پادشا میر واثق
تاریخچه مختصر زندگی پادشا میر واثق
۲۸ ثور ۱۳۹۲
اینجانب پادشامیر فرزند اسمعیل درسال ۱۳۶۸درقریه ده شهر ولسوالی شغنان پا به عرصه وجود نهاده، درسال ۱۳۸۷ازلیسه ده شهرفراغت خویش را کمایی کردم ودرسال ۱۳۸۸ بعد ازسپری نمودن امتحان کانکور شامل دانشکده زراعت دانشگاه بغلان شدم. بعد از مدت چهارسال تحصیل ، درسال ۱۳۹۱ به سویه لیسانس فراغت کسب کردم . بنده به دنیای شعر وادب علاقه بس فراوانی داشته وبه همکاری استاد محمد قادرکامجو اشعارخویش را در قالب غزل میسرایم. دراین عرصه به یاری شماخوانندهای کرام ورسابیان نیازداشته درتصحیح ابیاتم همرایم همکاری نمایید.
هرکه در دنیا ندارد یک هدف کی تواند فرق کرد در از صدف
تکیه باید کرد بر علم و هنر بی هـــنر خطا زند تیر از هدف
علم و جهل
ای بی خـبر ز جهل و جهالت گریز کن درکسب علم و دانش وحکمت ستیز کن
بی عـــلم کس به منزل و جایی نمیرسد با عـــلم تا توانی تنت مشک بیز کن
در جنگ با جهالت و نادانی هـــر کجا شمشیرعـلم و معرفت هر لحظه تیز کن
روشن نما به عــلم چراغی دماغ خود زنـجیر جهل را به قلم خورد و ریز کن
با عاقلان تو همسفر و هــمنشین باش از دوستی مردم نادان پرهــــیز کن
تاکی کنی بدون هـــنر زنده گی بگو بهری مطالعه هـمه جا جست و خیز کن
واثق زعلم وحکمت وعرفان مروتو دور
عمری بــهار خود پی عـــلم برگریز کن
تاریخ 12|3|1391 در شهر پلخمری
راز ناگفته
آن بــیوفا ز پیش مه دیشب دویده رفت رازی دلم بــگفتم و او ناشنیده رفت
چشمم پراشک گشت زکاری که کرده بود تاری مــحبتم به جفایش بریده رفت
رحـمی به دل نداشت به قتلم رضا شده خونی دلـم ز تیغ دو خالش چکیده رفت
تقصیر چیست رفت صـنم زود از برم حــرفی نگفته ام که چرا نا شنیده رفت
پژمرده گشت باغ دلـم از جدایی اش چون باد تند به عـمر بهارم وزیده رفت
مجنون صفت به خاک قـدم های آن نگار غـلـــتیده بوسه کردم و لیکن ندیده رفت
رنگی رخـــــم خزان شد اندر فراق وی همچون نسیم صبح بـــــجانم دمیده رفت
“واثق” ز ظلم بی حـــد و بی منتهای او
از عشق پا کـشید و چو بسمل تپیده رفت
تاریخ 16|3|1391 در پلخمری
دام غم
افتاده هم به دام غــــمت کن رها مرا با دوســــتان دوباره بکن آشنا مرا
عشـقی تو در دل و به زبان نام تو بود گمرا عشـــق گشتم و کو رهنما مرا
گر آورم به یاد لـــب لعل و نازکت اشک ازدودیده ریزد وخون ازجگرمرا
اندر خـیال تو شب و روز گریه میکنم جز مـرگ نیست چاره دیگربه جان مرا
اندر تنم فتاد چو تب عشقت ای صـــنم جز خــــنده تو نیست به دردی دوا مرا
پیشم بیا ببین که به لـــب جان من رسید خونم به گـــردنت که تو دادی جزا مرا
در آرزوی روی تو دیوانه گشـــته ام از بوسه هــای لعل لبت ده شفاء مرا
رنگم خزان گشت ز هجر و جدایی ات احوال من مه مپرس که کردی تباه مرا
