بهاریه
به پیشواز بهاران ترانه خواهم خواند ازین کرانه و تا آن کرانه خواهم خواند
بیاد عا شق ومعشوق نکته های ظریف به طرز دلبری و عاشقانه خواهم خواند
حدیث زندکی نو بهار و نوروزی چو بلبل از قفس وآ شیا نه خواهم خوا ند
برای شاخهُ گل بهر سبزهُ لب جوی که رازسبزه و گل شاعرانه خواهم خواند
به کوه برزن و برداغ لالهُ صحرا سرودنغزدل انگیز جاودانه خواهم خواند
برای بلبل عاشق که تا سحر نا لید نوای عشق ومحبت دو گانه خواهم خواند
بهار ناز عجم در چمن نگر روشن
سرود عید نیاکان به خامه خواهمخواند
دوستدارشما م روشن ازمونتریال
موُرخ ۱۰ /۲ / ۲۰۱۳
تاریخ نشر در سیمای شغنان: ۲۴ حمل ۱۳۹۲
دنیا بیوفا
راسته نست مم عالم دنیاند وفا مه طلهب از مم وفا غیر از جفا
یم فکث دنیا څه فد توند ایفرا محل میدا آدم ار مون تر زبا
مهته شیطون پوندته مولا یاذ که
ملک د ل طاعت قتیر آباذ که
کهی د س څیم سوذج فد از دنیا یوسیر دوندافین حرص ست قتیر آدم خمیر
از خوجون مومن مه عالم تیر بسیر او فرا سعی کن اموم فهم مهکه دیر
مهته شیطون پوند ته مولا یاذ که
ملک د ل طاعت قتیر آبا ذ که
تت خو مولا پوند ته یکبار فکر چوږج تت وه جهت یکبارخوکهل ست تیرربوږج
تت مدنیاند آخرت جهت چیر چوږج بیخبر از خات تو شیطون دهمته تو یج
مهته شیطون پوندته مولا یاذ که
ملک دل طاعت قتیر آبا ذ که
شاه کریم اولاد پیغمبر تو فهم مهش وه پوندتیر عاشق صادق فیهم
مال دنیا جهت په شیطون مهفلهم مردمک طاعت کنینت مهش چد هم
مهته شیطون پوند ته مولا یاذ که
ملک دل طاعت قتیر آبا ذ که
ایکده وفد ذیست اری فرقه درون آل ات اولاد ه علی مهش رهنمون
طاعت امباج مه کنهم فهندت فنون فهم فرا یم عم رمهش یه آزمون
مهته شیطون پوند ته مولا یاذ که
ملک دل طاعت قتیر آباذ که
مهک بده مولا مدوم حاضر وزون عقلت ایمون تات وه در بین ترجمون
تیزد پس ات پیښ از جهون یم کاروون فهم ایکم دوره قمر آخر زمون
مهته شیطون پوند ته مولا یا ذکه
ملک دل طا عت قتیر آ باذ که
ایکده مهش پوندند اری چیز مهرنهس ښرمت، انصافت، عدالت مه بنهس
تر خو مولا قدرتت رحمت توچهس غیر دین هر چیز څه کښت تو مهکدس
مهته شیطون پوند ته مولا یا ذکه
ملک دل طا عت قتیر آ باذ که
ایکپه مم دنیا تو مهک باور اچث مه ښکر شیطون ایکم شیطون خبث
پودرت افیون غمندهم مهش فکث صد گنا یهمت ژقهم څیمین غلث
مهته شیطون پوند ته مولا یا ذکه
ملک دل طا عت قتیر آ باذ که
مهذه دل دنیا ره دنیا نست بشهند بحث مدنیا خیذ خو فایده جهت کرهند
از مه دنیا بق ذقه دل کهند کهند وږجه مرکهب رهنگته شیطونمهش بذهند
مهته شیطون پوند ته مولا یا ذکه
ملک دل طا عت قتیر آ باذ که
یاعلی روشن تو نومرد سود فدا مثل روشن تر تو در گاه صد گدا
نا امیذ مهک از خو درگاه ذهذ پناه لطف مولا مهش فکث دهرذرد دوا
مهته شیطون پوند ته مولا یا ذکه
