وطن در درد جانکاه است و درمانی نمی بینم
بهـر جا چیره تاریکیست و رخشانی نمی بینم
زن و پیر و جوان ما، همه افسرده از حسرت
بـهار اینجا گم است و جز زمستانی نمی بینم
همیشه غرش سهمگین جنگست در فضای ما
ز ابرِ رحمت ی صلح ؛ هـیچ بارانی نمی بیـنم
همه جایی دیار ما ، پر از وحشت بُـوَد یکـسر
و فارغ ازمصیبت فراهی وبدخشانی نمی بینم
اگرچه قول وحرف ما همه از شرع اسلامیست
اگـر پشت عمل بـینیم ، مـسلمانی نمی بینم
بملک ما فـروزند جنگ را ، دایم جهان خواران
هـمه درخـواب وجـدانها و وجدانـی نمی بینم
جهـان دایم زند لاف از حقـوقِ مـردم ی دنـیا
ولی در کـارو کـردار؛ هـیچ انسانی نمی بینم !
۱۹ می ۲۰۱۸
هرچه در طفلی به سـرتزریق شد
ثبـت خـاطـر جـمله بی تفریق شد
همـچو گـادی سـوی فرداها روان
راه مـا گـردید و کی تحقیق شد !
۱۹ می ۲۰۱۸
چهل سال شده کشتن و خون و شرر اینجاست
مـرد و زن و اطفال همـه خـون جگر اینجاست
یـک خـانه دریـن کشـور مـا شـاد نـه بیـنی
در سـوگ عـزیزی پـدر و یـا پسـر ایـنجاست
هــر روز درین خطـه مـا جـنگ روان اسـت
آغشـته به خون سـیم تن و لب شکر اینجاست
از صـلح و صـفا هیچ به کشور خبری نیست
آمـار شـهـیدان و ز زخمی خـبـر ایـنـجاست
هـر لـحظـه بـُود بـیم کنــند منـفـجر ایـنـجا
افـتاده بـهـر گـوشه بـبـین پا و سـر اینجاست
هــر تـبعـه افـغـان غـریب کـار به هـر ملک
زیـن دوزخ دنـیایی هـمـه در سـفـر اینجاست
هـر جا نـگـری بـیـوه زن و طـفل و یـتیمـی
بیـکار و پـیی لـقمهٔ نـان دربدر ایـنـجـاست !
۱۵ می ۲۰۱۸
در گروه دو بیتی و رباعی سروده شده
بدانیـد ملـک افغانیسـت اینجــا
فـغـان و آه ارزانیسـت اینجــا
در اینجا صلح و آرامش بُوَد ننگ
غم و درد و پـریشـانیست اینجا
یکی فخـرد که افغانبست اینجا
یکی نازد خـراسـانیست ایـنجا
اگـر از هـویتـم پرسی چه باشد
مـرا هـویت که انسانیست اینجا
نفـاق و جنـگ و ویرانیست ایـنجا
غـم و درد و پـریشانیست ایـنجا
روان است جوی خون در شهر کابل
زن و مـرد جـمله قربانیست اینجا
۱۲ می ۲۰۱۸
سروده شده در برنامه گزیده سرایی دوبیتی و رباعی
چنـدیسـت که از دوری تو دلخونم
افسرده بیک گوشه ی بس محزونم
شـیدا و خـراب کرده ام عشق چنان
در درس جنون ، فزونتر از مجنونم
دل عاشق به ناکامی بسازه
ویا بر دلبرش ، دامی بسازه
اگر پخته نیافت او لقمه نانی
که مجبورست با خامی بسازه
عجب جور و جفا کردی و رفتی
چـرا ترک ی وفا کردی و رفتی
بسوزم روز و شب در سوز عشقت
عجب در غـم رها کردی و رفتی
مـرا گیری بلا کردی و رفتی
به هجرت مبتلا کردی و رفتی
گزاشتی از چه رو در نیم راهم
به عشقم پشت پا کردی و رفتی
بخود آشنا مـرا کردی و رفتی
جدا م از اقـربا کردی و رفتی
نمـودم هـر قدر زاری و لابه
نگاه م بی اعـتنا کردی و رفتی
نگاه ی دلربا کـردی و رفتی
ز سینه دل جدا کردی و رفتی
نکردی رحم بر احوال زارم
نه شرم و نی حیا کردی و رفتی
۱۰ می ۲۰۱۸