نزدیک ساز بار خدایا گــلم به من افغان من تو بشـــنو و کن التجا مرا
واثق خـــمید قد تو اندر فراق دوست
بی عده عمر رفت و نکرد او نگاه مرا
تاریخ 7|7|1390 در بغلان مرکزی
آید همی
عاشقت شادی کـــنان آید همی سوی تو هــردم دوان آید همی
بهردردی هجرتی چند روزه اش همچو مرغی نیمه جان آید همی
بیتواست این زندگی بروی قفس تـرک ازاین جان فشان آید همی
ای ذلــیخا سیل چشمی مست تو یوسـف از شهری کنعان آید همی
محــصلی او را ز تو کرده جدا در دلــش صد آرمان آید همی
نزدت ای لــیلای پرجورو جفا همچو مـجنون پر فغان آید همی
بهر تسکـــینی دل پر خون خود سیل ابرویی ســـنان آید همی
ازغمت ای بلبلی شــیرین سخن شـــکوه از دورو زمان آید همی
دل به دامی زلف و ابرویت فتاد سویــت ای شمع شبان آید همی
بهر سیــلی زلف پر پیچ وخمت
واثق از شهری فغان آید همی
تاریخ28|3|1390 در بغلان مرکزی
داغ عشق
تنها به غمت نشسته ام ای صنمی من آخر شکند ز وصف تو این قلمی من
تو زیب بهاران و گلــستان جهانی بیتو همه گل زرد شده در چمنی من
در باغ طبیعت گل و بلبل همه یکجا بگریخته زباغم همه زاغ وزغنی من
هرجا بروم نام توبرنوک زبان است آخر ز غمت خون بچکد از کفنی من
امید دلم نیست مرا جز تو در عالم ای سنبل من سرو من ویا سمنی من
شیـطان زپیم میرود گر پیش تو آیم گر بینــمت فوراَ برساند خبری من
تو مذهب من دین من آهین من هستی فدای تو آخـر شود جاه و نسبی من
واثق به تو دل داده ندارد غم مردن
گرکشته شوم داغ تو باشد به تنی من
تاریخ 5|3|1389 در پلـــخمری
زهر جدایی
شده چندی که زهجری تو سیــا پوشم با لب خامــوشم
تا بکی زهـــر جدایی تو مـینوشم با لب خامــوشم
در غمت سوخـــته ام یار جــفاکارم زار و بــیمارم
چه شد امروز تورا کردی فــراموشم با لب خامـوشم
گپ شیطان مشنو دلبر و دلــدارم بـیتو افــگارم
غم عشقی تو بیافتاده در آغــوشم با لب خامــوشم
تابکی دوری کنی ازمن مسکین وفـقیر به غمت هستم اسیر
قفسی عشق تو شد خانه و کـاغوشم با لب خامـــوشم
زندگی بیتو نخواهم صنمی یکـدانه شده ای بیـگانه
در میانی غم عشقی تو مـه در جوشم با لب خامــوشم
زد قلم درد جدایی تو اکنون “واثــق” به دوچشمت عاشق
تا ابد با تو ام ای یارک گــل پوشم با لب خامـوشم
تاریخ 26|5|1391 درشغنان
چشمان نگار
در چشم تـــــو چه مستی که معتاد گشته ام در شهر عشــــــــق تو همه برباد گشته ام
صدها هـــزار راز به چشمت نهفته است خالی رخت چو گل به چمنها شگفته است
چشمان تو بلای دلــــــــم گشته ای صنم شد مبتلا زعشــــــق تو جانم به درد وغم
غیـــــر از تو کی هوس بکنم یار دیگری دل با تو داده ام تومــــــده دل به دیگری
مرغی دلــــم به دام غمت گیر مانده است چون اهوی رمیده به زنجــــیر مانده است
