??رباعے یېن??
فا دوباره تیره ما یت چس هوا مس سرد زار
فا درختیر پهرککېن هرهنگ مو چهره زرد زار
فا نه رېد مأش گرگنوښه از گل ات بلبل نِښۈن
هر طرف فا پهلے گهرذ اُم خالے شوذ ات گرد زار
??
نه تو نازیۈنے دایم
نه مو باغبۈنے دایم
فکه تیر ته سود اما
یے تو مهربۈنے دایم
??
یا رب ز درت مراست یک حصه ئ غم
این طالع من بد است و یا لطف تو کم
چرخ ات بمراد من چرا چرخش نیست؟
سهم ایست مرا ز نعمت ات دیده ئ نم
…………96//8//2……..
???تقدیم به همه ی مادران???
مادرم ! بعد خدا از تو ا طاعت حق من
سجده بر خاک قدوم تو عبادت حق من
لیک کی قدرت آنم که کنم وصف تو ذکر
ور نه اسم تو همیشه چو قرائت حق من
دست با مهر تو کم نیست ز لطف ملکوت
روز محشر ز تو الطاف و شفاعت حق من
بیتو امکان ز سمک تا به سما نیست حیات
جستن ات تا به کجاها به مساحت حق من
بیتو معنی حیات هیچ به “مولایی” همیش
ذکر و یادتو به لب هم به صراحت حق من
شغنان ۱۶ عقرب ۱۳۹۶
? ? ? ?دنیای دون ? ? ? ?
ای که نشسته یی همیش بهر نماز روز و شب
صد دل زخم خورده است زین زبان بی درب
تا که خویت نفهمچ تو کهی تو فهمی ازخذای
بهر شناخت و فهم وی فهم بکار و هم ادب
بی خبر از اجل څرهنگ لوفی همیښ یستمت
تا بزنی توچشم بهم وقت رسیده جان به لب
دایم در نغښت اده کهندی کو فایئ عیب ونم
تا که کنی به چار سو نشر به گوشه و جنب
مکر تو تهر دلند جای کار تو جز فریب نست
زان سبب هزار دل از تو به درد و تاب وتب
دایم تر پسین تو تیغ نست ابار تو پیڅ رخ
یا که نه یی تو آدمی خاص چو گاو بی ذنب
پوٰند تو مولائی ره لوٰ دهښت درون تنا نرست
چونکه ز دست این فلک دایم است در عجب
شغنان ۱ قوس ۱۳۹۶
??چار پاره??
افسوس که عمر ما به افسوس گذشت
این عهد شباب دل چو کابوس گذشت
شادی و نشاط خویش دیدیم به خواب
بیدار شدیم و هر چی معکوس گذشت
1396//10//7
???? گل حسرت ????
حیف کز باغ بهاران گل حسرت به برم
رنگ بگرفته زمین از نم زین چشم ترم
به مشامم نرسد بوی خوش عطر چمن
ابر جمع آمده و بارش سردی به سرم
همچو خورشید خزان نور ندارد دل من
زان سبب نیست ز کوی و در شادی گذرم
قیمت صبر دُر بحر بود گر به یقین
جابجاست در رگ و مغزو دل و خون جگرم
چرخش چرخ فلک نیست بکام دل من
همه یکسان شب و روز و چه شام و سحرم
خشک شد بیخ نهال و ثمری نیست دریغ !
زرد گشته و بیافتیده زشاخ هنرم
حرف دل گو به ورق نیست کسی” مولایی”
بشنود گوش اجل آید و گیرد خبرم
شغنان ۲۸ حوت ۱۳۹۶
? زمزمه های صبح گاهی?
