شکرمحمد غفوری
سرایشگر پاجور
نوشته: نوروزشاه همرزم
دوم جنوری ۲۰۲۳
بیان سوژه های ناب در کلام نحیف و واژه های طلایی میتواند تاثیر عمیقی در دل و جان مخاطب بگذارد و چون مقناطیس شنونده و خواننده را اطرافش جمع کند. این را نمیتوان رد کرد که زبان وسیله انتقال واژه ها و فهماندن مطلب برای مخاطب است اما اینکه چگونه گوینده زبان را با واژه های جذاب و دلنشین آراسته کند؛ کاریست دشوار و اندک مردمانی اند که میتوانند جذابیت سخن را داشته باشند. اگر این بحث را در قالب ادبیات و در خصوص شعر داشته باشیم حرف سنگین تر و بحث پیچیده تر خواهد شد اما کوتاه میتوان گفت که شاعران بازی با واژه را خوب بلد اند و با قالب ریزی آنها میتوانند سوژه های مورد نظر شان را طوری بیان کنند که نا خود آگاه آنرا در اوراق دلت ثبت کنی چنانچه آفریده بیت زیر مرا انگیزه داد تا در باره آفریننده اش چیزی بنویسم.
ژیله پوشان معاصر با لباس خارجی
کوچه فرهنگ مارا می تراشند کوژ و کژ
و یا میگوید
چه میشود که در آغوش تو نفس بزنم
و چند بوسه لبت فارغ از هوس بزنم
هر چند تاریخ سرایش این شاعر جوان و با استعداد نشیب و فراز زیادی ندارد و عمرش نیز بیشتر از دو و نیم دهه نگذشته است ولی سرودنش بیانگر عمرها تجربه ی سرایشگرییست. جوانی که موسیقی بخشی از لذایز زندگی اش است و شعر دارو درد تنهایی و مرحم قلب تیر خورده از خدنگ ناز. واژه های هر بیت شعر اش نمونهی از عشق و محبت اند و میگوید که این عشق بود که نام شاعری را ازآن من ساخت. بگذار اندکی خوانندگان را با زندگی این سرودگر مستعد آشنا ساخته و سروده هایش را بمعرفی بگیرم.
شکرمحمد غفوری فرزند میرحسین متولد سال ۱۳۷۵ه خ مطابق به ۱۹۹۶ میلادی زاده روستای پاجور – روشان ولسوالی شغنان است. موصوف مکتب را در لیسه پاجور جاوید به پایه اکمال رسانیده و بعد از سپری نمودن امتحان کانکور با قافله دانشگیان ولایت تخار همسفر میشود. از اینکه از خوردی با سرایشگری علاقه وافر داشت رشته دلخواهش را ادبیات دری انتخاب کرد. وی از ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۸ محصل دانشکده ادبیات دانشگاه تخار بود. میگوید:” از صنف نهم مکتب اندک اندک به سرودن آغاز نمودم و به زبان های دری، شغنانی و روشانی شعر میگفتم تا اینکه در دانشگاه بیشتر با شعر انس گرفتم و ماهیت شعر و شاعری را زیباتر دانستم.” غفوری با سه زبان بیشتر از یک هزار بیت سروده است و برخی از اشعار اش را بنام های قطره غزل، نردبان دوبیتی و رباعی و شعر پېغۈم آماده چاپ کرده اما نسبت مشکلات اقتصادی هیچ یک از آنها اقبال چاب نیافته اند. زبان غفوری تمثیل عصر نو دارد و از تشبیات کهنه نیز بی بهره نیست.
امیدوار همان حالتم که مردم شهر
صدای مان بزنند ماهر و فریده رفیق
می پرستم خال هندو یی که می زیبد ترا
سرمه ی چشم سخنگویی که می زیبد ترا
در بیت بالا ماهر و فریده بازی گران سریال از تشبیات جدید و خال هندو از نمونه های است که در کلام شاعران گذشته نیز استفاده شده است.