جانم به لــــب رسیده و خاموش شد زبان پژمرده گشت عمـرمن وگشته چون خزان
آوازقلــــــــب من به سماءرهسپار گشت اشک ازدودیـــده بررخ من رهسپار گشت
رنجم مده که شیشه قلــــــــبم شکسته است زانروکه گرد عشـق تو بروی نشسته است
زهــــــری جدایی زود منوشان مرا نگار زین بیش قلــب نازک ما را مکن فگار
“واثـــق” ز چشم مست تو دارد به دل الم زانرو زدست او به فغان گشته صــد قلم
تاریخ25|1391 درپلــخمری
زندگی به نام عشق
تا زنده ام به نام تو من زنده گی کـنم برعشق و بر وفای تو من بنده گی کنم
همچون چراغ نیمه درعشقی توای نگار تا وقت مرگ سوزم و تا بنده گی کــنم
دل را ز من گرفتی وبا جسم نـــیمه جان مجنون صفت به پای تو افگنده گی کــنم
آخر بگو برای من ای یار بــــیوفا بیتو چسان در عالم دون زندگی کــنم
تاکی زدست عشق تو اندر صفی رقــیب ایستادگی نتوانم و شرمنده گی کــنم
بنگر ز مکر و حیله تو ای عــزیز دل با دوستان و همنفسان گنده گی کــنم
بنگر که کار “واثق” دیوانه و جـنون
با بخت خود در عشق تو آزرده گی کـنم
تاریخ 14|9|1391 در پلخمری
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۸ ثور ۱۳۹۲
غم عشق
مثل مجنون زار و حـیران در بیابان از غمت همچویوسف زیر چاه من سـینه بریان ازغمت
درمیانی یــــوسف و مجنون غمی بود عاشقی مثل آنها سیل اشکم گشته جــریان از غمت
توفقط لیلی مستی من چو مجنون گــشته ام گاه تشنه گاه گــشنه در بیابان از غمت
مثل رویت کی شود پیــدا در این دنیای دون زین سبب من تا ابد زار و پــریشان از غمت
آه سردی من ببین و رحم بــر حالم بکن دایماً در حیرت و هم دیده گــریان ازغمت
لحظهء بنشین و بنگر اشک چـون باران من روز روشن بـر سرم تار وشبستان از غمت
گشت عمری من خزان درعشق تو ای نازنین بیوفا یکدم ببین من داغ و بـریان از غمت
نا روا نازت بکن کم لحظهء رحـمی بکن من ضعیف و ناتوان مـا بین یاران ازغمت
وصفت ای گل میکنم هـر لحظه درشعرم ببین مثل بلبل پر شکـسته در گلستان از غمت
زندگی بیتو نخواهد “واثـق” مجنون صفت
اینچنین کردم صنم من ترک شغـنان از غمت
تاریخ 20|1|1390 در پلخمری
دخت شغنان
چوماهی چهاردهء ای دخت شغنان ز داغی عشق تو هستم پریشان
دو ابرویی تو چون تیری کمان اند نشستن پیش تو دارم صد ارمان
دلم بود راز دل را با تــــــــو گویم ولی نا گفته ماند در سینه پنهان
میانی آتشی عشقی تو ســــــــــوزم چو پروانه به دوری شمع سوزان
همیشه رفتنت با شــــــــــکوه وناز مــــــثالی بلبلی اندر گلستان
زدوری تو گشتم خــــــسته و زار دهن خاموش و چشمم اشک باران
زهجرانت دلـــم ویران چو مجنون گـــریبان پاره در دشت و بیابان
چویوســــف دم به دم من ناله دارم ذلـــــیخایم کجا رفتی شتابان
به عشقت عاقبت مـــــن ای پریرو چو فرهاد از پی شیرین دهم جان