سلام و صد سلام ای نور دیده
به پیش پای تو پشتم خمیده
علیکم گر نمی گویی سلامم
بدان فریاد دل را حق شنیده
ملامت نیستم در درد عشقت
که تیری مهر تو در دل خلیده
درخت حسن تو بشگفته هرجا
تو گویی گل به گلزاریکه چیده
به روی دلنشین ات خال هندو
فقط خورشید در خود آرمیده
نورزیدی تو نفرت کاش از من
نگاه ات در بهایی جان خریده
گمان بردی ز یادت نام من نیز
بنامت در وجودم روح دمیده
نباشد جای تو جز گوشه چشم
ترا چون توتیا بر خود کشیده
قدی دلجوی تو دل را ربودست
بر افراشته چو سرو نو رسیده
جنون و شور موج درد هجرات
به رگ خون و قلب من تنیده
و دائم در عجب “مولایی” از آن
ترا وی از چه رو خاص آفریده
شغنان ۸ ثور ۹۷
فلک
فلک هرگز نسازد خویش بامن
غمش را می گذارد پیش بامن
اگر خواهم ز خوان نعمتش نان
بر عکس آرد گپی درویش بامن
و خواستم مرهم بر زخم ایندل
نمودست همره ئ دلریش بامن
فرو رفتم به پایش همچو باران
نکرد لطف ز یک مو بیش با من
بیا یک دل شویم و تابکی تو؟؟
چو گرگی در لباس میش بامن
همیشه در عجب مولایی از آن
بجای لطف ومهرت نیش با من
سرایش: شغنان 97//1//23
نخستین قالب شعر بشکل مستزاد
از هجر تو در سینه من طاقت و تاب نیست
این دیده که خواب نیست
این ناله و زاری که جز نقش بر آب نیست
این دیده که خواب نیست
رفتی زبر و ز درد وز غصه رهایئ
بی مهر و وفـــــــــــایئ
در فکر تو جز رفتن من هیچ جواب نیست
این دیده که خواب نیست
آن خال رخت به دل چنان کرده اثر
جان سوخت و جگر
بر زخم دلی ذلیل ات حالا که حساب نیست
این دیده که خواب نیست
تاکی من و آن رهگذرت زار گریستن
نومــــــــیدی و زیستن
یا سهم من از مهر تو جز رنج و عذاب نیست
این دیده که خواب نیست
من خلق شدم خاص زبهـــــر صفتِ یار
در بند گرفـــــــــــــــــتار
آواز دلم کم زدف و چنگ و رباب نیست
در دیده که خواب نیست
سرگشته ی هست و بود و مستی می تو
اندر پــــــــــــــــــی تو
آن کیست که از دیدن تو خانه خراب نیست
در دیده که خواب نیست
مولایی چه سودیست کنون نغمه و سازت
تفــــــــــــــسیر ز رازت
درد تو به جان یقین و در چشم سراب نیست
این دیده که خواب نیست
سرایش : شغنان 07 اسد 1395
بلبل میگوید
من بلبل آزاد چمن بودم و هستم
زینت به بر سروسمن بودم وهستم
دور از رخ گل هرگز من شاد نخواهم بود
هم شیفته ی دشت و دمن بودم وهستم
درقید وقفس زیستن امکان حیاتم نیست
زان رو ز دیوار حزن بودم و هستم
فارغ ز این وآن من بال زنم هرجا
عادت به این کار کهن بودم وهستم
بیهوده نمیگردم با شمع چو پروانه
پابند برین اصل سخن بودم وهستم
من مفتی باغ دل ازشوق غزلخوانم
نالان ز پی لعل یمن بودم وهستم
دل باگل هرگلشن “مولایی” نمیخواهد
چون یک صنم ودخت وطن بودم وهستم
???? شهر نامرادی ????
من به شهر نا مرادی آرزو گم کرده ام
باغچه سبز امیدم رنگ و بوگم کرده ام
من غروب بی طلوع ام آفتاب طالع را
بر مراد دل ندیده پشت ورو گم کرده ام
من نه یم بلبل بود منزلگه ام کنج قفس
آهویم لیکن مقام دشت وکو گم کرده ام
دل بدنیا بنده گشت و همره ی باطل کنون
چو نکه موضوع سرحق گفتگوگم کرده ام
یا بود این رسم دنیا یا فقط این بخت من
چون نشاط روزگار از چار سو گم کرده ام
کیستی و تابکی با من چنین رفتار توست
کینچنین هوشُ دلم در فکر تو گم کرده ام
تشنه خواهد ماند “مولائی” به آب زندگی
چونکه در شهر غریبی راه جوگم کرده ام
اشکاشم 29 عقرب 95
???? شکوه از یار ? ???
