سرودۀ های کلا غوز غوز
۲۶ حوت ۱۳۹۰
نوروز
” نوروز شد و لالهء خوشرنگ برآمد بلبل به تماشای د ف و چنگ برآمد”
از قلب غریبان دغل و زنگ برآمد از پوشش برفها دمن و سنگ برآمد
خورشید به تابندگی و جنگ برآمد
از فیض بهار سبزه دمیده است به کهسار از تودهء برف آب روان است به جویبار
هردشت و دمن چهره کشایند چه گلزار “مرغان هوا نعره زده جمله به یکبار”
” مرغ دل ما از قفس تنگ برآمد”
سرمای زمستان چه قدرزحمت جان است از قلت آذوقه خلایق به فغان است
آوردن هیزم به سرت بار گران است گرمای بهارینه ترا راحت جان است
این موسم زاینده به صد رنگ برآمد
از نالهء قمری و غچی نغمهء بلبل در صحن چمن رقص کند نرگس وسنبل
ریحان و شقایق زنند شانه به کاکل نوجو چه نسیم مژده رساند به هرگل
این فصل دل آویز وخوش آهنگ برآمد
مبا رکباد
“روز نوروز است فصل نوبهار باغ پرگل گشت صحرا لاله زار”
لشکر سرما برون شد از دیار روز و شب باهم برابر در شمار
سفرهء مردم زهر نعمت تیار
سال نوچون شاه می شیند به تخت جامهء سبز را ببر گیرد درخت
نرم و ریزان میشود کشتگاه سخت دشت راگوِئی که پوشیدست رخت
مرد دهقان سعی می ورزد به کار
جشن نوروزی مبارکباد با د رسم و اجداد و نیا کان یاد باد
این دیار نازنـین آ با د با د جملگی پیر و جوانان شا د باد
“ای رفیق برخیز نوروزی بیا ر”
“تا ترا رحمت کند پرورد گا ر”
شا گون بهار مبارک!
نگاه
نگا هم را به چرخ نیلگون پیوسته میکارم
هزاران جلوه را در شبی آهسته میشمارم
زحل در نیمه شب چشمک زنان می رقصد
سهیل بر کهکشانش لبخندکنان می چرخد
و ماه از شرمندگی رو سرخ نمایان گشت
نگا هم تا سحر در شهر یزدان شتابان رفت،
طلوع را دید که خورشید آهسته می تابید
زنورش جمله افلاک پرده مـــی پوشید
وپرواز نگاهم سوی گیتی باز توجیه شد،
سپهر در ژرفنای آب لاجوردین تشبیه شد،
وصحرا جامۀ سبز و رنگا رنگ پوشیده است
حیات شهرها در هم و بر هم ، پیچید ه است
به یک سو مستی و سازو آوازاست و پای کوبی
به یک سو ناله وفریاد دمساز است ز آشوبی
ازآن سو غرش کار خانه ها و کاروتولید طنین انداز
ازین سو رعد توپهاو وتفنگها و خمپاره بی انداز
درآن سو زندگی بهر زندگانی رخت آراسته،
درین ســـــو زندگی انتظار مرگ نا خواســـــته !
وگیتی مسکن انسان که او اشرف مخلوق پیداشد
مصیبت زاست برای خود یا به همنوعان هویدا شد
کدامین آفتاب از کدامین آسمان خیزد؟
تمام عیبهای دهر و گردون پرده پوشاند.
ک. نوجو – کابل 5 جنوری2012
******
هربار که بینمت به فیس بوک دلتنگی من فــــرار گردد
دیدار رخت عـلاج درد است زودآی که درد قرار گردد
از دوری تو دلم زمســـــتان بنمای ُرخت بـــهار گردد
نوجو- 20 فبروری2012
******
قوم پراگنده
ای قوم پراگنـــده زتوفیق بعیــدی باخصم بپیوستی وازدوست بُریدی
این قدعَلمی بهرخودی جای ندارد درپای دگر حیف سراسیمه خمـــــیدی
هرقوم بهم بسته شده صاحب قدرت دردا که تواز حالت ضعفت نه جهیدی
افشای حقایق همه را وضع دگرساخت افسوس که از قید گروهک نه رهیدی
چند بار گذشتاندی آزمون گزینش یکبار نمایندهء آگــــاه نه گـــــــــزیدی
ازبینش و از فهم گهی سود نجستی افکار زیان بخش چراتیز جـــــویدی
ازنعمت و ازخوان خودت سیرنگشتی دردامن اغیاروعدو بسکه چــــریدی
دردادوستد حیله و نیرنگ زیاد اســت بارای خودت ذلت بســـیار خـــریدی