از لحاظ موضوع سروده های غفوری متفاوت بوده ولی بیشتر آنها عاشقانه اند. و قالب های گوناگون کلاسیک و جدید را نیز استفاده نموده که در نمونه کلام آن ذکر خواهند شد.
غفوری در جامعه اخلاصمندان زیادی دارد که اشعار و مقالات شان توسط آنها در همایش های گوناگون مناسبتی قرائت میشوند. و نیز در رسانه های اجتماعی از دریچه های متفاوت اشعار و سرود های اش به نشر میرسند که از این طریق غفوری با بسیاری از سرایشگران افغانستان، تاجکیستان و ایران آشنایی پیدا کرده و فعالیت ادبی می نماید. موصوف صنف یازدهم مکتب بود که برخی از اشعارش به زبانی روشانی در کتاب ستاره های شغنان”خږنۈن ښتئرځېن” چاپ شدند و همچنان عده یی دیگری با بیوگرافی اش در جریده “چراغ امید” نیز به نشر رسیده اند. امید اینکه روزی فرا رسد که آثار این جوان مستعد را به زیور چاب آراسته ببینیم.
شبیه منلگ
چه خوش به جاده خرامیده رنگ می آیی
پریش زلف شبیه ملنگ می آیی
هوای کوچه گرفتست رنگ مهتابی
مگر که با حس گرم و قشنگ می آیی
چه نغز بر تن تو جامه سیاه و سفید
و سوی خانه ما چون پلنگ می آیی
قرین می شوی و دل هجوم می خواهد
همینکه چابک و مست و زرنگ می آیی
تمام گوشه دل را سرور می پیچد
سراغ بنده که ای شوخ و شنگ می آیی
نبود نوع صفت تا کنون ز حسن شما
به چند واژه شعرم به ننگ می آیی
غفورے، 24/8/1399
یار دانشجو
قاصدا از من سلام بر یار دانشجو ببر
شاخه گل پاس عشق آن پریشان مو ببر
لای کاغذ هر سخن نقشیدم از مهر و وفا
لطف کن این نامه را پاکیزه و خشرو ببر
میفرستم راز دل را با تمام اشتیاق
تا به درب لیلیه با شور و هیاهو ببر
هوش کن واقف نگردد بابه دروازه شان
خویش را هشیار گیر و هر چه با آبرو ببر
سمت راست خوابگاه شان موسفید غرفه دار
شال آبی رنگ گیر و بر کمان ابرو ببر
خیر باشد چند چیزی را به پاس عشق مان
ساعتی یا لاکتی یا خاصه یک خوشبو ببر
موقعی برگشتنت شاید که می گوید چنین
بهر تسکین غفورے بوسه ای دارو ببر
غفورے، ۱۳۹۹/۸/۲۰
راه گم
نشود رفته ز من قسمت مردم بشوے
تا ابد لادرک و از نظرم گم بشوے
نشود بر سر من خط چلیپا بکشے
و براے دگرے همسر و خانم بشوے
نشود با هم ٔه جان نثارے با من
روزگارے برسد رو به تخاصم بشوے
بر سر عشق مرا باور بسیار ولی
نشود راه خطا رفته و راه گم بشوے
جاد ٔه عشق بسا پیچ و خمے ها دارد
هوش کن کج نروے گیر تصادم بشوے
غفورے، ۱۴۰۱/۴/۳۰
*****
در خاک وطن درخت حاصل مرده
اندر چمنش نهالک گل مرده
باغی که در آن صدای بلبل خوش بود
آواز کلاغ ماند و بلبل مرده
*****
ای چرخ دمی به میل درویشان گرد
باری رخ عیش آر و گردان رخ درد
گر مستحق نشاط شاهان باشند
تا چند امید ناتوان باشد سرد
*****
عید آمد و ایکاش کنارم باشی
گر امر کنم در اختیارم باشی
هر لحظه برای بودنت می نازم
شادم که همیشه افتخارم باشی
*****
تا چند دو چشم را به در بگذارم
اکناف زمانه را نظر بگذارم
تا چند نهم به سنگ صحرا دوشم
آن شانه ی تو نیست که سر بگذارم
*****
وطن از فقر دانش رنج دارد
ز تعطیلات خوانش رنج دارد
ازینکه باب ظلمت جانب خلق
به سرعت در گشایش رنج دارد
*****
به دانش تکیه کن اهل هنر باش
ز رقص چرخ گردون با خبر باش
نهال زنده گی را سبز گردان
و شاخ آرزو ها را ثمر باش
*****
جفا هایی خودت را مختصر کن
دمی از آشنایی قصه سر کن
کمی بر مهربانی ها بیافزا
غفوری را ز عشقت مفتخر کن
*****
چی میدانید ای اهل سخن مفهوم فرق خویش؟
چی نیرویی ترا تا انزوای عشق آورده ؟
تأمل بایدش آرے!