تمامی عمر من درعــشق تو رفت چرا کردی تو با من عهد و پیمان
لباسی عشق کرده “واثق” امروز
چو مجنون پاره دامن تا گــــریبان
تاریخ 29|1|1390 در پلخمری
بلهوسی دختران
سیلی چمن به ملک بدخشان خوشم آمد رقصی صنم به ملکک شغنان خوشم آمد
مودهای گونه گون همه برتن کشیده اند پتلون چسپ به دختر دیکدان خوشم آمد
تقلید تلسی را همگی میکنند ولــــــــــی نازیدنی صنم به گلـــــــــستان خوشم آمد
انداخته اند حجاب سرش را به پشت سر فساد و مکر از همه خوردان خوشم آمد
بانو کیا و قاتی هـــــــــــــــمه آشنا شدند عکس هایشان به جیب جوانان خوشم آمد
چون نوعروس فیشن وسرخی به لب مدام مویــــی دراز و چشم درخشان خوشم آمد
بابانهء مـــــــــریضی به داکتر روانه اند چقچق کردن با نرس و طبیبان خوشم آمد
جایی قلم در بکـــــــــس تلفون های نوکیا هــــرلحظه زنگ دختر نادان خوشم آمد
پیغام دوســـــتی به مــــسج میکنند روان تـــــــــــبریک گفتنش به رفیقان خوشم آمد
نمـــــــــبر مبایلش به همه مردمان رسید از هـــــر طرف مزاهم ایشان خوشم آمد
“واثق” تو را به مود نو دختران چه کار
تنها نشین فقر و غریبان خـــــوشم آمد
تاریخ1|1|1389 در پلخمری
درد هجرت
من از وطنم خاک به سر کردم و رفتم خون شد جگرم ناله ره سرکردم و رفتم
نی لطفی پدر کرد و دعایی به مه مادر من همچو یتیم گریه ره سرکردم و رفتم
در قصه ما نی پدر و مادر خواهــــــر انگشت به دهان عـزم سفر کردم و رفتم
دیگر نکنم یاد وطن تاکه نــــــــــمردم صد سوسه وداغه به سر کردم و رفتم
دیگر بروندشادی کنان باز بیایـــــــند لیکن من غمدیــــــــده ازل کردم و رفتم
نفرین وعداوت عوضی لطف نمودند افسانه آن نــــــــــفرته سر کردم و رفتم
در بین همه مرغک بی بال وپرهستم صد غصه بی بـالی و پــر کردم و رفتم
تارنده در این عالم دون میروم هرجا از نام وطـن خاک بـه سر کردم و رفتم
من “واثق” بد طالع وبد فکرو بد اندیش
در عشــق صنم غلغله سر کردم و رفتم
تاریخ 13|6|1389 در پلخمری
غم یار
نام تو گــــــر به یاد میآرم از غمی عـــشق تو چو بیمارم
غــیر تو در دلم ندارد جای گر پری چهره است بیزارم
از غــمت من همیشه و هردم خواب ندارم هــمیشه بیدارم
نبود غــــیر لطف تو بر من در جهان هیچ چـــیز غمخوارم
ناله مــــن به آسمان برسید لیکن نامد صنم خـــبر دارم
من بنـــالم چو بلبلی بی پر قفسی عـشق من به سر دارم
آتشی عــشق او چنان سوزد هفـت اندام من که بیمارم
ای صنم نالــه مرا بشنو تا قیامت غــمت به سر دارم
مثل پروانه گرد شمع غــمت سوزم و از غــمت شرر دارم
از زمانی که مـن تو را دیدم قلــب پر خون و چشم تر دارم
واثق هر لحظه است وفا دارت
شب وروزگریه سربه سر دارم
تاریخ 15|2|1390 در بغلان مرکزی
وصف یار