بشنو ای دل دلبرت دی نا رسیده بازرفت
حرف از صد حرف تو او ناشنیده بازرفت
چار شد دو چشم من در اشتیاق روی او
لیک وی این حال زارم را ندیده باز رفت
ای دریغ دیدار را بر من روا هرگز ندید
رو بگرداند و چو باز از ما پریده باز رفت
رفته و بارفتنش ازسر برفته وهوش و فکر
بیتفاوت پیش وی چون آرمیده باز رفت
خواستم خاک قدومش توتیا گیرم بچشم
در عجب ماندم چرا ازمن رمیده باز رفت
دل ز شوق دیدنش لرزید وهر دم میتپید
بیخود و بیگانه گفت و دل بریده باز رفت
تا در بوستان و باغ دوست مولائی رسید
حیف کز باغ بقا اش گل نه چیده باز رفت
96/5/2
??? خورشید من ???
خورشید من برفت طلوع دوباره کی
باری زلطف جانب من یک نظاره کی
یکشب بکوه خاطر غم یک گذاره کی
از چشمه ئ حیات بسویم فواره کی
من ماندم و دوچشم تروسوز آه سرد
من ماندم وخیال تو و غصه هاودرد
بگذر تو ای فرشته من از جفای من
بگذار سربه سینه ام ای با وفای من
ای ریشه محبت صدق و صفای من
بعد خدا به درد دل وغم شفای من
بیتو خمیده شانه ی من زیر بار غم
بیتو همیشه سر بر زانو و زار و کم
مرغ دل هر صباح سخن از امید تو
خواند غزل بگوش فلک از نوید تو
زنجیر عمر بسته به موی سفید تو
در باغ عشق لانه زنم دل به بید تو
رفتی و رفت یاد تو این روزگار من
نیستی بوخت نزع و بیا بر مزار من
بآخر رسیده عمر من،من به جستجو
قسمت شود برابر و، گرساخت روبرو
خیزد میان هر دو اگر بحث وگفتگو
داغهای هجر میکنمت قصه مو به مو
هرگز به کوی عشق تو باشد پنا دگر؟
با سوز و ساز خسته شوی آشنا دگر
تنها میان عالم غم گشته روز شب
دایم بیاد روی تو جانا به تاب و تب
پژمرد باغ دل که ز هجر تو در تعب
بنگر چو نیم بسملم و جان نیز بلب
هر سو چو بنگرم ز امیدها بسته در
دانم که روز شادی زمن دور و بیخبر
بر گرد بیا به کلبه ئ ویرانه ام دمی
باشد یکی ز کالبد بیمار رد شود غمی
جان در غلاف قالب گیرد نفس کمی
وین قامتم قیام شود تا ز این خمی
زخم زتیر عشق تو بر جان خورده ام
بنگرکه بی اجل به چه ارمان مرده ام
نور جمال مهر تو در سینه شعله ور
دارم به پیش خاک قدومت فرود سر
باشی تو درکنار چه پروای سیم و زر
یعقوب به انتظار و کی آیی تو ازسفر
نور ضمیر و مردم چشمان من توئی
از بود واز نبود فقط ارمان من توئی
شاهنشه ئ دل من و هستم غلام تو
آرم سرم به سجده به امر و کلام تو
خواند نوای عشق به گوشم سلام تو
بخشد صفا به صبح امیدم ظلام تو
جانم به لب رسیده بیا ای طبیب من
نجوا ئ جان فزای من و عندلیب من
مولائی از وصال تو جاوید و جاودان
مولائی مست ساغرت ای بحر بیکران
مولائی در خیال تو هر لحظه و زمان
سوگندغیر نام تو کس نیست در زبان
ای فصل گل بیا که دلم در هوای تو
خواند غزل بگوش تو این بینوای تو
? ? ? دنیای دون ? ? ?
ای که نشسته یی همیش بهر نماز روز و شب
صد دل زخم خورده است زین زبان بی درب
تا که خویت نفهمچ تو کهی تو فهمی ازخذای
بهر شناخت و فهم وی فهم بکار و هم ادب
بی خبر از اجل څرهنگ لوفے همېښ یستمت
تا بزنی توچشم بهم وقت رسیده جان به لب
دایم در نغښت ادے کهندے کو ڤا یے عیب ون اُم
تا که کنی به چار سو نشر به گوشه و جنب
مکر تو تئر دل اند جای کار تو جز فرېب نست
زان سبب هزار دل از تو به درد و تاب وتب
دایم تر پسېن تو تئغ نست ابار تو پیڅ رخ
یا که نه یی تو آدمی خاص چو گاو بی ذنب
پوٰند تو مولائی ره لوٰ دهښت درون تنا نه رِست
چونکه ز دست این فلک دایم است در عجب
شغنان ۱ قوس ۱۳۹۶
??چار پاره??
