مستانه میگویم
پریشان زلف محبوبم، چرا دیوانه میگویم
خیالم مشتعل گردد ورا بی شانه میگویم
به بزم مجلس یاران سرودم نظم وشعرم را
به وصف آن مه گلرخ غزل رندانه میگویم
ز تیر مژه اش خوردم جراحت های پی درپی
به این چشمان آفت خیز ورا فتانه میگویم
به گیسویش مرا در دام خود صیدی کند آخر
همین زلف و همین گیسو بجا زولانه میگویم
به نازو عشوه ات ای گل مرنجان کشتۀ خودرا
به این نازو خرامانت ترا نازدانه میـــگویم
به سرخی این لب ورخسار، رویت با انار ماند
به این روی انار مانند، ترا” بیـــدانه” میگویم
به هر نیم نگاهت نشــــــه ام رنگ دگر یابد
به این چشمان شهلایت ساغرو پیمانه میگویم
بده ساقی دگر جامی که نوجو حال خوش گیرد
به توصیف نگارم باز، سخن مستانه میگویم
هوس خشکیده
کسی پرسید چرا از موی سر شوره می ریزد؟
به پاسخ بی ابا سنجیدم و گفتم:
زطفلی تا جوانی جمله آرمان و هوسها خشک گردیده ،
به عطرو بوی نومیدی همه جون ُمشک ساییده ،
شود پژمرده وریزان تو گویی برگ پاییزی ،
و سنبل در چمن ریزد تو گویی پنبه می بیزی ،
کنون دانسته شد چرا از سر شوره می ریزد.
نوجو- 2فبروری-2014
اهدا به داوود- پژمان
بدخشان
ای بدخشان کوه شامخ رود جوشان زاد ه ای
درکُرانت لاجورد و لـــــعل غاران زاد ه ای
راغ تو ماوای طلا خاش تو سنگ بروج
از زمرد نام داری گنــــــج پنهان زاده ای
از گیا های طبابت دشت و کوهت سرخ و سبز
این همه نعمات خود را بهر انسان زاده ای
شهرت پامیر تو با وحش آن گشته عجین
هم طیورو هم پلنگان با غزالان زاده ای
سیب وناکت همسری با باغ طوبی میکند
سیب در بها رک شماروناک شغنان زاده ای
از معارف تا به فرهنگ پیشگام و پیشتاز
صد ادیب و شاعران با فهم عرفان زاده ای
در سیاســـــــت پلۀ وزنین داری در وطن
در مسیر کارو زارت موج طغیان زاده ای
در هنر سبک بدخشان با خراسان همنوا
“باز گل ” از کشم رویید” میر”روشان زاده ای = ( میر افگن)
هر نوا از تار قشقارچه ترا دل شاد کند
این هنر را در وجود شخص “پژمان” زاده ای
دَین مادر دَین زاد گاه را بجا آریم مدام
مثل نوجو صد ستا یش گر فراوان زاده ای
کابل- 8 فبروری-2014
سوختیم
قرنها بگذشت از تحمیق و تذویر سوختیم معنویت در اسارت پای زنجیر سوختیم
از هجوم اجنبی خالی نبود هیچ عصر ما در تقاطع زمانها از جهان گیر سوختیم
ما ز اشغال اراضی بیم و ترس را رانده ایم نصب بدها جای نیک ها حسب تطهیرسوختیم
نقد ما بر باد رفت و نسیه در ابهام و راز! از گروه جاهلان در سوء تعبیر سوختیم
در شعار مومنان “نعرۀ تکبیر” حق است از گلوی انتحاری باب تکبیر ســــوختیم
سرزمین آنطرف مهد این آدم کـــــــشان با ” کثیفستان” چه سازیم غرق تدبیر سوختیم
پول از اعراب گیرد مکتب افراط گرا کودکان را مغز شویند سوء تفسیر سوختیم
یک جهان انسانیت از عقل و علم سازیم بنا
دیو جهل را محو ساز و جمله تکفیر سوختیم
کابل- 18 جنوری2014
میدانی
این ملک همی سوزد از بابت نادانی در جهل فرورفته اصل است که میدانی
یک مشت دغل بازان بر کشورما حاکم فساد بگسترده میلـــــــش به ویرانی
درنصب یکی مامورکارش به روابط هاست نا دیده ضوابط گشت لایق شده قربانی
اجرای امور در کل بر محوررشوتهاست ذیحق شده ناحق وای، اینست مسلمانی!