قدت را سرو میگویم لبت شهد و شـکر دانم زبانت بلبلی خوشخوان رخت شمس و قـمردانم
لبانت چون گلی لاله دورخساری توچون مهتاب دو ابرویت مـثالی تیر سوزان کرده بریـــانم
زهجرانی تو میـسوزم چو بلبل در فراقـی گل زعشقت همچو مجنون در بیابان زار و حـیرانم
دلم پرخون و چشمانم زعشقت اشک باران انـد خراب و خسـته و بیچاره و زار و پـریشانم
تمامی عشـق من با گریه و اندوه عشقی تو شود تاریک و مــن در بـستری غم اشک بارانم
زهجرانت قلم دردست من بگریست وگفت واثق
چرا مــحوی جمالش گشته ای و من نمیدانم
تاریخ17|6|1389 در پلخمری
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۹ ثور ۱۳۹۲
بخــش دوم شعر هـای شـغنانی
یار بیوفا
بیوفا لپ قین مو مهک وزترک خوږنانم توجهت تابکی بلبل مغوند باغرد غـزلخوانم توجهت
وز همیښه لوم تویم ژیوجــت تو بانه مورد کنه تابکی فهند ازمو ذهــذهت وز پر ارمانم توجهت
ښــهبه جیف نست خوذم موڅیمند تارخیڅم وزاګه واقـعیت تورد لوم صنم وزدیده ګریانم توجهت
چرت څه ذهم آخرتوعشقند مثل مجنون هرطرف در به در خانه به خانـه زارت حیرانم تو جهت
تت اول شینت تر مویـت ویذدت محبت هر مو دل چیز افین تهم نر رڅیـثهت سینه بریانم تو جهت
یم قلم لوفد بحث نفش واثـق وفا نست وم دلند
کهی قناعت کښت مو قلبت بحث نفشتاوم تو جهت
تاریخ ۲۰\۱۲\۱۳۸۹ در شغنان
شعله عشق
تت څرهنگ شیرین زبان ای گل توعـشق ذیون موچوږج
سهم روان وز تر تو خیز اما مو پوندتهت شــغ ربوږج
راز دل لوفداو نفهرذیم تورد نه جـــرهت وز کنم
سڅ موقلب تاریک توعشقند دل توجهت کهند کهند موخوږج
وز تو عشقندم څه سوږج مــجنون جناو بیمار زار
نر یه یکبار از مو پیښڅتاو سینه بـریانت مو چوږج
وز ونم هر سحر تویت لافداو نـه فهرذیم تورد هچث
ژیوجکت مهرت محبت لاخو سحرت مورد تو چوږج
بعضه وخت لوفد موند مو دل افـشا خو رازین تورد کنم
نو ونم تت از مو یاذ تیزد لا تـمارت مورد تو چوږج
وز کو چیز چاره کنم یکبار مـو قلب احساس تو که
نث مو خیز ندیر خو پیښڅ “واثق” تو جهت څاندها څروفج
تاریخ ۶\۱۱\۱۳۸۹ در شغنان
شکست عهد
بیوفا فهندت مو ذاد رحـــمت نچود یکبار مو تیر
سوزښت ویذد هرمو سینهیت مـــو ستخواندت چو ثیر
موند بغیر از تو مه دنیا تیر یچهی نست ای صــنم
کن توباورموند مو گهپ عشقند خوجان ذهم وزتو تیر
بیوفایهی مهک یم دنیا ته رستت مات تو نـی
چیز افین ذرذر تو پـوندت ید تو دل سوذج ژیرچه ژیر
ازموقلبند کهی نښتیزد ید تو عــشق ای بی وفا
داند افین غم هرمو سینه سوذج توجهت نر تیرچه تیر
گرنفارم تورد جواب مورد ذهذ تو دهرذنـدم پذد
یا د نی یکبار موخیزند نث که غم کهم از مو تــیر
پوند تیم وهښچت نه چاست یکبار یه لحظه ترمو خیز
موند مو هرمون دسګه لوم نښتیزد موجون وم پاذ پبیر
گر څه فد رحم هرتو دل یکبار موحالت چس تــرود