افسوس که عمر ما به افسوس گذشت
این عهد شباب دل چو کابوس گذشت
شادی و نشاط خویش دیدیم به خواب
بیدار شدیم و هر چی معکوس گذشت
1396//10//7…..
???تقدیم به همه ی مادران???
مادرم ! بعد خدا از تو ا طاعت حق من
سجده بر خاک قدوم تو عبادت حق من
لیک کی قدرت آنم که کنم وصف تو ذکر
ور نه اسم تو همیشه چو قرائت حق من
دست با مهر تو کم نیست ز لطف ملکوت
روز محشر ز تو الطاف و شفاعت حق من
بیتو امکان ز سمک تا به سما نیست حیات
جستن ات تا به کجاها به مساحت حق من
بیتو معنی حیات هیچ به “مولایی” همیش
ذکر و یادتو به لب هم به صراحت حق من
شغنان ۱۶ عقرب ۱۳۹۶
…… رباعی……
ژیــوج اُم یــے مسیر بے هدف تیم تو قتیر
هـــر څۈند ذر ات دراز ڤِد ڤیم تو قتیر
بــعدت اگه از خو ذست مورد جۈم دهکچود
هـــر څۈند پر از شراب ڤِـــد دیم تو قتــیر
م. “مستور مولایی”
بنگر زکجا تا کجا ایم
یک قطره ی آب بی بها ایم
زین پرده چوپا برکشیدیم
وانگه ز ثری بر سما ایم
چون چشم گشوده شدبه هستی
یک مدتی از زمانه شا ایم
تا سر بسر فلک رسیدیم
باشور و فساد آشنا ایم
گر مقصد خویش ماندانیم
از جمله ی خلق ناروا ایم
چون پی ببریم به اصل تحقیق
منظور شناخت از خدا ایم
بادیده ی دل ببین وجودت
ازجمله ی خلقتش جدا ایم
مولایی بدان تو این اسرار
مقصود حیات جمله ما ایم
حادثه کربلا و شهادت امام حسین!
ای دل بسوز که آتش سوزان رسیده است
وخت عــــزا و ماتم و گریان رسیده است
از بهــــــــر حلق تشنه وخونابه ی حسین
گرد و غبارغم بچهره ی یزدان رسیده است
ای چشمه ی فـــرات ترا نام چشــمه حیف
اهل سخـــــا به جویچه حیران تنیده است
ای شمر بی خــرد زچه رو میروی ز دهـر
از دست تیغ فتنه ات ایمــــان رمیده است
افــتاده شور و ولوله درخــــانه ی رسول
در مــــاتم اش ملائک رضوان خمیده است
آن ناله وفغـــــــان که ز بی رحمی یزید
برگوش عرش رفته وسبحان شنیده است
آن سیل خون رانگـــر که چسان موج میزند
یک قطره ی زجوش که بمیدان چکیده است
این روز رستاخیز شده برپا درین جهـــــان
کان روز راکـــــه دیده انسان ندیده است
(مولائی) را توان سخن گفتن هم نمــاند
سر را زغم کنون به گـریبان کشیده است
درین سرای بی سر و پا مابقانه ایم
در عـــــــالم حضوریقین مافنا نه ایم
مارا نجات میدهد این کشتی ات زبحر
چون ازصف اصول ورسن ماجدا نه ایم
هرچند دور و فاسد مکار گشته ایم
از رحمت وسیع ودرت بی پناه نه ایم
در زیر چرخ اخضر افسونگر وحقـــــیر
جز بافساد و فتنه کسی آشنانه ایم
آب حیات عشق نخوردیم زدست آن
بر کوثر صفای احد جز هـــبأ نه ایم
درمذهب حقیقت ودر دیر وصومعه
باجان ودل فـــــتاده به پاو ریانه ایم
درمهد اشک وغفلت خاموش خفته ایم
کزبیم و از امــــید فلک باخدا نه ایم
ای صاحب زمین وزمان پاک جز توئی
در هر قــــدم رفتن مابی خطانه ایم
“مولائی”شرمسار عمل های فاسداش
یارب تو آگهی که دم بی گناه نه ایم
“قلم است که مینویسد“
سخن بامردم نادان چوشاخ بی ثمر باشد
که باران بر رخ سنگها ز بارش بی اثر باشد
زگفتارت عمل گر بر نمی آید بدان واعظ
نمی ارزد به یک جو وی اگرشهد و شکرباشد
چراغ مغز و افکارت چنان باجان و دل پرور
چو ماه اندر دل شبها فروزان تا سحر باشد
ز نوش آب دریا در بکف هرگز نمی آید
چه سود است گردرونش قمت لعل و گهرباشد
تو حرفی ازکلامت یادکن کافیست،”مولایی”
بخود آموختن یک حرف بتو صد ها هنر باشد
ای که در دیده من نقش جمال توهمیش
غافل از خویشتن و محو خیال تو همیش
دست از دامن مهر تو نشویم هرگز
عمر در فکر شب هجر و وصال تو همیش
باده زان لعل روا است وبده یک قدحی
من که مستی می دست ولب وخال توهمیش
شمع بزم دل ما شعله کند تا دم صبح
چشم بیدار زسوز است و ملال تو همیش
فارغ از یاد تو هرگز نبود “مولایی”
پرسد از رهگذران موسم حال توهمیش
?توکه انسانی چه کردی به خدائیکه تراست?