رسوایی و بد نامی از سرقت کابل بانک مشهور جهان گشته این دزدی سازمانی
در محکمه ها بینی اسناد زمین خواران کو قاضی با وجدان کو داد رس وجدانی
چندرهزن وبدماشان درثروت وقدرت غرق از هیچ بنا کرده معیشــــــت سلطــــــا نی
معدن همه در یغما از دست تفنگ سالار گویا که جهاد کرده پس مالک هر کانی
یک دستۀ مافی یا بر پیکر این کشور چون دانۀ نا سور ست به آن که بتر کانی
صد گنج میسر شد از کمک بیرونی از دست همین دزدان مردم به پریشانی
هر جامه که می پوشند از دور نمایان است یا شاخۀ پاکســــــتان یا دســـــتۀ ایرانی
می جوشم و می تازم بر این گلۀ رندان
بر خیز بپا داریم یک دولـت انســـــانی
کابل- 9/جنوری/2014
تاریخ نشر در سیمای شغنان: 11 جدی 2014
شغنان در سالهای اشغال گروپهای غیر مسئول
دیریست که جغد غم نمود لا نه در وطن آثار شادی و فر حت بیگانه از دهن
در زیر پاشنه های ستوران بیخرد پژمرده گشت گل ریحانه در چمن
از ظلم سفلگان فرومایه چند جوان گشتند غریق خون و غریبانه بیکفن
یارب چه آفتی است به ملک و دیارما مردم به جرم هیچ خموشانه در رهن
نازم بدست و بازوی آن رستم زمان گیرد به چنگ دشمن و زولا نه از رسن
شغنان توشاد باش و سعادت نصیب توست مردار باد هر آنکه محیلا نه گفت سخن
خصمت بزور جهل وتو با علم وبا کمال بشکن خطوط جهل و ستیزانه تن بتن
خواهی که خیر و ایمنی با شند قرین تو نخل فساد و فتنه ز کاشانه ریشه کن
خواهی اگر ز شرعدو ره به صلح بری در راه اتحاد کوش مجدانه جان فگن
ارشاد پر بهای امامت چراغ راهست راه امام گیر و چه فر زانه گام زن
با عطرفهم خویش دهم بوی خوش به شعر چون مشک ناب ز آهوی مستانه در ختن
نوجو تو شمع عقل فروزان به این طریق
کس را که عشق هست چه پروانه سوختن
بهارک—-1377
تاریخ نشر در سیمای شغنان: 26 دسمبر 2013
نوشته: عبدالکریم نوجو
عید ما فیا : امسال زمین خواران، معدن خواران، قرارداد گیران حرفوی، چپاول گران کمک های غرب وجهادیان دریانوش عید خودرا با یک کنسرت گل چین از هنر مندان سرشناس افغانی وتاجیکی در دبی یعنی محل عیاشی عربها وافغان های غرب شده برگزار مینمایند، ملت گرسنه بیکار وبی روزگار بیک صدا میگوید که زهر جان تان باد!
رباعی به این مناسبت
هر عید فاسدان و زمین خوار و مافیا دوراز پیام شرع رسول وفریضۀ خدا
ازخون وپوست ملت جنگ دیده وفقیر اسباب عیش و نوش کند در دبی صدا ادامه
ادامه اشعار در مورد ” من بقاه خویش را در دود افیون دیده ام”
ارسالی: عبدالکریم نوجو
آغاز از امیر محمد- رحیمی:
از قعر زمین بتۀ تریاک برآمد صد شورش وغوغا، زدل خاک برآمد
با صورت سبزینه و باسیرت بیضا او بیشتر از زهر، خطرناک برآمد
( رحیمی)
ادامه از نوجو:
در خاک و زمین هیچ گنه نیست بدانی از مغز بشر این همه خوف ناک برآمد
گر باده حرام است ز هر چیز بسازند آن می که نشاط آورد از تاک برآمد
پودر که ضرر آورد برپیکر وجانت از شیرۀ افیون دشمن نا پاک برآمد
افسوس به آن مردم معتاد به این فعل صد جان عزیز با چه المناک برآمد
از فقر وفساد کار مخدر به فزون است تا فقردرین جاست حالت اسفناک برآمد
نوجو
من بقاه خویش را در دود افیون دیده ام
ارسالی: عبدالکریم نوجو
یک معتاد (تریاکی) میگوید:
” من بقاه خویش را در دود افیون دیده ام موج دودش درهواچون موج جیهون دیده ام”
(گل نطر فرهاد)
به ادامۀ آن نوجو، ثابتی، علی بیک ودیگرا ن سروده اند که در زیر دو سرودۀ نوجو وثابتی را میخوانید.