ملک دل طا عت قتیر آ باذ که
ربایه
زارذکښت هوس څه وخت ته یکبارگه ونهم
از یکد گر دیدارته څه وخت سیر خو کنهم
با یکد گر هم نه نیسڅت وی مردم گهپ
مهشهم غم نست هزار تعنه څه ښنهم
باور
این رشتهً حیات ز خامی گسسته به پیمانه ئی که باده ندارد شکسته به
با رنگ بوبهار گر ازسبزه وگل است آن گل که رنگ و بونه آرد نرسته به
دستیکه زو سخا نبود جزجفا به خلق آن دست ظلم در برظالم شکسته به
حرفی که خیزد از دل شیند بدل یقین الفاظ زشت چون نفس مرده بسته به
از دست این زمانه و یاران نیمه راه راحت که آبرو ببرد جان خسته به
از شاخهُ شکسته ګل از بلهوس وفا از بزم ناکسان به نجی نشسته به
روشن نظام عالم هستی چنین بود
چون مرگ گل شکوفه بود ناش گفته به
ایالت کیوبک – کانادا
تاریخ ۸مارچ ۲۰۱۳
دوست گرانمایه نوجو صاحب !
سپاس بیکران از یاد شما. اینکه در رابطه با سرودهً نظم گونه ام به ارتباط لیسه رحمت مادر معارف شغنان مرا تشویق نموده اید متشکرم. یقین دارم که همیشه قضاوت منصفانه و دلسوزانهً شما توأم با تشویق هد فمند شامل حال تمام دست اندر کاران هنر، فرهنگ و ادب به مثابه ی یک روشنفکر سالم اندیش بوده است. اینکه یادم نمودید بیاد خدا باشید. قسمی که در اخیر از نوشته های شما یافتم پر بار و پرثمربودن قلمم را خواسته اید جواب شما را اخلاص مندانه خالی نمی گذارم و اینک سروده ی دیگری با چند چهار بیتی وسیلتن به خدمت شما و همدیاران عزیزم هدیه میکنم.
غرق محبت های شما روشن.
سپا س
سپا س بیکران از دوست جانی که یا دم کرده با صد مهربانی
نه من در آن حدم یادم نمودید زلطف خویش بس شادم نمودید
کلام دلکش ونغزت چو زیباست روانم جایگاه این سخن هاست
که تشو یقم نمودی خانه آباد نخواهد رفت لطفت ګاه ازیاد
هزاران شکرنوجو زین محبت به نوک خامه ات صدباررحمت
دعا گویت بود روشن همیشه
شوی سیر آب از الفت زریشه
مزار وطن
بر رنگ زرد و زار وطن گریه میکنم گشته خزان بهار وطن گریه میکنم
دورم زمهرما درو هم از د یارو یار محرومم از کنار وطن گریه میکنم
بر هر جوان پیر بهر طفلک یتیم برمام سو گوار وطن گریه میکنم
هر لاله یک درفش شهید وطن بود بر پور جان نثار و طن گریه میکنم
جان داد لیک نام وطن رابجان خرید بر مرد نا مدار وطن گریه میکنم
هر چند کم بهاست وطن نزد ناکسان برسنگ وچوب وخاروطن گریه میکنم
اشکی که جویبار کشیده به ګونه ام چون چشم اشکبار و طن گریه میکنم
قلبم چرا برای وطن خون چکان شده گم گشته اقتدار وطن گریه میکنم
نزد جهان عزت ما پای مال شد از بهر افتخار وطن گریه میکنم
قبر شهید راه شرف روشن است بیاد
رفته به هر مزار وطن گریه میکنم
واینک چند قطعه چهار بیتی
چرا خلق وطن یکجا نمیشه ؟ چرا یک یورشی برپا نمیشه؟
اگر خاموش بنشینید عز یزان دگر یاران وطن از ما نمیشه