درین کارگاه خود دادار بیـچون
یکی بادار و دیگر کرده مادون
یکی با حکمت خود پادشاه ساخت
دگر در فاقه و دلریش و محزون
*****
عجب نیرنگ ؛ دارد چرخ گـردون
یکی در فقر و دیگر گشته قارون
یکی از مـال دنـیا سـیر و دلشاد
یکی از گشـنگی ، دایم جگر خون
*****
سرود ه شده در گروه کهن سرا
بجز تو در دلِ من ، جای هیچ پایی نیست
و بی حضور تو در شهر ما صفایی نیست
همیشه ظلم و ستم پیشه ات چـرا کـردی
کمی به مکتب خوبان ، مـگر وفایی نیست
کجا رَوم به کی گویم ز سوز و درد فراق
جز التـفات تو بر درد من دوایی نیـست
مـران به جور و جفا این گدا ز درگه خود
مـرا بـجز درِ تو جـای الـتجایی نیسـت
کنون به ملـک شما من غـریب و نابـلدم
مگر بخاک شما راه و رسم آشنایی نیست
به مستحقی گـر ذکات حسن بوسه دهی
بدون من به کوی تو محتاج تر گدایی نیست
تمام شـهر دلم تـحـت امـرو فـرمانـت
به تخت سینهٔ من جز تو کـد خدایی نیست
۸ می ۲۰۱۸
هر زمـان دلبر من وارد مـنزل بشود
باحضورش خوش وخندان مرا دل بشود
گر خـرامیده بر آید به چمن دلـدارم
سـرو شرمنده آن قد و شمایل بشود
گر به آن حسن دلآراش برآید درشهر
اهل شهر پیر وجوان واله و مایل بشود
مزه ی بوسهٔ او پاک نه گردد ز لـبم
از لبش بوسه کدام روز گر حاصل بشود
هیچ جور و ستمش از سر من قطع نشد
دردلش سورهٔ عشق کاش که نازل بشود
رود نفرت شده جاری، به بین من و او
پُل وصل در چه زمان بین دو ساحل بشود !
۵ می ۲۰۱۸
سروده شده در همسرایی کهن سرا
در فراقت حال خود دانم که مجنون میکنی
عاقبـت آواره ام ، در کوه و هامون میکنی
گل بَرد رشکِ ی رخت در باغ ایام ی بهار
چهره ات وقتی بیارایی و گاـگون میکنی
گا هگاه با نفـرتـت تخریش سازی خاطرم
گاه هم با ناز خود ، مارا جگر خون میکنی
چشمهات چون کهربا مارا به سویت میکشد
در نگا هایت نمـی دانـم ، چه افسون میکنی
گر خرامان با قدی موزون به جاده بگـزری
مست و واله از پَـیـت بسیار مفتون میکنی
نذر حسنت بر گدایت گر ببخشی بوسه یی
زیر بار لطف خود مرهون و ممنون میکنی
۳ می ۲۰۱۸
سوگ کابل
شهـر کابل در میان ی انفـجار آتش گرفت
مرگ مـیبارد ز هر سو یی دیار آتش گرفت
در سرکها هر طـرف افتاده بینی دست و پا
طفل و مـرد و زن همه در انتحار آتش گرفت
نیست شهری خالی از جنگ وجدل در ملک ما
از بدخشان تا به شـهری کـندهار آتش گرفت
خوست و ننگرهار و بغلان و هری و در فراه
کـندز و غـزنی و بلخ و هـم تخـار آتش گرفت
بیشتر چهل سال شد وحشت در اینـجا مستقر
سـرو و بیـد و پسته و توت انار آتش گـرفت
عیوض گـندم زمین و دشت ما مـین کاشتند
سنگ و چوب و باغ سیب و از چنار آتش گرفت
خانه یی بی غم در اینجا نیست از سوگِ عزیز
ای بسی مجـری اخـبار، زار زار آتش گرفت
امـر و نهـی مملکت اکنون بدست اجنبی ست
هست و بودِ کشـور ما هـر کنار آتش گرفت !
اول می ۲۰۱۸
اجل دایم چو دزدی در کمین غارت جانهاست
که از باغ جهان چیند همیش گلهای زیبا را .!!