سراپا عقل باید شد!
سرا پا عقل باید شد ، چی ابزارے ترا بر پله هاے عرش بر کرده؟
کسی شاید ، کسی حتما، که سهم اش است در این
امر نیکوی صباحت زا.
تعمق کن!
تعمق کن به آغازین دوران سخن جویی!
تأمل کن که آندم هیچ ننوشتی و حرفی هم نبود از خوانش و دانش .
چه نیرو بود میدانی؟
بلی ! تردید لازم نیست.
فروزان است همچون شمع ، که نقش خیر آمیز معلم بود.
معلم بود، تا بازیچه های گند و بی مفهوم را در داد و تعویضش قلم بخشید.
و دنبالش ورق بر کرد و با اشک قلم درس الفبا گفت.
معلم بود!
معلم بود تا با قصه های ناب و شیرینش،
میان باطل و حق جهان تفریق بر پا کرد.
و یکسر از سخن هایش صدای مهر میآمد.
قلم میگفت و بی وقف از کتابت داستان آورد.
یقینت است ؟
یقینت است دورانیکه چیزی از خدا جویی ندانستی؟
و رنگ لال ها در انزوای رنج سر بردی.
نداستی که نازیبا و زیبای جهان را فرق ُچون باشد.
ولی فرجام حاصل شد.
که نظم زنده گانی با حضور خیر آمیز معلم بود.
*****
سازے پامیر
سازے پامیر، رقصے تاجک ار بدخښۈن اُم هوس
دهف اته تار ات رباب ات نهیے خږنۈن اُم هوس
راشت پکال پامیرے غهڅ رغزن جرأبېن وم پے پاذ
کلبڅېن ارقه تے یت کاکل، پریشان اُم هوس
کاشگه یه اس ریمل ات سرمه یته پودر وزانت
غل یِکه چرڅ ات یِکه بۈنجن څه ارزۈن اُم هوس
مه لڤ اس چاق دامن ات پنچابے یت سارے مُری
گلنگار کرته یته وم ساذه تنبۈن اُم هوس
نرجوۈنېن هند اته ایرانے غهڅېن خُش کنېن
گنج ویرۈنه غلث اَز، ماه روشان اُم هوس
شکرت اُم پامیرے یُم، پامیرے غهڅېن اُم قبول
مهر اته الفت فقط از چرخ دورا ن اُم هوس
غفوری ۲۰/۰۸/۱۴۰۱
تأری مس درک
هچ گل ته بی بهار نه بفت تأری مس درکه
عاشق ته بی نگار نه بفت تأری مس درک
هرچیز ته دل به ناحق زارث هوس نه کښت
هچ پیک ته بی خمار نه بفت تأری مس درک
هرڅاند مهر بین ذو آدم بشأند څه ڤوت
ژیوجښ ته بی کنار نه بفت تأری مس درک
عشق دأرذ خیلی زو، ضرور نست شرح ذأم
از گیر دام فرار نه بفت تأری مس درک
مه ُلڤ څرأنگ غفوری قتی عاقبت کو سأت
هچ کار ته بی قمار نه بفت تأری مس درک
شکرمحمد غفوری، ۱۳۹۹/۱۰/۱۰
رښېن زف رباعے یېن
نستم خبر ات جوانے دوران نوژؤد
شیرینے زنده گے به ارزان نوژؤد
باران بهار ڤد مو ارمان، افسوس