نوجو تو وفا جوی ازآن قوم گرانقدر
باآنکه جفادیدیوالطافنـدیــــــــدی
نوجو
کابل- 29جدی1389
******
نوای آمو (پنج)
من از بام دنیا سرا زیر شوم زکوها و دشتها همی سیر شوم
زهر صخره و سنگ دارم پیام ز آهو غزالان بــــــیارم سلام
درون ذره هایم دُر شــــهوار میان قطره هایم راز ابحــار
به هر خیزم فراوان منبع نور اگر از بلندی دهــــندم عبور
به نرمی اگر رُو به صحرا کنم لب خشک دشتها چه خضرا کنم
به تندی رخ دشت را شاداب کنم به تیزی یکی مُلک را پرآب کنم
دوساحل دوکشــور مرا بهره گیر یکی هوشنمد و یکی طفره گــیر
خروشم بلند است بری صخره ها نوایــــم کــــــه داند پی دره ها
مرا قـــدر دارند گیـــاه و درخت که از ساحلم فیض گیرند سخت
تو ای آدم عاقل و هوشــــــیار مرا نزد صحرا و دشتــــها بیار
ز آبدان کنــــــــــدز اگر بگذرم جهانی زنعمات و زر بســــپرم
مر ارام کن گاه به آلات خویش به دستور عقل و کمالات خویش
ز نیروی نور آفـــــــرینم چرا ؟ حیات بخش بر هر زمینم چرا ؟
نسازی تو یک بند، برق آفرین درخشد سپهرو فروزد زمین
نسازی تویک باغ ، مخمل به تن شود دشت زیبا عروس چمن
دو ساحل اگر باب کندن نبُود مرا چاره جز خاک بردن نبُود
بسا خاک زر خیز گشت بسترم تو فریاد داری و من اخگـــــرم
مرا شاخه ها اند بسی پر شتاب زر سرخ دارند و طلای ناب
به زرشوی وزرگر چه گنج آورند زآمـــــووجیحون و پنــــــج آورند
چه ثروت که خفته به دریای پنج ! چه نعمت نهفته به صحرای گنج!
زآمو تحفــــــــــه بســیار باشد ترا زنوجو تا زه گفــــــــتار باشـد ترا
اول عقرب ۱۳۹۰
دوبیتی ها
فلک بسیار غم باران مسازم درون خانه ام نالان مسازم
تبسم با دهن بیگانه گشـــته خدایا رحم کن حیران مسازم
*****
بده ساقی مرا یک جام دیگر زدایم کیـــــنه را با نام دیگر
زنم خنجر به فرق غصه وغم به سوی خرمی یک گام دیگر
*****
بیا شادی ازینجا هم گذر کن به وضع نا به ســـامانم اثر کن
بسوز در سینه ام این بار آفت بساط غصه را از سر بدر کن
*****
درآن ایام که من خیلی حزینم دودلبر را برایم می گـــــــزینم
یکی ســاغر درونش بادهء ناب دگر همراز مهــــــروی وزینم
*****
میان نیک وبد دایم ستیز است اگر نــــــیکی کنی بد در گریز است
مرا از جملهء نـــیکان شمارید که لطف خوش همیشه مُشک بیز است
*****
الهی زار و محـــــتاجم مگردان درخت بی ثمر کاجم مگردان
بخواهی هرچه خواهی نیست باکم به فرق نا کسان تاجم مگردان
نوجو، کابل-13/04/2011
۱۹ سرطان ۱۳۹۰
دوست عزیز سرور جان ارکان!
سلامها واحترامات خود را حضور شما وتیم فعال شما از کابل تقدیم مینمایم. ادامۀ نشرات تان واقعا” لذت بخش است، میخواهم به طور خفیف برای فعال ترین نویسنده گان که بعضا” دیگران را نقد مینمایند از لحن ملایمتر استفاده کنند وفرهنگ پاسخ گویی را استادانه رقم به زنند.زیرا پروسۀ اعتماد سازی ویک دگر فهمی میان دست کم روشنفکران و صاحب نظران مربوط حوزهءلسان شغنانی به پختگی لازم نرسیده وآسیب پذیری خودرا به دلایل میراث های بد تاریخی و تنگ بودن حوصلۀ فرهنگی حفظ نموده است. سایت سیمای شغنان به مثابه ستارۀ درخشان در آسمان سایتهای نشراتی درخشنده وپر نور خواهد ماند ورسالت رهکشایی به سوی حقایق را بیش از پیش به سر خواهد رساند.
دو قطعه شعر شغنانی را جهت تقویت این لسان ضمیمه نمودم.