۲۹ اپریل ۲۰۱۸
یا رب درِ رحـمـتت به رویم کن باز
غیر از در تو دری دگر نیست نیاز
هر چندکه عاصی و گنهکار هستم
لطف و کرمت از سرِ ما دور مساز
۲۸ اپریل ۲۰۱۸
همه مبهـوت و حیرانیم ازین اقـوال باطلها
ز گرداب جهالت راه نیافتیم سوی ساحل ها
هجوم آورده کفتار خیل خیل در شهر انسانی
چو آدم زیستن اینجـا ، شده بسیار مشکلها
شده در بحر حیرت غرق اهل علم و فضل اکنون
به مسـند تکیه داده با فراغت جمع جاهـلها
زمـام ی اخـتیاری مـا همـه در دست بیگانه
بهـر کنجـی درین ملک منـزوی گردیده عاقلها
تمام اهل علم و فن خموش و بی غرض یکسر
و امـر و نهی این کشور همه در دست قاتلها
تگرگ مـرگ می بارد بهـر کنج و کـنار ملک
جوانان بی کفن رفتند به زیر ی تودهٔ گلِـها !!
۲۵ اپریل ۲۰۱۸
سروده شده در گروه کلبه صاحبدلان
در ره یی عشق سفر کـرده روانم هر روز
رفت بهار عمرو کنون رو به خزانم هر روز
تاکه افـتاد نظر من ، به رخ ی گـلگـونت
همچو بلبل ز فـراقت به فـغـانـم هر روز
حاصل از عشـق تو بودست مرا چهرهٔ زرد
می شـود کم ز غمت تاب و توانم هر روز
می کَنَم جوی محبت همه جا چون فرهـاد
نام شیرین تـو بـود ورد زبـانم هـر روز
خاطر جمع و خوشی گشته فراموش مرا
سـوزش درد فـراق تو ، بـجـانم هر روز
در نبـودت همـه شب ها بسرایم غزلی
مـحـض تسکین دلم باز بـخوانم هر روز
بـر امـیدی که رسد بوی تو مارا بمشام
بر سـر بام و بلـندیست مکانـم هر روز
۲۵ اپریل ۲۰۱۸
سروده یی در بزم گروه غوغایی در خزان
در دلم معبدﻱ جز عشق و تولای تو نیست
دیده را میل دگر ، غیر تماشای تو نیست
هـرکه دیـد آن رخ گلگـون جهـان آرایت
گر دلی داشت چرا واله و شیدای تو نیست
یک سری بی غم و بی غصه ندیدم اینـجا
بسته در حلقه ی آن زلف چلیپای تو نیست
سـرو اگر با قد خود فخـر به بستان دارد
لیک در ناز و خرام همسر و همپای تو نیست
معـترف گشته به عشق تو همه پیرو جوان
سینهُ کو که دران مِهرتو امضای تو نیست
۱۶ اپریل ۲۰۱۸
صـیت حُسنت بگرفته ، همـه اقصای جهان
نیست جایی که دران صحبت و غوغای تو نیست !؟
مباش مغرور حسن چون گل ی خود در بهار عمر
خزان از پئ بُوَد گل را ؛ غروری نابجا تاکی !
۱۶ اپریل ۲۰۱۸
در چنبر خود فسرده کرد گردونم
چون دال نمود قامت ی موزونم
دلخوش بجمال دوستان بودم لیک
از صحـبت دوسـتان بِکرد بیرونم
۱۲ اپریل ۲۰۱۸
سروده شده در بزم سرایش غزل
لاله دل خون از رخ ی گلگون تو
سرو خجل از قامت ی موزون تو
در بدخشان لعل هم در لای سنگ
شرمگین است از لبِ میگون تو
آهوان از موج چشمت در گـریز
نرگس و بادام، همه مـرهون تو
عاشق لیلی قیسِ عـامری ست
اهل شهـر اینجا همه مجنون تو
ماه را با تو شبیه کردن خطاست
در محاق و کسرِ خود مدیون تو
با رخ ی گلگون بر آیی گر به باغ
بلبـلان یکسر شـوند مفتـون تو
مشق کن مهرو ، جفا را ترک کن
چند باشد ؛ حـالـتم مـحـزون تـو
درس عشقت میکنم هر روز مشق
مانده ام ناکام ، در مضـمون تو !