حیف آن رنجی که من ازباب افیون دیده ام ترک این آفت بسا یک کار موزون دیده ام
زند گی ام رفت یکسر در خیال نشه ام تا که یادم است خویشرا فرد مد یون دیده ام
بستر دریای کابل مجمع پودرکشـــان آب دریا نا پدید و دود ازدون دیـــــده ام
از فشار زند گی من ترک زاد گاه کرده ام آشیان “چارقلاع” را جای مصئون دیده ام
ملک و ماوا را فروختم دررۀ تسکین جان رنگ زرد و آه سردو شرم ازخون دیده ام.
وقت باشد گر نیابم درد بر دردم فزون عرضۀ مال و منال را بهر ملعون دیده ام
آبرو کار است یاران در میان اجتماع
عزت و آبروی خودراغرق ومدفون دیده ام
نوجو- کابل
غصۀ آل و عیال هرگز نه آمد بر دلم سالها شد که زنم با اشک گلگون دیده ام
سرگذشتم راچه پرسی،حال من چون کهنه دوز سخت گیری ها مدام از چرخ گردون دیده ام
گاه هوشیاری خودم را سخت نفرین کردم ام در میان خلق خودم را پست تر از دون دیده ام
گاه رفتم در اداره وقت ماموریِ خویش طعنه ها در خواب رفتن من ز مادون دیده ام
گاه می آیم بخود گویم که ترکش می کنم ترک این« جانانه » را با مرگ مـَقرون دیده ام
گاه مستی ها خیالم تا ثریا می رسد در خیالم ثروتم را تا به میلیون دیده ام
در میان جامعه هر فرد می باید که زیست بار ها خود را ز جمع خلق بیرون دیده ام
در میان آتشم، اما نسوزد جان من گریۀ طفلان خود را چون« سازِمفتون»دیده ام
در میان مردمِ عادی ندارم اعتبار لیکن از قاچاق بران، من قدر افزون دیده ام
ملک و مال من همه قربان افیون شد ولی آه! عجب دنیای دیگر من ز افیون دیده ام!
قرن بیست ویک رسیدوعلم وفن هم شد فزون
کیف ها از نسل افیون تا به اکنون دیده ام
نوروز علی- ثابتی .
تبسم
برلبانم گر تبسم کشت نیست
خندۀ پنهان به دل دارم زیاد
دفترم خالی زانشای زمان
لیک اطلاعات پُردارم بیاد
نوجو-کابل-3سپتمبر 2013
محبت
زان پیش که باعشق کسی چهره کشایید
در مزرعۀ قلب خودت مـــــــهر بکارید
خواهی که محبت دراو ریشــــه دواند
از صفـــــحۀ دل کــــینه ونفرت زدایید
نوجو- 3 سپتمبر-2013-کابل
سنجیده را
شاد می سازم دلی رنجیده را دست میگیرم یکی افتیده را
سعی دارم تا دل آسایی کنم دوستان کم دل و غمــدیده را
ترک بیراهی نمایم با دقت می گزینم راه آزمون دیده را
غوطه ور دربحر با امواج تند تا به کف آرم شئی آبــدیده را
گاه با طوفان سپارم عزم خود تا زدایم کـتلــــۀ گنــــــدیده را
طبع رنگینم مرا هر سوکشاند ورنه خوشحالم گلی بگذیده را
با ضعیفان کی شود داد و ستد ظرفیت بخشم همان نادیده را
از دل نوجو خبر شو همدیار
می سرایم شعر های چیده را
کابل- 9 –می 2013
تاریخ نشر در سیمای شغنان:۲۲ حمل ۱۳۹۲
روز گار
از مه مُلکند تا و مُلکهڅ یاڎ د صدا از مه ڎهد ت ظلم چهی مهش کښت جدا
از قضا دس روزگار مهشرد فریپچ هچ کتابند نِســـــت ید مهشـــــرد روا
ظالمېنېن بیعقلېېن از پوند چو چهپ وهڎ څه فهمېن ظالمېن ویڤرد جفـــــا
سحر ته آروم سود یم ملک از مِه ڎهد ڎ هد گرېنــــت رهزنېن یکجا فنـــا
ای ڤرا دهر مهش یدېت ییوٽ ڤِه یهم لپ ضرورت لپ بشهند ییوٽ ڤدا
از نفاقت تفرقه ڎ ر ســــــېت مدوم تا که مُلک پاک سود از شر بلا
سوڎج فوکٽ میڎ چهخت ازڎهدت وځد یِد مصیبت گیر چوږج شاهت گدا
سود ته آ خر صلح فهمېت ڎهد نه رست وُز نه لوڤُم لهک تاریخ ڤِــــد گوا
لوڤته نوجوفُک جوان ارد ییو به ییو