شاد وسرحال باشید
زیب نه ڎید
مم جها نند روزگار بی یارت دوستان زیب نه ڎید
سازلـــــــوڤداوبلبلرد بی باغت بوستان زیبنه ڎید
هرزریځ ازکوه څه خهفڅت با نا زت نخره یت خرام
کَــرگست خورنت کَښهپڅرد خرامان زیب نه ڎ ید
لپ امیرت پاد ښا تیر سوڎ ج مهش کشور درون
بونینینرد ای ڤرادهــــــر کیښ شاهان زیب نه ڎ ید
آدمیت خیرفرهپتت خـــدمــــــــــــــت انسان وزان
هــــــرڎوپاڎ ت شررسا نرد نام انسُان زیب نه ڎ ید
شعــرلوڤداو مښکلت َشاعـــــــــر لپٽ نازک خیا ل
نثر مازدت نظم لوڤدت شعـــروِ عنوان زیب نه ڎید
آدمــــرد ڎ ندان بکــــــــــارت ناگ سالم ڤدِ مــــدام
از تو غهڤند دهڎ څه واښین اجگه ڎندان زیب نه ڎید
مهک عاشق تیر جفایت ظلم بیجا غونج دراز
تورد جفاکاریت ظلمت مورد پریشان زیب نه ڎ ید
ازتو لعل تیر فارت زِهزوم ییو ڎ وبهَیک بیبها
لَوُده ڎِیون نِٽ خوجای تیرلعل ارزان زیب نه ڎ ید
لوڤ ته نوجو فوک جوانرد خرمت خوش طبع ڤهِ ییت
مجلسینند بُت مِغوند نیستات حیران زیب نه ڎ ید
څرفڅین
مو دلند هزار غنچه تو مو لهک وهڎ ښکفڅین
موڎو څیم انتظارند تویه جهلدِه بهس څرفڅین
ڎو متاع نازت نخره دگه زهن ازتو خیزند
مو غربب بینوا یرد څه فراپت وهڎ تورفڅین
ښب وصل وُز وِزونوم تو څه لهکه ازخومهکرد
یه قطارازخو څیمک یه قطارازخوسِفڅین
لَپَه ِٽین موپوند تهِ نیسڅِن نه ونیین مو مهربونه
نه چسوم اچٽ په ویڤ پیڅ تو مغوند کهی غهڅین
څه کنین لپٽ تو خیره توته یاسه څیم خونورند
اگرازتوپیڅ تهِ سین ڎر ژنجند ته فهمه کفڅِین
غمت ذقښ ته جهم سهن څه کننین تو ڎرازُودند
چکان چکان مو یوښکین څه چسوم ڤا ته خهفڅین
دس غزل ته لوڤد نوجو خوزڤرد ته کښت خدمت
تو وزونه یا نوزونه مهش زارڎین دجهت څرفڅین
باور
به گیتی عنصری چون زرنمی ُبود
یقینـــــاً حرص وآزدر سرنمی بود
درعالم هستی را یک جفت بیـــــنی
اگر تانیث بکاهی نـــــر نمــــی بود
کجا از خیر مطلق یک سخن گفت
اگر در پای آ دم شـــــــرنمی بود
کدام چیزرا شباهت کرد به نادان؟
میان چار پا یان خــــــــر نمی بود
انارشی حکم فـــــرما بود به عالم
قوانین و نظام و ســــــرنمی بود
نبود دشوار تا مین عــــدا لــــت
که دستگاه حکو مت کــرنمی بود
فراوان است نعم هر جا که بینی
به چنگ سارق و اژدر نمی بود
درخت ارغوان خوشرنگ وزیبا
اگر در بوستان بـــی بـــرنمی بود
به پیشرفت و ترقی باورم بــــُــود
زعامت در وطن چا کــــــر نمی بود
کابل- 26 دلو1389
نوجو
تصویرجنگ
گلهای نا شگفته وبشگفته چشم به راه
تاقطره های آب از دل آسمان فروچکد
ریزد چه دانه های گهر بار بروی برگ
تا چهره های پر از خاک ورا شستشو دهد.
کودک برغم کودکانه شاد و با نشا ط
دور از غم ومصیبت سودای روز گار
هر جا که می دویدو هرجا که می نشست
مادر به مهر ما درا نه اش در انتظار .
آمد صدای هول بر انگیز چه رعد سا
دود کبود بسان ابر بال و پر کشود!
کو قطره آب ؟ که بریزد بروی گل
آتش بجای آب بجانش اثر نمود
کودک چه برگ لاله فتاده بروی خاک
ازخون پیکرش شفق سرخ زاده شد
با رد زچشم مادر آن قطره های اشک
صد قلب داغدار عزیزان کشاده شد
سرو سهی که شاهد این ماجراست گفت:
اینست کار آدم با عقل و با شرف!؟
از قلب چاک چاک وطن خیزد این صدا
من سیر گشته ام ازین جنگ بی هدف .
کابل 1365
نوجو
دوست گرامي سرور جان
اجازه دهيد بدين وسيله صميمانه ترين تبريكات و شاد باشهاي قلبي خويش را به مناسبت گشايش سايت”سيماي شغنان” به شما ،همكاران قلمي وتمامي خواننده گان سايت وزين شما تقديم نمايم. مدت چند ماه سپري شده كه بنده به انترنيت دسترسي نورمال ندارم ، فقط ديروزاز طريق عليشاه صبار مطلع شدم كه سايت سيماي شغنان به گرداننده گي شما به نشرات خود آغازنموده است وبلا تاخيردر صدد يافتن آن از طريق انترنيت خصوصي گرديدم . مقالات ومضامين نشرشدهء آنرا ملاحظه نمودم حقيقتا” كار بزرگي رادر راستاي معرفي شغنان، اطلا عات روزوانكشافات اخير انجام داده ايد. اميد است كه تمام قلم بدستان ، نويسنده گان وآگاهان مسايل مربوط به منطقه از همكاري خويش در غنامند ساختن آن دريغ نورزند
اينجانب با فرستادن يك قطعه شعردين خودرا به عنوان همكاري آغاز مينمايم.
شادومسرور باشيد.
نوجو