ای جهان گریه کن امروز قیامت بر پاست
نازنین چمن و بلبل فرخنده کجاست
ای مسلمان به کدام رو نگری روی قرآن
آنکه خودگفته که اینکارتوصد بار خطاست
تو که افروخته ئی آتش نمرود لعین
بوی دودی تن سوخته ززمین تابه سمأست
شرف و فضل بهایم ز تو بالاست کنون
نام انسان بسرشِت تو بِدان! شرم وحیاست
تو یزیدی تو پلیدی تو چه داری ز عمل
بتوای واعظ ناحق چه بگویم که رواست
داغ کردی تو بدنیا دل و جان همه خلق
تو نپنداشتی ای کفر که این کار گناست
حیف صدحیف بود دین و مسلمانی بتو
زهد و تقوای تو ملحد همگی شر وریاست
شعله ات سوخت پرو بال و دل” مولائی”
چه بگویم ز غم ودرد چه دانم که چهاست
فرخنده صدای خاموش و نهفته
افتاده ام در دام غم با دیده یی بيدار و نم
باقامت بیمار وخم هر لحظه میسوزم چو شمع
من زار و هر کم کم دارم دعا هر صبحدم
روح ام به نیستی و عدم یارب توکل بر تو
ای صاحب جاه و جلال بروردگار بی مثال
ای نام باکت ذوالجلال هرچیز ظبط در جمال
میستایمت من بی دلال در بحروصفت من زوال
در ذکرو یادت گنگ ولال یارب توکل بر تو
من زار حیرانم همیش درخودبریشانم همیش
درد است درجانم همیش بنما درمانم همیش
بی سرو سامانم همیش سر زير آستانم همیش
باچشم گریانم همیش یارب توکل بر تو
دارم گناه بی عدد ازلطف باکت ای صمد
هرچند باشم زشت و بد ننمایی از دربار رد
برحق مولانا وجدلطفت هزاران است وصد
درگیرباهر دیو ودد یارب توکل بر تو
سرگشته یی دنیا دون با سرنوشت سرنگون
با این دل زخمی وخون با دیده های چون جیحون
دستم بدامانت کنون ای صاحب فهم و فنون
من زارم وخارو زبون یارب توکل بر تو
زین بد نشود بدتر هرچند گناست بگذر
دارم من امید از در غرقیم اگر در شر
ای باد فدایت سرگر هيچ نداريم زر
ای لطف تو بحروبر یارب توکل بر تو
محو غم درویشی دایم شده مولایی
ای بحر سخا اندک از لطف ببخشایی
بر ناله ی زار دل آمین بفرمایی
این غصه ي دیرینه یکبار تو بزدایی
ای بی حدو همتایی یارب توکل برتو
م… مستور “مولایی”
روزگار
ماخسته زروزگارات ات ای دارفنا
بگذار دمی تو دامن جور وجفا
فرزند تو ایم و در تو مِهری نبود
حاصل چه بود ترا ازین سوزو سزا
ما رهگذری بیش به پیشی تو نه ایم
هر لحظه زخویش میکنی سهو وخطا
عمریست که دل درکف زنجیرتو بسته
بیهوده برفت و از تو نیست چشم وفا
ماجمله به فرمان بد ونیک تو ایم
از بهر چه میکشی چنین کین از ما
چون زور و توان با تو ما را نبود
باری نظر ات کنی از شرم و حیا
مهر ات تو که رنگ رنگ بنمائی
مکر وشرر وفریب و است جمله ریا
امید کرم از تو کند “مولائی”
دریاب ورا به لطف ای بار خدا”ج”
در وصف امام
ای نور چشم حضرت سبحان خوش آمدی
از عرش بفرش وتخت سلیمان خوش آمدی
مظهر ز ذات حق به یقینی تو در زمین
کز روح حی به قالب انسان خوش آمدی