ښهبه جیف چرت ذهم توجهت سوذجم تودومند وز اثیر
سوذج مریض واثق توعشقند سهو خبر یکبار و زهز
گر دنی هر آخـرت پتهود خو خون تاوان تو تییر
تاریخ 6|7|1390 در بغلان مرکزی
جدایهی
چیزرد اول صنم مو قتیر آشنا تو ســـت آخر کو چیز موند مو گنافد جدا تو ســـت
موندت خو ناز قتــــیر تو مو دل چود تباتبا فهمتم شچرد صــنم مه موجونرد بلا تو ست
لودت یه صنف عاشــقیند ماتو گدفیهم معلم نه ذاذج درس غلته بیوفا تو ســـت
بلبل مغوند تو جهت مو دلند ناله بی شــمار لوف مورد کو چیزافین موتیت پرجـفا توست
بیذج ازمودل خوشهت توغم انجوفجه جای ارود ای گل مو ښهر دلتیت فرمون روا توســـت
انجهم ته خښ وز د تو دومهن هــــر آخرت در بیوفایه از فکه غهڅــین پرا تو ست
نښتیزد موجون توغـم قته مهک دس جــفا موتیر دښمن قتـــیر ته ناږه موزیدات روا تو ست
“واثــق” شچث نفش وه خو لوحه شهید عشق
دانجهت حـه بیوفا موقتهت نا آشنا تو ست
تاریخ 11|7|1390 دز بغلان مرکزی
وښ پریشان
توجهت ای ګل همیښهم وښ پریـشان توعشقند ثهوم هر رهنګ شـمع سوزان
تو نوم انجهم اته خهفڅین مو یوښــکین تویت چوږج زندگی مـورد کنج زندان
تو خهطین ښایمت تسکین خـو دل ذهم نریذج صبر هر مــودل ای ماه تابان
خو عهد تیر خښ فیت مه کن جـدایه خو عشقندت مو زید ای چـهره خندان
یقین باورکه شیرین وز تو عــشقند ښتهرځ خمبینم آخر وز از آسـمان
نه ژیوجم وز یه لحظه از توذر فــیم خوجانم ذاذج توتیر ای ســرو بوستان
نغوږ یکبار خو واثق چیزته تورد لوفد
توجهت مجنون جناوسوذج هرمه خوږنون
تاریخ 7|2|1391 در پلخمری
فریبکار
عجب فهندت مو ذاد ای بـیوفا یار فریبکارت فریبــکار
مویت آخر خو دهـرذند چود تو بیمار فریبکارت فریبـکار
توعهد چیز فد تویت چیزقول مـورد ذاد موعمرت چود تو بـرباد
تو جهت شچ هرطرف وز ذیـونت زار فریبکارت فریبکار
تویت خهطند نفشت غیراز توموند نست دیګرخواهښ ګه موند نست
کو لو مورد آخرت چیزرد چو دِسکار فریبکارت فریبکار
نفهمتم از اول دس بیـوفایت د رهنګتیر بـی خذایت
مویت از زندګی چوږج نر توبـیزار فریبکارت فریبکار
مویت لهکچود کښونت ست یګرد تـو خذای کښت در به در تـو
مویوښکت ویذد مو پیڅرد ای جفا کــار فریبکارت فریبکار
تو خهطین ښایمت یاذم ګزشـته مویت چود دل شکسـته
بغیر از تو نه موند یارت نه غمخوار فریبکارت فریبکار
تویت مورد زندګی زندان جناوچـود خو عهدین تهت تو نـښـپود
خذای لوم ناګ مودستور کښت توبیمار فریبکارت فریبکار
نغوږ “واثق ” تو دهرذند دربه در سُـت خو عمرند خون جګرسُت
خذای کور کښت تو دستور بیو فایار فریبکارت فریبـکار
تاریخ30|4|1391 در شغنان
قفس غم
چیزرد کو تو غل خو عشق درونند ته مو ثـهوه تاکی ته خو غم قفس درونند مو رنهوه
هر روز ته توپوندته ذیونین رهنګته ورهفڅم تاقـهث نه یدهت په هر بلایند خو پشهوه