۱۲ اپریل ۲۰۱۸
عجایب دلبری مانند گل ، در بین گلشن بود
زهجرانش مرا دایم نشیمن صحن گلخن بود
همیشه مزرع ی دل را امیدِ وصل میکارم
ولی از سوی آن گلرو مدام منع رسیدن بود
در آنسو دلربایم مست و مغرورِ جمال خود
و اینجا در خیالاتش مـرا دل در تپـیدن بود
نمـیدانم چرا بامن پـر از کین است رفتارش
چو صیداز منظر چشمم همیشه در رمیدن بود
چرا در پرده پنهان می کند رُخ از نگاهِ من
مگر در جای دل در سینهٔ آن مشت آهن بود
نمودم هرچه در راهش فغان و گریه و زاری
ولی ازبخت نا مسعود کجا میلش شنیدن بود
شدم مسحور چشم افعی اش مانند گنجشکی
کجا از چـشم جادویش مرا راهی رهیدن بود
همیشه راه کج سازد چو می بیند مرا از دور
ولی مارا به سویش دایما شوقِ دویدن بود !
سروده شده در گروه غوغایی در خزان
۳ اپریل ۲۰۱۸
بهاران دوستان شگوفه باران
هنگام گل و فصل شگوفان بهار است
از جامهٔ سبزینه ببر بـید و چنار است
رنگین همه جا دشت و دمن از گل لاله
کوه وکمراز سبزه همه نقش نگار است
با جوش و خروش آب روانست به جوبار
باغها همه تزیین ز گلِ سیب و انار است
از هر طرفی ققره کبک است و قناری
بلبل به نوا پهلوی گل مست خمار است
از برف زمستان نمود قامت خود راست ..
هر بیخ درختی که بهر کنج و کنار است
نو باوه جوانان ، پیی تحـصیل شـتابان
دهقان کمـر بسته و مشغول بکار است
۲۸ مارچ ۲۰۱۸
نو روز مبارکی به من اهدا کن
چشمم به جمال خویشتن بینا کن
یک بار بیا ، خبـر بگیر احـوال ام
با آمـدنت ، شـام مـرا فردا کن !
۲۵ مارچ ۲۰۱۸
دلخون شده لاله از رخ ی گل گونت
سرو پای به گِل ز قامت ی موزونت
درملک بدخش لعل خجل شد دل ِسنگ
بشنید چو حـلاوتِ لب ی مَی گونت !!
*****
نو روز شد و موسم فروردین است
از سبزه و گل باغ و چمن آذین است
در بین شگوفه ؛ بلبلی مست سرود
پُر دشت و دمن زلاله و نسرین است
۱۹ مارچ ۲۰۱۸
رسید نو روز این جشن ی دل آرا
ببرکرد بخملـین رنگ کوه وصحرا
چه جشنی پر شکوه دارد طبیعت
خوش و خـرم همـه مخـلوق دنیا
*****
رسید نو روز جشن ی باستانی
زمین رنگین همچون نقش مانی
مـزین دشت و صحرا شد ز لاله
طبیعت باز یافت دوری جوانی
*****
رسید نوروز فصل نو بهاران
بهرجا بنگری گلـها شگوفان
ز یکسو ساز قمری و قناری
دگرسو بلبلی درجوش الحان
۱۷ مارچ ۲۰۱۸
بر رُخم دروازه ی قلبت چه وقت وا میکنی
درگشودش از چه رو هر روز حاشا میکنی
گاه گـرمم می کنی با جلوه و چشمک زدن
گاهی نفـرینم نثار و داد و دعــوا میکنی
تابـکی از عشق من، خود را به نادانی زنی
خـپ خـپک این حالـت زارم ، تمـاشا میکنی
خوب میدانی که میسوزد ز عشقت قلب من
بر سـر زخمـم نمـک پاشی و وا وا میـکنی
با نگاهی نیـمه گاهی می دهی تسکین دلم
وعـده یی دیـدار سِـیرت را به فـردا میکنی
می شوم یکروز شاکی محـضر قاضی شهر
از همه جـور و سـتم هایی که بر ما میکنی !