خیلی کارېن رېڎ ج مهـــــش ارد از پرا
حمل-1364 –کابل قلعه فتح الله
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۱۹ حمل ۱۳۹۲
روزگاران
همدیاران روز گاران یاد باد روزگاران ای عزیزان شاد باد
رنج و زحمتها کشیدیم بار بار منبع رنج و ســـــــــتم برباد باد
ما که از بند و اسارت رسته ایم دیگران در هرکـــــجا آزاد باد
ما ز شیادان ضرر ها دیده ایم صد هزاران مرگ بر شـیاد باد
رمز پیروزی به وحدت بسته است اتـــــحاد شهر و ده بنـــــیاد باد
می وزد باد نفاق در بین خص ما دعا خــــوانیم ازین هم حاد باد
شهر های قـــهرمان اندر دفاع آفرینم بر جـــــــلال آبــاد باد
میرسد فصلی پر از امید و صلح موسم جنگ و جــدل برباد باد
بیرق فتح و ظــــفر در قله ها از سر پامیر تا شــــــــمشاد باد
من فدای نام این مادر وطن تا جهان هست درجـــهان آباد باد
طرح نوجوتکیه برصلح وصفاست
رهزن صلح و صـفا نا شــــــاد باد
کابل، 25حمل 1365
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۸ حمل ۱۳۹۲
عاشق نوروز
من عاشق نوروزم این روز بیارایم صد شور و فغان سازم یک لحظه نیاسایم
از زاغ و زغن دورم با کیش چمن سازم با بلبل خوش الحان در خلوت و تنهایم
هر گل بدلم راه یافت تا راز دلش گوید در وحدت خار و گل زیبا یم و زیبا یم
نر گس به دوچشمانش سیلی چمنی دارد رقصیندن سنبل را گیرم به تما شایم
کو همد ل و هم بزمم تا رمز دلم داند آن یار به دور رفته بگذاشت به تنهایم
آنوقت عجب وقت است آن دوست همی گوید:
نوجو تو مکن پروا قول است که باز آیم
کابل- افغانستان
30 حوت 1391
تحفۀ نوروزی
ساقیا می ده که گویم راز آن نا گفته را از شرنگ پیک خود بیدار سازم خفته را
با چنان شورو شعف رقصم به بزم گلرخان تا به وجد آرم به این بزم دلان سفته را
من چه دارم هدیه سازم رسم نوروزی کنم! از چمن احضار کردم یک گل بشکفته را
در بساطم قصه های نغزو دلکش نیست کم زیب آنست که گویم قصۀ نشنفته را
خوان شادی را بگستر در فضای همدلی
دور باش از خیالات زمان رفته را
کابل- افغانستان
19مارچ 2013
بهار
خوشا آنکس که در فصل بهاری نشیند تا ســــــحر پهلوی یاری
نوائ عندلیبان در طنین است میان غنچه ها در شاخســـــاری
جفا ی موسم سرما همین است که داغ لا لـــــه بر دل یاد گاری
گل و بلبل چنان هم بزم و همساز که سنبل در تپش چون زلف یاری
صدای آ بشار از دور و نز دیک فرحبخش است برای دوست داری
شعار مرد دهقان کار و زحمت بعزم آهنین د ر کشت و کــــــاری
بهار جاودان پیروز گــــــردد سعادت یار گــــــــردد بر دیا ری
شود صلح و صفا آ یًین مردم
که نو جو دا یماً در انتظا ری
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۷ حوت ۱۳۹۱
جونونه
یه خوش څېمت جُو نونه مو زارڎ درون وِم خونه
څرا رهنگـــــتیر یه ٽود غڎه وم جهــــت پروونه
مجنون جنایُـــــم ڎېون مو نوم وم خېز دیوونه
وم پرچهمېن لوء ږنځېل مو پاڎ ارد وېښچ زولونه
تېر ابر ته وم پیڅ انجیڤد خوغونج څه کښت یه شونه
وم نازنین ارد لوڤېـــت وُزُم وم خــــــېز روونه
شیرین گهپېن څه ڎهڎُم وم وینتاو ارد یِه بهونه
وم پوٽچېنېن تولوء تیر وم تیر ارد دُم نښـونه
غهڅېن غولند دُم وم وینت
نوجو څېم ارد یگونه
کابل- 21 -3 – 1371
تاریخ نشر در سیمای شغنان:۲۶ دلو۱۳۹۱
…………………………………………….