یاڅ رهنګته موقلب تو عـشق درونهندِ پذذج نر خنده کنه یت مو قلـب سوزان نه وز هوه
جز رنج مو دلند جای ګه نسـت یاذ خذایم ید کښت کمه توردته غلث غـم ګه پتهوه
تاقهم تو غمند څـه ریذج بیه بونند نر چیز جهت ته غلث از مو رفیقین مو سرهوه
هر څوند ته تو درګانده اګر وزڅه ورهفـڅم ذر ذر چـسه یت مویوښک قتیر پوند ګه فرهوه
“واثق ” د تو بیوفایه جهت سوذج مـجنون
یـاڅ ذاذج وه دلند څه وخت ته ای ګل وه وزهوه
تاریخ 28|8|1391 درشغنان
در فکر یار
وز تو فکرندم همـیښه در به در چهی مو دستور عاشقندیر خون جګر
دهذ تو تهر څیمین بلایین مورد څه سـت دیف غمند مجنون جناوم در بـه در
چیز افین ستت تو ای شــیرین جدا سوذج مو جای فرهاد جناو کویت کـمر
چس ترود یوسف جناو هــر چاه درون ای ذلیخا وهښچمت توت نست خـبر
توند تو احوال هر دقیقهت هر نفــس ژازمت پیښڅمته از هــر رهګزر
سیل مغوند یوښک ازموڅیمین سود روان کښت تو پوندین ښڅ جناو هر میث شبر
صبر کهی ریذج هر مودل از دست تو وز تو دهرذندم څرهنګ سوذج بی ثـــمر
موند مو ناله یت مو فریادت فـغان نر تو جهت هر زنده جون تیر کښت اثـر
وز تو جهت دنیا تیم تیر از خـو جان کن مو ګهپ باور تو ای صد برګ تــر
مال دنیا نست یچیز موند غــیر تو مه ته ای شیرین دګر تهم از مو ذر
چس ترود واثق مه دنیا تیر تو جهت
داذ ته هرښهب کښت یو تر شمست قمر
تاریخ 15|8|1391 درپلخمری
از مو خوږنون گلهزار ندین مو گل پرجوفد به زور
ګل ده باغندیر نرید باغبانه چیداو چیز ضرور
از تو تیداو تا شچیڅین بلبلین سڅ بی صدا
ویف دلینند جز فغان نست شادیت اندک سرور
نیودمت لودم تو مه سهو بی مو هر ښدود روان
مهذ مو څیمینین دجهت ذاد تیزکث از دست خو نور
بی وښم مجنون جناو رید ایک و لحظه یم څه ښود
لود کین وای بر توای عاشق تو دلدارین چو سور
ذاد کم خوب خښ فغانت از مو څیمین ذاد مښک
یم موقلب ست تاریکت بید از مو معغز عفلت شعور
بعد توم خستهث مدام توید هر طرف مجنون مغوند
توت مو لیلا از خو لودت چیز افین ستت تو دور
تر یجاث ستاو نفهرذیم سهم خو دل غم کهم دیم
دهذ تو دهرذینین مو سینه یت موقلب چوږج نر ترور
ویف خو مکرین ذید ادامه یه غلث بیمار موکښت
څاند فغانم وم پراندیر نست ومند احساس پزور
عاشقهم هرګز نفهمت ید چیز اته چیز جهت ته سود
خود به خود چود یدتو مهبت از موقلبندیر ظهور
بیتو قینت قیصرت بی حوصله سوذج نر تو یار
دوند افین از قینه هر لحظه تو خهطین کښت مرور
واثقت چوږج خښ مریضت سهووه پیښڅتاونرتوشچ
نث وه پهلندیر یه لحظه یت وه دهرذین کن تو جور
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۳۰ ثور ۱۳۹۲
در اخیرسپاس بیکران از جناب سرور ارکان که باسایت زیبای سیمای شغنان شایقان را تشویق بیشتر نموده ونیزبه خوانندهای این سایت سلام گرمم را تقدیم میدارم.