۱۵ مارچ ۲۰۱۸
شاد باش ای دل رسید فصل بهار
رفت دَی ماه و هوا شد خوشگوار
از شـگوفه بـاغ ها ، نقش و نـگار
آب مـستی می کـند در جـویـبار
باز شد نوروز و سال ی نو رسید
فصل سرما ، از سرِ ما رخت چید
سبزه ها از خـاک سر کردند پدید
رنگ رنگ گلها ببـین هـر سو قطار
طفلکان خوشحال مکتب می روند
خـرم و دلشـاد هـر سو می دوند
بهـر خـود سـامـان بازی می خرند
دوسـتان را گـرم گیرند در کــنار
روز نو گردید و شـاداب گشت باغ
بلـبل آمـد در دیـار و رفـت زاغ
لاله ها بشکفته شد در دشت و راغ
قهقهه سر داده کـبک در کـوهـسار
دشت و صحـرا شد ز سبزه بخملین
شاد و خـرم گشته دلـهایی غمـین
بـر زده دهـقـان به بـازو آسـتین
تـا کـند پـُـر غـله در شـهر و دیار
کوه و برزن مـی زند از لاله جـوش
در میان ی بـاغ قمــری در خروش
از نـیی چـوپان رسـد آوا به گـوش
بـلبـلان در چهـچهه بـر شـاخسـار
روز نو گـردید و هــر کس شـادمان
هــریکی بـا جمـع خـود صحرا روان
سـال نـو تـان باد مـبارک دوســتان
تـک زنیـد از دل همـه گــرد و غبار
۱۴ مارچ ۲۰۱۸
درصحنهٔ عشق ناز و چمیدن هم هست
نفرین ز دهان یار ؛ شنیدن هـم هست
گاهی نه شود حاصل مطلوب بدست
بر منزل مقصود ، رسیدن هم هست
*****
در بازی عشق رسـم تپیدن هم هست
در کلبه ی غم گاهی خزیدن هم هست
گاهی سرِ حال و گاهی در بوته ی غم
انگشت به دندان ، گـزیـدن هم هست
*****
هر روز به کـوی یار دویدن هم هست
گه دیدن سیر و گه نه دیدن هم هسـت
گاهی به خیال او کشی بـی خـوابی
شیـدا شدن و جـامه دریدن هم هست
*****
نوروز شکوه ی چند هزار ساله ی ماست
این جشن و خوشی ز دور جمشید بپاست
بلعیـدن فرهنـگ بـزرگ ؛ ممـکن نیست
هرچند که زوزه میکشند ، از چپ و راست
*****
اگر نـوروز حـرام در این دیار اسـت
حـلال گر کُشـت و خـون و انتحار است
مبـارک بـاد به تـو ، رســم حـلالـت
بـه طـبعم ایـن حـرام بس سازگار است
۱۱ مارچ ۲۰۱۸
همیشه منتظر هستم به راهش
به امیدی که بینم، روی ماهش
نه شد دیدار او ، هرگز نصیبم
دلست و گریه و افغان و آهش
*****
قاصدی کو ؛ خبرم جانب جانان ببرد !؟
شرح دلتنگی من بر مهی خوبان ببرد
درد این گوشه نشینِ در میخانهٔ عشق
بی کموکاست بآن مهوش شغنان ببرد
گویدش دایرهٔ عشق تو محصورش کرد
مشکلش است ازین دایره ات جان ببرد
غم اوگرنخوری جان به رهت خواهد داد
شکوه از جور تو، بر قاضیی دوران ببرد
گرچه دورست به پیامی دل اوکن شادان
تا دمی وضع بدی خویش به سامان ببرد
رحم کن ؛ بر دل مسکین و پریشانی او
تا بکی ، از غم تو حسرت حرمان ببرد !!
۹ مارچ ۲۰۱۸
به افتخار روز همبستگی زنان جهان
به پا خیز ای ستمکش کاخ استبداد ویران کن
طلسم زور را بشکن ، چراغ عـدل رخشان کن
به زندان حقارت تا بکی محبوس و محـزونی
نفی این ظلم تاریخی ز دوش اهل نسوان کن
مبارک باد به زنهای جهان این روز حق خواهی
به نیرو و شهامت روشن این تیره شبستان کن
*****
هست مولود مبارک ازامام فاطمین
موی بردوشت پریشان کرده یی
مدام ویرانه این ملک است درحال پریشانی
چه وقت باشد بیایی روبرویم
طرزگفتارت مرامستانه کرد
ماه من ازدوریت حالم دگرگون گشته است
مزارذ فا وم افین نُربیقرار سوذج
مولود با سعادت اولاده نبیست
کشورم ای کشور خاور زمین
به دنیا همچو مادر مهربان نیست
ای گلی زیبا چرا پر پر شدی؟
۸ مارچ ۲۰۱۸
بسیار شعر های زیبا سروده است مدیر صاحب میرمست خان .