یم فصل گل ات هوای باران نوژؤد
آدم لپ اتأ، جهان ِته آدم گری قین
هر راست ُلُڤوج ِته مے زمان باورے قین
مم کانأ جهان ِتے فک زڤین تیز اما
دنیاے ابد، قضاء اته داورے قین
ای گل صفت از گل ات بهار مور مهلوڤ
خوهاهښ کنم از پق ات کنار مور مهلوڤ
ته دل دی مو مهر اته محبت تی نه ثود
افسانه گرم انتظار مور مهلوڤ
خږنۈنے شعرېن
ای گل تو وزۈن شربت شیرین تو زبان څه
خوږنۈن تو مکۈن څه
تئر غونج، سفېد پیڅ ، ڤروږېن گه کمۈن څه
خوږنون تو مکۈن څه
مخلوق جهۈن اس تو به تحسین فکه یاذېن
فک تر مو گه داذین
سُخ اس تو، تویت صاحب دس نۈم نښۈن څه
خوږنون تو مکۈن څه
باور کے نه ښُذج اُم اس اے یارث تو شکایت
جز نېکی حکایت
مردم فکه خُش اس تو مے وختت مے زمۈن څه
خوږنون تو مکۈن څه
خشروی فنه یت تو جناو یعنے بزېب نست
تت اهل فرېب نست
قربۈن تویُم تت دے بشهند پۈند تے روۈن څه
خوږنون تو مکۈن څه
پینځ بیت به مشکل تو ستاوښ چو غفوری
آخر ته مروری
مهرات ادب ات لطف تو نر ورد زبان څه
خوږنون تو مکۈن څه
تایدت
تایدت اما دے عاقبتت چرت ابار نذاد
دس تېزثت مو اس خو دل اندیر څرهنگ زناد
مهرات محبت اند تو دستور یے یار نه ڤد
چیز سُت سبب، څرهنگ طلسم ات چدۈم فساد
دایم تو زنگ ڤُد، تو قصه یت تو بیروبار
تایُم مسج نه چود تو څېمېنے خوذم نیاد
تت دښمنېن خبر قتے شچ تر جداییے خُش
آخر اگر تو زنده گے یکسر نه سُت به باد
ای ناروا خذاے خبث اس مو دل خبر
سینه ندے نست غیر تو مهرات تو عشق ُبلاد
احساس پاک ڤد مو هوس، غهڅ کهم نه ڤد
درواز تا رښۈن خو الی آخر ویاد
پینځ سال خاطره تو قتیر موند چرت دے ذه
اے ناجوۈن تابکی یُم ذر اس اعتماد ؟
یکبار کتاب عشق خبث ښاے خبث وزۈن
تت شانزده پاس ښېجن اته بیدی با سواد
خوشبختے تو رد څه فارت کے شکرت خو قسمت ارد
دو بیتے یېن
اگر دنیا فکث مردم نصیب ڤېد
اگر مردم فکث پول ارد قریب ڤېد
نه پول اند ارزښ ات نه مال دنیا
غفوری یندت دے ڤد لهکن غریب ڤېد
به مولا بی تو یم دنیا جهنم
تویت مند ییوکث څه بین مردم
یے لحظه بی تو طاقت کهی ڤهرذیم
تو تهم مس مه رنئس رحم ات ترحم
رباعے
مم سال نو اند گلېن تو چس لبخند ذېن
هر خئښ تے بلبلېن تو چس لبخند ذېن
وز سېر خو جۈن مدۈم تو ناراحتے جهت
غیر از مو فکث دلېن تو چس لبخند ذېن