والعصر ونصر وکوثر والشمس والضحی
تفسیر دین و معنی قرآن خوش آمدی
دارم امید سجده به دل خاک کوی تو
ای ختم خاص جملهء ارمان خوش آمدی
هستی جدا ز جملهء مخلوق وهر چه هست
ای همنشین جان و مونس جانان خوش آمدی
این طلعت ازظهور تو پیداست در زمین
ای ذات حی و مهدی دوران خوش آمدی
بر داشته شد نقاب وجمالت شد آشکار
ای اصل حسن یوسف کنعان خوش آمدی
ما رهرو ان عاجز راه تو یا امام
ای دستگیر مانده و هرناتوان خوش آمدی
بهرنجات کشتی ز طوفان جهل و غم
بر ناجیان نوح شتابان خوش آمدی
“مولائی” می نویسد ات ازشوق با قلم
کی گویمت شها!که به شغنان خوش آمدی
ای که رسیده فصل نو با رخ سبز نو بهار
باز سرش برون نمود لاله دشت دشت وکوهسار
آنکه زدرد و سوز جان زیرلحاف خفته بود
باز دَریده پیرهن قامت سرو آشکار
باده وصل می چشد آنکه زهجر ناله داشت
باز به صحنه ئی چمن دست بدست بانگار
بلبل و گل رمیده بود تاکه خزان رسیده بود
باز شگوفه شد گل و بلبل خوش به شاخسار
سبزه دمیده هرطرف فرش نموده حسن باغ
روی بشاش و پاک وی همچو زلال جویبار
هدیه سال نو پذیر از دل ای عزیز من
باد دلهای تان صفا همچو فضا بی غبار
م…… “مستور مولایی”
غزل عیدانه
مینا و عید و میله و جام است و یک تو کم
ساقی حضور و شرب دوام است و یک توکم
خوشتر ز فصل گل همه جا فصل این زمان
فرصت زدست چرخ به کام است و یک توکم
سر میزند به هر طرف آهنگ سوز و ساز
روشن چراغ محفل شام است و یک توکم
ما ایم و مطرب است و سرود نی و غزل
هرکس زشوق مست زغام است و یک توکم
آنیکه دیده ات می هم با تو گفت حلال
زاهد به میل رغبت و رام است و یک تو کم
آراسته خوان عشرت و عیش و عجب همه
با هم کنار ، پخته و خام است و یک تو کم
“مولایی” چشم را به ره ات چار کرده بود
آخر به جمع بزم تمام است و یک تو کم
شغنان ۲۹ اسد ۹۷
ای سرنوشت سرنگون با من چه بازی میکنی
ایـــن غم دیــرینه در دل دلنوازی میکنی
تا بروی زندگی لبخند می بینم چرا
سر به کوی نامرادی سجده راضی میکنی
گلشنی باغ ام ز آب زندگانی خوش نخورد
چون تو بر نخل امیدم دست درازی میکنی
با فلک من همدمم در چرخش اش دائم ولی
تو شغالی فتنه را بر شیر قاضی میکنی
آفتاب زندگی ام را طلوع تکرار نیست
از سحر تا شام بینم صحنه سازی میکنی
فرش پایت ساختی “مستور” را ای چرخ دون
ما به بند تو اسیر و تو چه نازی میکنی
*****
ای بخت تو قتیر وز خفه یُم
څۈندېڅ پے تو وز نفهم گله یُم
خوڎم اند تویت مدۈم بے غم
وز اک دے غم اند رخېڅ اگه یُم
در فکر دے یُم یے روز تغییر
وز بعد دے اڤېن روز سعی یُم
ای بخت ښتئرځ کو پل که یکبار
وز یا تو زیارت ات یے به یُم
مهک از مے گه قین دے اے فلک مو
دوند ارد سِڅ ٱم نفهم چهی یُم
“مستور” زدهر شچ خو یوښکېن
غل قین ته خو یت تؤ وز فنه یُم