غما یت ای وطن دیوانه ام کرد غریب کشور بیگانه ام کرد
ز آن صیاد ظا لم در گریزم شکسته شاخ وقصد لانه ام کرد
دریغ ازخاک میهن دور گشتم پریشان وبسی رنجور گشتم
ز دست دشمنان ا نتحا ری به ترک میهنم مجبور گشتم
چرا؟ درملک ما غوغا فتاده غریب و بینوا هر جا فتاده
کسی که غیرت افغانی دارد دریغ امر و ز کوازپا فتاده
وطن ما نند مادر نازنین است کسی شد بی وطن هردم غمین است
الهی کاش می مردم به پا یش که آخر آرزو من همین است
گدا اگردروطن باشم چو شاه ام به ملک دیگران کم از گدایم
از آنروزیکه ان آواره گشتم زمین آتش گرفته زیر پا یم
کنار دشت الوان لاله زارست زفیض وجوش فصل نوبهارست
من و یارجان سفردر پیش داریم که نو روزو گلی سرخ مزارست
باعرض حرمت ارسالی منور بیک روشن ازشهرمونتریال کانادا تاریخ ۲ /۲ /۲۰۱۳
خا طره
نوشته: منوربیک روشن
سوم دلو۱۳۹۱
بعد سفرسه ماهه ام درسال ۲۰۰۷ به وطن عزیزم افغانستان، بویژه بازدیدم اززادگاه دوست داشتنی ام شغنان مسلمن، خاطره های تلخ و شیرین با خود همگام وهمراه داشت که حکایه ي آن همه ازکانادا کابل واز آنجا تا شغنان وعکس آن از حوصله ي این چند سطربه دور است رویهمرفته هیمیشه طبیعتن چنین بوده که خاطره های تلخ یا اذیت کننده درتناسب با خاطره های شیرین بیشتردراذهان باقی میمانند زیرا با جوشش سخت تروآزاردهنده تردر روان ما جای میگیرد. من تظاهر نمی کنم که خاطره های سفرم را ازیاد برده ام اما چیزیکه همیشه با من همرا بود و روانم را می فشرد همانا دوچیز بود، یقینن مطالب زیادی بودند لیک دونکته برای من قابل عطف بود، که البته اولی آن پدیده ي شوم پودرومعتادین روز افزون آن ودومی مشاهده ي وضع رقتبار لیسه ي رحمت بحال ویرانه، که برایم به یقین غیرقابل باورودور ازتصوربود ز یرا لیسه رحمت بمثابه ي مادرمعارف، اهل معارف وهمه ي روشنفکران آن سرزمین تلقی میگردد وهریک ما به نحوی از انحها ازدامن مقد س آن فیض برده ایم، از آنروبی تفاوت ازپهلوی نعش خونین مادرگذشتن، برایم مایه درد و رنج بود با اینکه درباز گشتم به کانادا این حقیقت تلخ را باربار با همدیارانم شریک ساختم ولی روی هردلیلی که بود به نتیجه ي دلخواه نرسیدم وناگزیرفریاد قلبم را درلابلای سرودی که حکایتگر ویرانی های این کانون معرفت بود ازطریق تارنما ی وزین سیمای شغنان بخدمت همدیاران خویش همزمان باشروع فعالیت های فرهنگی آن تقدیم نموده بودم وکنون بادنیائی ازمسرت وخوشنودی دریافتم که این باب علم وفضل به کمک دست توانای امام حاضرباردیگراعمارمجدد وقد برافراشته وبا اعلام موجودیت خود قلب وروح اهل معارف وتمامی فرزندانش را که دردامان این مادر دلسوزو نازنین به ناز پرورده شده اند شاد وآبادنمود بنا برین به ادامه ي سرو ده ي قبلی ام سروده ي نظم گونه ي د یگری دارم که خدمت همدیاران مهربانم تقدیم میدارم.