اظهار سپاس وقدر دانی
نوشته: عبدالکریم نوجو
۱۳ جدی ۱۳۹۱
از دوست گرامی جناب ظهوری صاحب یک جهان ممنون که در مثنوی گفتگو با تریاک نه تنها حقایق وواقعیتهای مربوط به تریاک، تریاکی وتریاک فروش را به نحو زیبا بیان نموده است بلکه به غنامند ساختن واحیای واژه های زبان شغنانی توجه عمیق مبذول داشته است . باید اذعان نمود که ظهوری صاحب از مدت های گذشته به این طرف با اشعار دل انگیز خود درهر دو لسان دری وشغنانی مبارزۀ بی امان را علیه فعل اعتیاد انجام داده است ، سروده های آن در هر دو ساحل آمو دریا توسط هنر مندان وشعرا زمزمه می شوند واحساسات شنونده هارا بر انگیخته وفضای وجد ونشاط را به بار می آورد.
بنده نیز به پیروی از جناب ظهوری به خاطر تقبیح و ادای مبارزه با اعتیاد علاوه از مقالات متعدد غزل گونۀ را چند سال پیش به زبان مادری سروده بودم که تقدیم میشود.
تبهَکار
ای آدم جاهل تو کُو چیزرد کِه نِه بد کار ڎراز تو خوزهزېن نیستاو تو قه تیر عـــــار
نور از تو زِبوڎ جت فِرښــته تو لو تویجن عقل از تو روُښچَت جان غل تن بیـــمار
کهند از تو رِڅِیٽتَت یِه لهڤ غرق توغیبت قوم ازتو به جان یثچت نه ژیوجېن توکـردار
ید ښاج خُڎای امرامام نِست تو خــــیالند پودر ڎُومت انجوڤج ترېد چس توخوروزگار
دښمن توفرېب جهـت مدام سهرتت کمینند کهدند تو ڤرېد کښت تو معـــتادت گرفـــــتار
هرکار بدت دزدهِ څه ســــود ازتو ونېن وه دربین جماعت څه چسوم لپ تو ونېن خــار
یکبارتوخووجدون قاضی که خو چورت ڎهڎ چیزرد په دس فعل خرابت توخوچــوږج یار
ید مال و منال توید فوکث ایکده حسابند کهـی شچ توزمینــت تو قالیــــــنت تو انـبار
جایداد خویت ڎاد نه سوت قهرض توپوره خوښنودت نه چود صاحب قرضدارتویکبار
وُزقدر کنوم جنبش خوږنان به ده خاطر پاک کِښت لایق از مرضت آ فت کوکنار
نوجو تو قلم مثل تَڤهر ڎید وفراښند
خورد ننگ نه وِزینتت څه کښت فعل تبهکار
فیض اباد
4-03 –2007
ابیات ذیل در مشاعرۀ که در فیس بوک میان امیرمحمد- رحیمی، گل نظر واینجانب صورت گرفت در جواب ایشان سروده شده بود. در آغاز از طرف جمعه گل ساز گاراین فرد شاعران کلاسیک گذاشته شد:
” نیش کژدم نه از پی کین است مقتضای طبیعتش این است”
کینه با جهل به خیر و صلاح محو ظلمت به ســــود آئین است
از تواضع کسی به عجز نرود معنی اش احترام و تمکین است
مصرع نقد را به نقد بگیر دومش هــــــــم بحال تدوین است
رفعت شعر به شکل ومعنی دان ورنه هر نظم خیال پائین است
رونق شعر خیال وتصویر است لفظ و معنی دو بال تزئین است
علم افلاک را مرور کنی قصه هایـــش زماه و پروین است
زند ه گی ساختم به طرز نوین عرف و آداب برسم دیرین است
آنکه افسانه را چه علم داند راست گویم به علم تو هین است
دین و آئین به داد و عدل کارا نا قض عدل وداد بیــــدین است
از درون بشکند یگا نگی ات به یقین دان که مارآستین است
محک نیک و بد عمل باشد داوری غیر آن ســـیاه بین است
من به دوستی همه وفا جویم بیوفا ئی چه کار ننگین است
من هما نم که باز نوجویم فکر وهوشم به علـــم آذین است
