شوقی بال و پر دارد زن آن زن است که میدانم ز اخلاق شـــان و فر دارد
زن آن مــوجود هم مشمر که باید پخت و شستت کرد زن آن ســـــاده نگاهی است نه او این گوش کر دارد
زن آن مــوجود سالم است که در تاریک و ظلمت ها چنان دوستت همی دارد که هـــــوشش را به در دارد
زن آن مــــــــــــادر که می بینم ز غیرت دور بیدادی ز نقاشی خــــــــوبی خویش به هــــــر دلها گهر دارد
زن آن زیبا پری باشد چــــــــو مــادر یک فرشته شد زن آن کانی شمارم مـــن که در خود سیم و زر دارد
زن آن آتش چو سوزنده زن آن صـــــاحب چو بالنده ز الفت شاه توانت ساخت ز قهرش شور و شر دارد
به زن ابله بدی گوید و لیکن زن یـــــــک الهامیست سخن زشت بر زنان گــــــویی زیان و نقص بر دارد
چــــــــو زن زیبا شود مفتون کند مهرش تصاحب ها زن آن باغیست در جنت که با خـــــود این ثمر دارد
روا است گر کند “غــالب” صفات و وصف این زنها
که هر زن خواهر است مــادر و یا زن مهر پر دارد
خوشم می آید
حلقه دوره زبانی تــــو خــــــــــوشم مـــی آید شبنمی لعل لبانی تــــــــو خــــــــــوشم می آید
نرگسی تـــو دل مــــن کـــــرده اسیری دامش پسته ئی ســـــــرخ و زبانی تو خـوشم می آید
هـــر چه دانم همه در وصف تو کــــم می آیم داوری راز نهانی تو خـــــــوشم مـــــــــی آید
دیدن جلوه زیبای تـــــــو چـــــون مـرغ هــما دیدنی ابر کمانی تـــــــو خــــــــــوشم مـی آید
ســـــرو گلزار قـــــــدت تازه پنیرهـــم رویت قــــــــد چون سر و نشانی تو خــــوشم می آید
بوسه از چهره زیبای تو چـــون بخشد جــــان بوسه از ســـــــــرخ لبانی تو خــــوشم می آید
” غــــالبی ” طلعت زییا بستا چــــــــــون دانا
بینش و دید جــــــــوانی تو خـــــــوشم می آید