لیسه رحمت بعد احیا
ای بنا یادگاری رحمت شغنان ما خانهً عرفان وعزت کاخ ما ایوان ما
مادر اهل سواد و علم این دوران ما ثبت شد بیرحمی دوران در دیوان ما
باز احیای تو گشته راحت وجدان ما
کی فراموشم شود آن پیکر ویران تو کی توانم برد از دل چهرهً عریان تو
ناز طفلیهای من بگذشته در دامان تو شیره ئ علم و خرد چوشیدم ازپستان تو
بوده ئی تیمار درد جهل وهم درمان ما
مدتی اندر نظرها چهرات شد کم نما از قضا خورشید بختت چند روزشد سیاه
درد و آلام ترا تحریر کردم هر کجا کن یقین مادر که فرزندت بود اهل وفا
مادری اهل معارف درد توبر جان ما
مهد عرفان همدیاران باز احیا گشته است خانهً فرهنگ ما جای تمنا گشته است
بازاعمارش یقین ازلطف مولا ګشته است نسبت اش اکنون بمکتبهای دنیا گشته است
ای نماد آبرو و عزت شغنان ما
ایکه بس خشنود گشتم شاد میبینم ترا با لبا س نیلگون آبا د می بینم ترا
از جفاهای زمان آزاد می بینم ترا فارغ از آن وحشت صیاد میبیم ترا
ګل شگفته از مسرت در لب و دندان ما
نام نیکت در معارف افتخار ما بود نزد اهل علم و دانش اعتبار ما بود
همچو کانون شرف اندر دیار ما بود از جوانان فهم و دانش انتظار ما بود
صاحب دنیای هستی علم در دوران ما
تا ابد ز اقدام تان باشم منتبار شما نزد ارباب قلم اینست شهکار شما
تانگرد دخاک قلبم هستم همکار شما صد تشکر دوستان از کار پیکار شما
مرحبا گویم باین احساس و جدان شما
ز اتفاق همدلی هر کار نیکو میشود قطرهً باران یکجا گشته آمو میشود
همدلی بر زخمهای کهنه دارو میشود دشمنیها از دلی هر فرد جارو میشود
روشن از شادی کند جان رابه قربان شما
عشق پاک
دردا و حسرتا که جدا از وطن شدیم در جوش ارغوان جدا از چمن شدیم
ما صید پا فتاده و صیاد کهنه کار چون آهوئی رمیده فرار دمن شدیم
اشک یتیم قطرهً باران نوبهار از پرتگاه مژه فرو در یخن شد یم
در پیشگاه ناکس و بیدرد دون صفت ای بیخرد مگوی که پیمان شکن شدیم
جان درتن وطن همه روشنګران اوست مازنده ایم گر چه جدا ماز تن شدیم
ایکاش در رهُ ی تو بمردم به افتخار نه آنکه ماروانهً دارالحزن شدیم
روشن به عشق پاک وطن میخورم قسم
هر یک فدای توطهً اهریمن شدیم
۱۸ /جدی / ۱۳۹۱
ندای وجدان
یاد میهن عشق ما را تازه کرد در میان شهر دل آوازه کرد
بار دیگر شور در سر آفرید یک امید زنده در قلبم دمید
باز عشقم را به میهن تازه کرد جسم و جانم را زمهر آگنده کرد
زنده شد بار دگر عشق وطن در نهاد و، در روان و، قلب من
شعلهً عشقش همی سوزد مرا شمع خاموشم کی افروزد مرا
کرد بیدارم ازین خواب گران تا بگیرد چرخ ازمن امتحان
درد میهن هموطن یاد من استشعر هایم شور فریاد من است
تا نگردد قلب من در زیر خاک عشق میهن کی شود ازسینه پاک
وحدتی شغنان ارمان من است ین ندای قلب و وجدان من است
حیف روشن زادگا هم خسته است
رشتهً جانم به مهرش بسته است
تاریخ نشر در س.ش: ۷ اسد ۱۳۹۱
پودرفروښ