از فقیر انتظار طبع خوشی؟ اوکه با روزگار خشمگین است
اغنیا دایمن به عیش و نشاط خوان شان ازغذا رنگین است
اجنبی بر سرت گهر ریزد لیک دانی رقیــب و بد بین است
عمل انتحار در هر جای کارابلیس یا شـــــــیاطین است
از تکامل اگر سخن آید افتخارش به شخص داروین است
بزم شعرم به این کلام آخر
خا نۀ ظلم به حال تکفین است
ختم- ابیات نوجو
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۳۰ قوس ۱۳۹۱
از شاعر جوان امیر محمد- رحیمی:
گل راحت به دست شاهان است خار محنت به پای مسکین است
گر جهان پر زعطر گل گردد مشک خوشبو همیشه درچین است
شعر زیبا شود به لفظ دری چون جدا از صدای تنو ین است
نقد بازی چنان خوشم آید هر نفس اسپ شعر من زین است
لفظ و معنی قرین همدگر ند چون سخن، پرزچین وماچین است
گر بخوانی کتاب فردوسی قصۀ گرز، گیو و فرزین است
در دماغم به فصل پاییزی هر نفس بوی عطر نسرین است
بر سر مفلس و گدای وطن سنگ حسرت همیشه بالین است
نخل زیتون و طور سینا را اصل و سر منشه سورۀ تین است
قلــۀ کوه و کهکشان بلند جایگاه عقاب و شاهین است.
نیست انصاف در نهاد بشر اسب تازی به زیر قمچین است
در زمستان و موسم سرما قصه از جامه های چرمین است
نظم را کی توان، شمردن، شعر گفتن شعر چون بسی قین است.
گر شود پرسش ثواب و عقاب اغنیا را جزای سنگین است
راست گفتی بزرگ مرد سخن مزد او صد هزار نفرین است
هر چه گویی زجنس شعر بگو!
ثمر نخل شعر شیرین است
ختم ابیات محترم رحیمی.
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۳۰ قوس ۱۳۹۱
همچنان چند ابیات از محترم گل نظر فرهاد نیز در فیس بوک انعکاس یافت که درینجا تنظیم نگردید.
زیبد
بهار و عشق و طــرب به عاشقان زیبد نوا و شــــُور و فغان به بلبلان زیبد
به مُلک غیراگرعیش وعشرت است مگر که نیم عشــرت آن به آشـیان زیبد
دلم به مهر وطـــــــن فتاده است در گـیر گریز ز مهر وطن به بــیدلان زیبد
نه هر که از رۀ قلــدری شود ســـلطان کلاه و تاج شکوهی به خســروان زیبد
مرا تو پند و نصیحت چه میدهی نادان! که وعظ وپندونصیحت به عـاقلان زیبد
تلاش عهد شــکنان کجا رسد به مــراد بســــیج نظــم نوین به همـدلان زیبد
من از صمیم دلم رهی به صدق جویم سخن تهی زصداقـــت به فـا سدان زیبد
نوجو- کابل -8 -4-1391
به استقبال شعر آقاي ظهوري كه قبلا” از كانادا فرستاده است
وطن
بيا بيا تو سفرگير به سوي وطن چرا كه بغض گرفته است گلوي وطن
نسيم كشور دور كي رسد اينجا كه بوي دوست بياردبه آرزو ي وطن
مرا هوس كه آب رفته از جويبار وباز جاري ببينم بسا به جــوي وطن
چمن تهي شده ازمرغكان هم پرواز که ُبوم نهس غنوده به آبروي وطـن
عروس ُملك فقير فتاده بي صاحب عدوي كهنه نشسته به نقش شوي وطن
مرا دوساغر ناب ازسخن انداخت به فكرگُمشده گانم زمرزوكوي وطن
به كار زار غريقم نديده ام راحت براي رشد وتعالي ونمــوي وطــــــن
اگرشرارۀ جنگ هميشه تقديراست ميا مبين تو هـــــــرگز به روي وطن
به آب وخاك وطن تنيده است نوجو
قباي زنده گي رابافته زموي وطن
۱۴ حمل ۱۳۹۱
بیشتر در صفحه 2↓