چوږجه مهش پامیر تباه پودر فروښ یاڎجه مهش صد سال زبا پودر فروښ
اولین تریاکه مهش چود بعده وه چوده پودر ترپرا تریا ک فروښ
تا څه ڤهرڏید تات توزریات خون برهزد فهم ڤرا دس نا روا پودر فروښ
سهوه هرڅوند بیښده مږځونجت شلک سود ته خوش بی انتها پودر فروښ
دزد ته رهزن نه ڤد دا یم اچث چوده پیڎا ده بلا پودر فروښ
کښت گدایه څفتت پودر تیر وه ڎیدو یڎجه وه جوون هر کلا پودر فروښ
حیف فریب ڎید بیسوادمهش ښهیجنین کهی کښت دس اشتباه پودر فروښ
لپ یو وښیار ڤیرتت، پرڎیدت نه تاژد کښت ته مهش سحر بینوا پودر فروښ
وند بیاریڅ لقت وه مهک اس مفلسه چوږج تو خونتیر ارتقا پودر فروښ
مهش جوونینین فکٿ یار چوږج پدم اس جمهت چوږج ویڤ جدا پودرفروښ
ڎاده پودر تیر وه هر چیز وند څه ڤد چوده مهش مردم گدا پودر فروښ
نر ته پودر قیمتند یهست وند وه مال سحر ته غهڅ ویڎد ترپرا پودر فروښ
نست بغیروجدوون خوبعد فیل فیل چسهم یهست تو ناموس اوفرا پودر فروښ
کښت وه مجبور تا قبول بی ننگه کښت کښت وه تیر خو مدعا پودر فروښ
سوذج کباب روشن مه ذارڎ پامیر افین
ای خڎای کین رو سیا ه پودر فروښ
تاریخ نشر در س.ش: ۷ اسد ۱۳۹۱
به ارتباط سرودهً قبلی ام که یادی از شخصیت بزرگ فرهنگی روحانی پاکدامن ومبارز خستگی نا پذیروفرزند بی بدیل بد خشان عدیم بعنوان یک دین نموده بودم با سپاس از برادرم دوکتورانت نصرالدین پیکارکه مقا لهً تحلیلی مبسوطی را پیرامون شخصیت برازندهً وچند بعدی شاعرنوشته بودند درواقعیت امربه سروده ام جان تازه بخشید وبر آن شدم تا سروده های دیگری نیز داشته باشم و با استفاده از صفحات زرین سیمای شغنان چکیده های فکری ام رابا همدیارانم شریک سازم تا بتوانم با سرهم بندی کلمات شعرگونه ام روحی را شاد نموده باشم.
گرسخن جان نبود مرده چرا خاموش است
برگه امید
ای کاش فلک بار دگر لطف نما ید تا بر دهدم بار دگر عمر جوانی
سر سبزی آن شاخهٔ امید کجا شد آشفته شد از فتنه و نیرنگ خزانی
زیبائی و آن قوت بازو و جو ا نی هر روز یکی از پی دیگر شده فانی
در برگهٔ امید سلا می بنو شتم از دو ست دریغا نه سلامی نه پیامی
این قامت خم گشته زبارغم دنیاست نه عشوه دگر ماند نه رفتار و خرامی
پنداشتم این عمر وفا می کند اما با تیر اجل زندگی بودست نشا نی
لب بستم و اظهارغم خویش نکردم روشن زدل غمزدهٔ من توچه دانی
ازدرمارخت تا رښوون
شعرم لوفج وم نازیونردم نه لوفج وم خو مهست په آسمونردم نه لو فج
بعضه وختم شعرنفشچ وز ژیوجگه ره حیف وم شیرین زبونردم نه لو فج
شعرم لوفج وز بی وفایهت، محبترد دهرذ عشقت، عاشقونردم نه لوفج
شعرم لوفج نهنرد، رزینردم نه لوفج گل اردم لوفج ، باغبونردم نه لوفج
سهوم چود هرچیز افینوم شعرڅه لود سوزښت، دهرذت ، فغونردم نه لوفج
ای مو چیند قلاب نفشتم فا یگه وم خوجسمت، وم خو جوونردم نه لوفج
شعرم لوفج بیښ وطنت خو مردمرد راست څه لوم نومت نښونردم نه لوفج
شعرم لوفج روشن خوخوږنونرد اما از درمارخت تا رښونردم نه لوفج